1608-15

دخترک سه یا چهارسال بیشتر ندارد و با ژاکت شیری و دامن کلوش مدل قدیم، شکل بچگی های من است. موهای مجعدش هم به همان ترتیب قدیمی آب و شانه شده و از زمانی که متوجه حضور من شده، با چشم های قهوه ای درشتش از آن طرف میز گرد کافه خیابانی به من خیره نگاه می کند. مادرش با چند زن دیگر مشغول حرف زدن و شام خوردن اند اما دختربچه نگاهش متوجه من است که با یک گیلاس شراب قرمز زیرچترسفیدی آن دورتر نشسته ام. دورتر روبروی آن ها و درمقابل غروب آفتابی که میدان بزرگ شهرسویل را پوشانده تنها نشسته ام. تنهایی ام را دوست دارم. یک هفته پیش قرار بود با دوستی از مادرید به آندالوسیا سفر کنیم. یک ماه پیش تربا هم در مسیر زیارتی سنت جیمز معروف به “کامینو د سانتیاگو” درشمال غربی اسپانیا پیاده روی کرده بودیم تا طبیعت را حس کنیم و بیاد بیاوریم زندگی بدون گوشی موبایل و تلفن آیفون چه حسی دارد. هرچند دوستم اصرار داشت اینستاگرم را هم مثل اسکایپ، تلگرام و فیسبوک کنار بگذاریم، اما خود او نتوانست بیش از چند ساعت، دوری از تکنولوژی را طاقت بیاورد و ساعت مچی اش را از کوله پشتی اش بیرون کشید و درطول سفر و تا زمان رسیدن به آخر مسیر 740 کیلومتری و کلیسای “سنتیاگو دکمپستلا” دچار ترس و اضطراب بود. هر وقت هم در دهکده ای درسر راه اطراق کردیم به آیپادش پناه آورد و ساعت ها با شکستن روزه تکنولوژی با آیفونش خلوت کرد. گاه صدایش را از آن اطاق می شنیدم که به زبان پرتغالی با دوست برزیلی اش در یونان حرف می زد. صبح روزبعد هم غالبا نظرهای شبکه های اجتماعی را بازگو می کرد. خسته بودم. آمده بودم جایی که شغلم و کارهای ملال آور روزمره را فراموش کنم. فکرکردم بهتراست همانجا راهمان را ازهم جدا کنیم. کم کم یا او جلو می افتاد و یا من و فقط شب ها در یک مهمانخانه سرراه با هم شام می خوردیم. وقتی بالاخره به مادرید رسیدیم هرکدام به هتل جداگانه ای رفتیم و چند روز بعد سر صبحانه مثل دو غریبه نشسته بودیم که من تصمیم گرفتم به تنهایی راهی آندالوسیا بشوم. حالا در این کافه درغروب آفتاب یک روز خنک پائیزی در”سویل” نشسته ام و دخترکی که شبیه بچگیهای خودم است از آن سوی میز کافه نگاهم می کند. به او لبخند می زنم و او دست کوچکش را برایم تکان می دهد. بعد به سرعت صورتش را از خجالت توی دامن مادرش قایم می کند. بوی دامن مادرم را می شنوم.
دامن پیچازی سیاه و سفید مادرم را با نوک انگشت هایم چسبیده ام که گم نشوم. ازخیابان اسلامبول تا به لاله زار برسیم شلوغ است و پررفت و آمد. قدم به بالای زانوی مادرم هم نمی رسد و قدم به قدم با او راه رفتن، گاه تبدیل به دویدن می شود. تا پیچ لاله زار و داروخانه “تور” راه درازی درپیش داریم. می دانم و نمی دانم. ویترین مغازه اسباب بازی فروشی، قدم هایم را سست می کند. برای لحظه ای دامن مادرم را رها می کنم تا توی ویترین میمون کوکی که سنج و جاز پرسروصدایی را به صدا درآورده تماشا کنم. چندلحظه همانجا میخکوب می شوم و بعد با موج عابران درحال آمد و شد یکبار دیگر دامن پیچازی سیاه و سفید مادرم را با دو انگشتم محکم می گیرم و پا به پایش به راه می افتم. وقتی جلوی بساط پرتقال فروشی که کلاه کپی و سبیل پرپشتی دارد می ایستیم ناگهان متوجه می شوم که دامن زن دیگری را در دستم گرفته ام و هراسان بدنبال مادرم از توی جمعیت بجلو می دوم. کمی دورتر او جلوی مغازه دستکش فروشی ایستاده است و ویترین آن را ورانداز می کند. غیبت مرا حس نکرده است. دامنش را می چسبم. وارد مغازه کوچک می شویم. فروشنده یک جفت دستکش چرم نازک سفید را از توی ویترین مغازه درمی آورد. انگشت های ظریف مادرم مدتی پشت و روی دستکش را لمس می کند. یکی از دستکش ها را با دست چپش امتحان می کند. به من لبخند می زند. دستکش را درمی آورد. فروشنده دستکش را توی یک ورقه کاغذ ظریف می پیچد. مادرم چند قطعه اسکناس از کیفش بیرون می کشد و دستکش را توی کیفش جا می دهد. به راه می افتیم. توی پیچ لاله زار یک باردیگر بالا را نگاه می کنم که مطمئن بشوم خود اوست. پارچه پیچازی دامنش با باد تکان می خورد. خیابان در تسخیر اوست. حضورش همه جای آن را پرکرده است. به جلوی مغازه شیرینی فروشی می رسیم. نان خامه ای بزرگی را قسمت می کنیم. من زبانم را روی خامه های سرد می مالم و دستم هنوز گوشه دامنش را چسبیده است. جعبه های سفید شیرینی چهارشنبه سوری که روی هم با نخ دو رنگ آبی و سفید گره زده شده دردست مادرم مرا بوجد می آورد. بچه ها توی خانه منتظرند. هوا هنوز روشن است و ما درخیابان اسلامبول از میان جمعیت می گذریم.
دختربچه سرش را از دامن مادرش برمی گیرد و به من نگاه می کند. کمی جلو می آید. روبروی من که روی صندلی آهنی جلوی میز گرد نشسته ام می ایستد و چند ثانیه ای درچشمانم نگاه می کند. کودکی ام به من لبخند می زند. صدایش می زنند. می خواهند بروند. لبخند می زنند. لبخند می زنم. دختربچه دستش را به علامت خداحافظی تکان می دهد. با رفتنش دلتنگ می شوم.
خیابان تاریک است. دورترمردم سویل درکافه ها و بارها درجمع دوستان گردهم آمده اند. از تاریکی به روشنایی پرشورآن ها قدم می گذارم. نوازنده ای خیابانی، گیتار می زند. رقصنده فلامنکویی جلوی جمعی از مردم به پایکوبی مشغول است. دورترها درآسمان شب جشن فشفشه ها برپاست. یاد خیابان بیست متری بچگی ها و شب چهارشنبه سوری ذهنم را پرمی کند.
(لس آنجلس – بهار 2017)

1608-16