1464-87

کورش از سانفرانسیسکو

حدود 6 ماهی بود، که مادر و خواهرانم با ایمیل و واتساپ، تصاویری از یک دختر زیبا و خوش اندام برایم می فرستادند، می گفتند زیباتر از این دختر در ایران پیدا نمی شود، قبل از آنکه فیلمسازان او را بقاپند، بیا برایت عقد کنیم!
من ابتدا قضیه را جدی نگرفتم، ولی اصرار آنها و دیدن تصاویر زیبای شبنم، مرا هم به شور آورد گفتم درباره خانواده و تحصیلات اش پرسیده اید؟ گفتند بهتراینکه تحصیلات بالا ندارد، وگرنه کلی ادا داشت؛ خانواده متوسطی دارد، خلاصه مثل یک موم در دست تو خواهد بود. عاقبت من ترتیب یک سفر را به ایران دادم، 15 سال بود از ایران دور بودم، دیدن چهره های تازه، دیدار از محلات قدیمی که دیگر قدیمی نبود، بوی قدیم ها را نمی داد، هوای آلوده که از همان روزهای اول مرا به نفس نفس انداخته بود. بعد از 5 روز نوبت به شبنم رسید، خانواده او را به خانه مادرم دعوت کردند، قد بلند و چشمان درشت و موهای صاف و براق و حرکات شیرین و لبخندی که همه زوایای صورتش را می پوشاند، تازه فهمیدم چرا خانواده او را یک فرشته زیبا مینامند.
دو سه دیدار دیگر و گفتگو با شبنم کار خودش را کرد، من به مادرم گفتم ترتیب خواستگاری بدهید، این دختر همان است که من آرزویش را داشتم، همه دست به دست هم دادند و دو هفته بعد من با شبنم ازدواج کردم، دختری که می گفت انگار روی ابرها پرواز می کنم، هیچگاه فکر نمی کردم چنین بخت بلندی داشته باشم و با چنین آقایی که از هرجهت کامل است ازدواج کنم، قول میدهم بهترین زن دنیا باشم و دلخواه ترین زندگی را برایت بسازم.
در مدت 25 روزی که من در ایران بودم، شبنم برایم بهشت زیبایی ساخت، با خودم می گفتم با چنین همسری، حتی در یک جزیره دورافتاده، تنها هم زندگی شیرین است.
من از طریق وکیل ترتیب کارهای شبنم را دادم، قرار شد من به آمریکا برگردم، تا مراحل ویزای او طی شود، ولی وقتی او را ترک می کردم، اشکهایش بند نمی آمد و من هم پیشاپیش دلم تنگ شده بود.
خوشبختانه مراحل قانونی ویزای شبنم طی شد و یکروز غروب در فرودگاه سانفرانسیسکو، او را بغل کردم و خوش آمد گفتم. با شروع زندگی عاشقانه مشترک مان، من حتی افسوس سالهای گذشته را می خوردم که چرا نباید زودتر شبنم را می دیدم و این همه سال را از دست نمی دادم.
در دو سه هفته اول من و شبنم شب و روز با هم بودیم، من او را به اماکن دیدنی، به قایق سواری که عاشق اش بود، به شام در کنار دریا، به دیدن ویترین فروشگاهها، استارباکس و مک دانالد، همه آنچه از سالهای دور در ذهنش بود، با اینکه از رفت و آمدها واهمه داشتم، ولی از بس احساس خوشبختی می کردم، دلم میخواست دوستانم را در این خوشبختی سهیم کنم.
از اولین مهمانی ها، شاهد ستایش ها بودم، چپ و راست، مردهای فامیل و آشنا به من تبریک می گفتند و در گوش شبنم می خواندند که خانم؛ شما چقدر زیبا هستید؛ چطور سینما و تلویزیونی ها شما را ندزدیدند؟ در برابر مردها، خیلی از خانمها حسادت و حساسیت هایشان شروع شد، یکی دو نفر برایم عکس هایی امیل کردند که از زاویه چشم شبنم بود، آقایی در روبرو به سلامتی او گیلاس شراب اش را بلند کرده بود و شبنم لبخند میزد، از زاویه ای، یک دوست قدیمی برای شبنم بوسه می فرستاد و شبنم سرش را پائین می آورد، درواقع این تصاویر و پیام ها، ظاهرا از دریچه هشدار و دلسوزی بود، ولی هرچه بود مرا آزار میداد، حتی تصمیم گرفتم مدتی دور رفت وآمدها را خط بکشم، ولی همچنان تصاویری روی تلفن دستی من می آمد، که انگار گروهی حرفه ای، کارشان همین است اینکه ذهن آدم ها را مسموم کنند، اینکه ریشه های اطمینان را بسوزانند و من همچنان مقاومت می کردم، همچنان به عشق شبنم تکیه داشتم، او هم همه عشق اش را به پای من می ریخت.
