1693-46

1693-50

1693-47

از روی ریگ های ریز و درشت و در میان شاخ و برگهای درخت به سمت نوری که دقیقا شبیه چراغ زنبوری های ایران بود، وروی میزی چوبی با روپوش نایلونی قرار داشت رفتیم.
درکنار میز بر روی چراغی که به پریموس های آشنا می ماند، دیگی پر از روغن در انتظار فرو رفتن تکه مرغی بود که فرهنگ ادعا می کرد، تمام کارش را خودش کرده و بهترین مرغ سوخاری دنیاست.
گلور، این صبور تمام دورانها با لبخندی زیرکانه سهم خودش را در این سفره مهر، ثبت میکرد و می گذشت. فرهنگ سرخوش بود، در حال طبخ جوجه سوخاری، کلماتی را استادانه از انبان حروف بیرون می کشید و با میناکاریهایی که خاص او بود جمله میکرد. ذهن زیبایش فارسی را شکر می کرد.
شعر را آنچنان میخواند که شاعرش آرزو داشت، موسیقی را چنان می نوشید که مطرب مست می شد، و میان این وحدت جانبخش شعر و موسیقی و می و باده و شراب، دست و پای بلاتکلیفش با حالتی موزون که رقص باد و بید مجنون را تداعی می کرد درهوا حکایت درد و شور زندگی را یکجا ترسیم می کرد.
همچون شمشیری دو لبه که هم درد را نمایان می کند و هم شور حیات در جانی شوریده را.
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
من نه می می نوشم نه عالم رهایی مستانه را می شناسم، ولی باورم کنید آنشب مست شور زندگی بخانه بازگشتم. خاطره ای نیز دارم از لحظه آموزگاریش .
در تلویزیون گپ و گفتی دوستانه داشتیم و قصه تلخی را برایم نقل کرد که در آن از رفیقی سخن گفت که هر دو می شناختیم و در امنیت رازدارانه آن به خنده از فردی نام برد و از جفایش حکایت ها کرد.
اندکی نگذشته بود که تصادفا آن فرد وارد تلویزیون شد. در میان بهت و تحیر من فرهنگ آغوشی گرم مهیا کرد و با کلماتی مهربانه از او استقبال کرد.
این صحنه را اصلا دوست نداشتم، نگاهی که برای هر دوی ما معنا داشت بین ما رد و بدل شد. آن فرد رفت و من با صراحت وجسارتی که مجوزش را مهربانی فرهنگ همیشه به من داده بود، گفتم فرهنگ آخه چرا «بود ونمودت» اینقدر فرق داره؟ آخه حیف تو نیست؟
او ساکت سیگاری برداشت و به بیرون استودیو رفت.
من به فکر افتادم که چرا دل او را شکستم و جانش را که هزاران تیغ زمانه آزرده است، آزردم.
چندی نگذشت که او برگشت و با نگاهی که اگر با غمزه های پنهانیش آشنا بودی و زبان اشاره اش را می فهمیدی تا استخوانت را می سوزاند، گفت:
«نهضت زن خوشبختی هستی، که احتیاج را نمی شناسی!»
«آنچه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج»
درعمق آن چشم های سبز و آبی که خاکستر زمان نیز بر رویش نشسته بود، این جان دور افتاده از سرزمین های مروت، و این سفر کرده قدیم بلاد اصالت ذات. جانی دیدم باردار هزاران تجربه مرد افکن. و باربر صدها قصه تلخ و شیرین، که هنوز کالبد استخوانیش را بدلائلی که باید به طناب زندگی آویزان نگه داشته بود. همان چشم قصه گو ناگهان نهیبم زد که چگونه ندیدم و نفهمیدم، دلی که در جستجوی معاشر دل دان و یاران جانی است، روحی که سرسپرده شعر و ادب و موسیقی است، جانی لطیف که نسیم مهربانی به طربش می آورد، در شهری که بقول معلم عشق: «اندرین شهر قحط خورشید است»
چه باید میکرد و کرد؟ جز اینکه جان پناهی بیابد که او را به فرموشی و بی خبری بکشاند
بدین گونه هر روز فاصله اش با زندگی و هستی خویش بیشتر و بیشتر شود و درجان خود از بیگانه ای پذیرایی کند که زبان روزمره گی را بهتر از او میداند و به یاری او به حیات اجتماعی خود ادامه دهد.
اما او همیشه
در نهانخانه جانش صنمی خوش داشت.
با رفتنش سقف احساس در این شهر کوتاه شد. روانش شاد، یادش در ذهن یاران اهلی اش ماندگار و جان در بندش آزاد باشد که پیام او را پیام اش نگهدار باشد.

1693-48