چرا مژده مرا باور ندارد؟
سنگ صبور عزيز
گاه آدم ها در ميمانند، كه چگونه صداقت و عشق خود را ثابت كنند؟ چگونه به اطرافيان بفهمانند كه آنها براستي دلسوز و مسئول هستند. من از جمله همان آدم ها هستم،كه امروز در يك بن بست گير كرده ام.
•••
من سال 96، از سوئد به امريكا آمدم، چون سال 1985 كه بعنوان پناهنده به سوئد رفتم، همه فكر و ذكرم امريكا بود، راستش هواي سرد و ابري و مردم نه چندان مهمان پذير اين سرزمين را دوست نداشتم، باور كنيد بارها سعي كردم با همسايه ها و همكلاسي ها و همكاران سوئدي و اصولا اروپايي خود رابطه برقرار كنم، تا حد گدايي محبت شان پيش رفتم، برايشان هديه بردم، آنها را به شام و ناهار دعوت كردم ولي بجز يكي دو مورد بقيه آن گرمي و مهرباني كه من طلب ميكردم، از خود نشان ندادند، من حتي تصميم گرفتم با يك زن جوان سوئدي ازدواج كنم. ولي وقتي در همان دوران نامزدي بمن دو بار خيانت كرد، فهميدم بي جهت دارم وقتم را تلف ميكنم.
سال 96 سرانجام به امريكا آمدم، در سن حوزه مقيم شدم، چون برادر زن عمويم درآنجا سالها زندگي ميكرد، به سفارش عموجان مرا تحويل گرفت، كلي هم راهنمايي كرد، حتي برايم راه اخذ اقامت و گرين كارت و شغل خوب را نشان داد.
من در سال 99 در اين جا حسابي جا افتادم، كار خوبي پيدا كردم، مسئله اقامتم حل شد و در ضمن با خانمي آشنا شدم كه دو سه سالي بود طلاق گرفته و با پسرش زندگي ميكرد. راحله خيلي زود با من صميمي شد و حدود 6 ماه بعد ما تقريبا عاشق هم بوديم، ميگويم تقريبا چون من در مورد بعضي رفتارهايش ترديد داشتم،خصوصا وقتي پاي روابط جنسي پيش ميآمد با مشكلاتي روبرو بودم بعدا من فهميدم شوهر راحله در ايران ، يك مرد كاملا بيمار بوده و او را به اعمالي وادار كرده كه شايد دور از اصول و انسانيت بوده است، شوهر راحله او را وادار كرده با حيوانات هم آغوشي كند، حتي با زور و كلك اورا به چنين اعمالي وا ميداشته، آنها در يكي از شهرهاي كوچك زندگي ميكردند و براي اينكه راحله كاملا در اختيارش باشد، او را تهديد كرده كه اگر روزي در اين باره به كسي حرفي بزند مدعي ميشود كه راحله با مردي رابطه داشته است! تا او را سنگسار كنند.
راحله در شرايط روحي خوبي، خصوصا آماده رابطه جنسي نبود، ابتدا اين رازش را فاش نكرده بود من ميديدم كه او بشدت ميلرزد و دچار وحشت ميشود، بعد بمرور زبان باز كرد و گفت متاسفانه از هر نوع رابطه جنسي نفرت دارد و با وجود عشقي كه بمن دارد، چاره اي جز جدايي نيست، من او را چند بار نزد يك روانشناس بردم، ولي روانشناس امريكايي ابتدا فكر ميكرد راحله دروغ ميگويد بعد هم گفت اين مسئله نياز به درمان باليني وطولاني دارد، كه هزينه هايش بالاست. بگذريم كه راحله با وجود علاقه شديد بمن، يكروز غيبش زد و يكسال بعد خبرش را از استراليا آوردند.
اين رويداد مرا تا حدي در گزينش همراه تازه زندگيم دچار وسواس كرده بود، دو سه بار با دخترها دوست شدم، ولي بدليل ظن وترديد، خودم را كنار كشيدم، تا در سفري به سانفرانسيسكو، با مژده آشنا شدم، دختري بسيار ظريف و زيبا، كه مرا در يك فروشگاه با دوست برادرش اشتباه گرفت ولي من آنقدر از او خوشم آمد كه رهايش نكردم، شماره تلفن اش را گرفتم، مرتب به او زنگ ميزدم تا خبر داد كه براي ديدار فاميلش به سن حوزه ميآيد، من به استقبالش رفتم، او را با اصرار به آپارتمانم آوردم، كلي از او پذيرايي كردم اينگونه او وارد زندگي من شد همين سفر سبب شد. من خودم را به شعبه كمپاني مان به سانفرانسيسكو انتقال بدهم.