یکبار که من بدلیل یک مشکل کاری از ساعت 7 صبح تا 9 شب در محل کارم بودم، یکی از دوستانم به شبنم زنگ می زند و می گوید با خانم داریم می آئیم تو را برداریم و به یک رستوران برویم، تا کورش از سرکارش بیاید، متاسفانه من آنروز به تلفن ها جواب نمی دادم و شبنم هرچه تلاش می کند با من حرف بزند موفق نمی شود و بقول خودش به خاطر شرم وحیای خاص و رودربایستی، رضایت میدهد، ولی آن دوست به تنهایی به سراغ شبنم می آید و او را به یک رستوران کنار دریا می برد و می گوید همسرم سرما خورده متاسفانه نمی آید.
من خسته از سر کار برگشتم، شبنم روی مبل نشسته بود، با دیدن من برخاست، بوی شراب از دهان او مرا حیرت زده کرد پرسیدم شراب خوردی؟ گفت بیژن دوستت مرا به یک رستوران برد، گفت خانم اش هم می آید، ولی نیامد، بعد به سلامتی تو نوشید من هم به خاطر تو نوشیدم، عاقبت من گفتم دیگر نمی مانم باید مرا برگرداند، که بهانه آورد، من هم تاکسی گرفتم و آمدم. من برجای خشک شدم، برای اولین بار برسر شبنم فریاد زدم که چرا اینقدر ساده هستی؟ گفت سعی کردم با تو تماس بگیرم. گفتم تو آبروی مرا بردی، حالا همه جا می پیچد که تو با بیژن رابطه داری! شبنم به گریه افتاد، در یک لحظه از اتاق بیرون رفت و من تا آمدم بخودم بجنبم، صدای اتومبیلی را شنیدم، یک تاکسی بود، که شبنم را با خود برد و تا صبح نخوابیدم، هیچ خبری از شبنم نشد فردا از ساعت 11 صبح، تکست ها و ایمیل ها شروع شد، اینکه شبنم با دوستم بیژن درحال نوشیدن مشروب و خنده و شادی هستند، داشتم دیوانه می شدم. از محل کارم مرخصی یک هفته ای گرفتم و به جستجوی شبنم پرداختم ولی هیچ رد پائی نبود تا روز سوم شبنم زنگ زد و گفت تو بیگناهی مرا، نادانی و کم تجربگی مرا باور نداشتی، من هیچ درباره این جنگل نمی دانستم و از این همه کلک خبر نداشتم، اینکه بارها این دوستان تو به من پیشنهاد سفر، پیشنهاد ازدواج، پیشنهاد بخشیدن خانه و ثروت خود را دادند، که مرا از تو جدا کنند. من دراین مدت گیج شدم، اینک در نهایت ناتوانی، گیجی، بی پناهی، بی کسی راهی فرودگاه هستم که به ایران برگردم، من در این جنگل بیرحم، یک پرنده کوچک هستم، مرا ببخش ولی قسم می خورم، در این مدت به تو وفادار بودم.
شبنم گوشی را قطع کرد، ولی من همان لحظه به سوی فرودگاه رفتم، می خواستم جلوی پرواز شبنم را بگیرم، من مقصر بودم که او را آگاه نکردم یک ساعت و نیم بعد در میان جمعیت فرودگاه، شبنم را که کلاه بر سر گذاشته بود تشخیص دادم به سویش رفتم، بغل اش کردم، از خشم بلیط اش را پاره کردم و گفتم بدون تو زندگیم معنایی ندارد، برگرد خانه و خانه ای که از این پس درهایش را بروی آن گروه دوستان می بندم، تا آسوده زندگی کنیم. شبنم در آغوش من گم شده بود، براستی پرنده کوچکی بود که حتی در آغوش من می لرزید.

1464-88