من و مژده بمرور خيلي آرام بهم علاقمند شديم چون هر دو بسيار محتاط بوديم. وقتي هم علاقه مان جدي و عميق شد، تصميم گرفتيم ازدواج كنيم، گرچه خانواده مژده دلشان ميخواست دخترشان با يك پزشك آشنايشان وصلت كند،ولي مژده جلوي آنها ايستاد تا رضايت دادند و من و مژده زن و شوهر شديم.
از حق نگذريم خانواده مژده وقتي ازدواج كرديم، از هر جهت پشت ما ايستادندو حتي ترتيب خريد آپارتمان را برايمان دادند، مژده هم دو شيفت كار ميكرد اصرار داشت من بدنبال تحصيل بروم،حتي از من خواست پارت تايم كار كنم تا به درس برسم. او ميخواست به خانواده اش ثابت كند كه من هم استعداد پيشرفت دارم، با دريافت ليسانس در كمپاني نيز با شغل بهتري همراه شدم و درآمدم بيشتر شد.
درست 6 سال پيش بودكه من و مژده با دخترمان از سانفرانسيسكو راهي لوس آنجلس بوديم تا من از فاميل و دوستانم ديدار كنم، در نيمه هاي راه يك تريلي ناگهان از مسير خود خارج شده و بسوي ما آمد و من ديگر هيچ نفهميدم، در بيمارستان بخود آمدم، ابتدا سراغ مژده و دخترم را گرفتم آنها گفتند دخترم از دست رفته ولي مژده در بخش ديگري بستري است.
دو هفته بعد فهميدم مژده دچار فلج شده و پزشكان هيچ اميدي ندارند تا او دوباره بروي پاهايش بايستد و راه برود، دلم خيلي شكست چون برنامه هاي قشنگي براي آينده خودمان تدارك ديده بوديم، ولي بهرحال بايد اين واقعيت را ميپذيرفتم، از همان روزها كنار مژده ماندم، ضمن اينكه هر بار موقعيتي پيش ميآمد، به سراغ پزشك و بيمارستاني ميرفتم تا شايد او بتواند راه برود.
بعد از يكسال مژده در گوشم ميخواند كه ادامه اين زندگي براي تو هيچ فايده اي ندارد، بهتر است مرا طلاق بدهي،ولي من فرياد ميزدم من عاشق تو هستم، هميشه با تو ميمانم و همه اين شرايط را هم با دل و جان قبول ميكنم.
مژده خوشحال ميشد و مرا غرق بوسه ميكرد، ولي كم كم حساسيت هايش شروع شد، در طول روز و شب بمن زنگ ميزد در حقيقت مرا كنترل ميكرد.ميترسيد من به او خيانت بكنم، ولي به هر طريقي بود، به او ثابت ميكردم كه به او وفادار هستم و به هيچ زن و دختري توجه ندارم.
اين وضع گاه سبب كلافگي من ميشد،ولي صدايم در نميآمد، چند بار با پدرش حرف زدم، به او گفتم من مژده را در هر شرايطي دوست دارم اوبهترين زن دنيا بوده و من هم ميخواهم ثابت كنم بهترين شوهر دنيا هستم، فقط به او توصيه كنيد از بدبيني و سوءظن دست بكشد.
يادم هست حدود يكسال ونيم پيش يكي از پزشكان نشانه هايي ازمعالجه احتمالي در مژده تشخيص داد و بمن توصيه كرد كه با ورزشهاي مختلف از جمله شنا و نرمش اورا روي فرم نگهدارم، من تقريبا هر روز كه هوا مناسب بود به خانه پدرش ميرفتم او را بدرون استخر ميبردم و سخت به او ميپرداختم اين ورزش ها و حركت ها، اميدهايي را در دل من و مژده پديد آورد، 6 ماه قبل پزشك معالج اش گفت متاسفانه به ا~ ~نچه ما انتظار داشتيم نرسيديم، ولي هنوز اميدهايي وجود دارد.
بعد از اين نظريه، مژده دوباره به جان من افتادكه زندگي ما فايده اي ندارد، توبايد بروي پي زندگي خودت، بايد بروي زن بگيري و بچه دار شوي مرا هم در عالم خودم بگذاري! من جلويش ايستادم، نميخواستم با او درگير شوم، ولي با حرفهايش مخالفت كردم.
در حدود 3 ماه قبل پدرش يك پرستار مخصوص برايش استخدام كرد كه 24 ساعت مراقبش باشد، بنظر ميآيد كه مژده ميخواهد بمرور از من فاصله بگيرد،ولي من بخدا عاشق او هستم، حاضرم با همه شرايط او كنار بيايم، من در هيچ موقعيتي حاضر به جدايي نيستم،ولي درمانده ام و نميدانم چگونه او را از اين ترديدها، بدبيني ها جدا كنم و به او ثابت كنم دوستش دارم و هيچ تظاهر و نقشه و ترحمي در كارنيست واقعا نياز به كمك كسي دارم چون خود در تصميم گيري درماندهام.
مسعود- سانفرانسيسكو
دكتر دانش فروغي روانشناس باليني و درمانگر دشواريهاي خانوادگي به آقاي مسعود از سانفرانسيسكو پاسخ ميدهد
آنچه درباره رابطه خود با مژده ميگويند و آنچه راكه در گذشته تجربه كرده ايد شما را مردي بالغ ووفادار معرفي ميكند. جدايي شما از بانوي اهل سوئد در پي خيانت هايش نشاندهنده اين است كه شما به ارزش هاي فرهنگي خود احترام ميگذاريد. در رابطه با راحله آنچه را كه بيان كرده ايد پرسش هائي را مطرح ميكند. اينكه زني آنگونه كه شما بيان كرده ايد از رابطه طبيعي باهمسرش دچار وحشت شود ريشه در گذشته هاي تلخ دارد. پرسش اين است كه آيا راحله دركودكي مورد تجاوز جنسي قرار گرفته است؟ اما رفتار و عملكرد راحله كه بطور ناگهاني شما را ترك كرده است و ادعاي آنرا دارد كه با تهديد شوهر با حيوانات هم بستر بوده است اين احتمال را پيش ميآورد كه او ممكن است دچار روانپريشي باشد. تا زماني كه روانشناس با فردي مصاحبه نكرده باشد دشوار است كه بتواند نظر دقيق و روشني در تشخيص بيماري او بدهد بنابراين شايد فرار ناگهاني او بيشتر از آنچه براي او زيان آور باشد براي شما سودمند بوده است.
در ازدواج با مژده ظاهرا همه چيز به خوبي پيش ميرفت ولي تصادفي كه منجر به مرگ فرزند و فلج شدن مژده شد پايه هاي اين خانه نوبنياد را متزلزل كرد، اينك شما در نگهداري مژده نقش يك مردوفادار را ايفا ميكنيد درحاليكه مژده با خود ميانديشد فلج شده است و نقص بدني او براي شما جذابيتي ايجاد نميكند.
پرسش من اين است كه آيا با پزشكان راجع به همه ي مسائل مربوط به زندگي زناشويي خود صحبت كرده ايد؟
بي حسي مژده در چه حدي است؟ بسياري از بيماران ميتوانند در رابطه جنسي فعال باشند وحتي صاحب فرزند بشوند. آيا پزشكان دراين مورد چه پيش بيني هائي كرده اند؟… آنچه ميتوان فهميد اين است كه مژده در عنفوان جواني نيروي حركتي خود را از دست داده است.او افسرده وغمگين است واحساس كمبود سبب ميشود نسبت به هر حركت شما كنجكاو باشد. بنظر من بهتر است با روانشناس ملاقات كنيد. بگذاريد مژده از دردها واندوه درون و ترس هاي خود درحضور شما با روانشناس حرف بزند. فشار مژده براي جدايي آزموني است كه او براي سنجش علاقه شما بكار ميبرد مهرباني را عملا با در نظر داشت شرايط جسماني مژده به او نشان دهيد.