1369-74

1369-75

این گفتگو را مهدی ذکائی سردبیر مجله جوانان بمناسبت انتشار کتاب خاطرات شهره آغداشلو، در رادیو جوانان، با شهره آغداشلو ستاره بین المللی سینما وتلویزیون و تاتر وکاندیدای اسکار وبرنده جایزه امی انجام داده است که از نظرتان میگذرد.

***

قسمت دوم

به عقیده من کتاب شما درهای تازه ای را از زندگی ایرانیان برای آمریکایی ها و اصولاً غیر ایرانی ها باز خواهد کرد. شما در یک خانواده مدرن و تحصیل کرده بزرگ شدید این امکان را داشتید که به خواسته هایتان برسید و خانواده شما را می فهمیدند شما با این کتاب شرایط زندگی ایرانی ها در آن زمان را برای جامعه غیر ایرانی ترسیم می کنید که ایرانی ها در آن زمان برابر با جوامع اروپایی و آمریکایی زندگی می کردند و حتی اشاره می کنید که آرزو داشتید که یک روز مدل بشوید که این اتفاق می افته و عکستان را هم دیدم که چقدر هم زیبا بود.
البته اون به طور یواشکی بود.
مرحله مدل شدن شما چگونه بود و با چه مشکلاتی همراه بود چون شما در کتاب اشاره کردید ولی شاید هنوز بعضی ها به کتاب شما دسترسی نداشته باشند.
خیلی جالب بود من 16 ساله بودم دوستی داشتم به نام پری سیما بختیار که عمه اش بوتیک شیک و بسیار مهمی به نام “مزون ماری مارتین” در تهران داشت. یک بار به من گفت که عمه ی من گفته که هیکل شهره خیلی قشنگه و اگر دوست داره که مدل باشه می تواند بیاد و در شوی ما شرکت کنه. من هم خیلی خوشحال شدم چون من عاشق بازیگری بودم و هنوزم فکر می کنم من بازیگر به دنیا آمدم و این کار هم به نوعی بازیگری بود. ولی نمی دانستم پدرم اجازه این کار را می دهد یا نه؟ مادرم گفت می دانی که پدرت بهت اجازه نمی دهد ولی اگر دوست داری برو این کار را بکن. من موهای بلند و زیبایی داشتم آرایشگر مادرم یک آقایی بود که یک بار به مادرم گفته بود که اگر اجازه بدهید شهره بیاید موهایش را درست کنم و در شوی کوچکی که در آرایشگاه برگزار می شود شرکت کند. من فکر کردم که این ایده خوبی است که من قبل از این که در شوی مزون ماری مارتین شرکت کنم، در این صحنه راه می روم و به قولی یک بار قبل تمرین می کنم که بدونم اصلاً چند مرده حلاجم. به مادرم التماس کردم و ایشان هم گفتند اشکالی ندارد چرا که خوب برنامه خصوصی است و فقط هم برای مشتری های سلمانی است و سر کوچه، پس با خودشون می رفتم و برمی گشتم. 3-4 روز مونده به برنامه رفتم از چند مجله بوردا و ایرانی عکس های مدل ها را قیچی کردم همه را کنار هم گذاشتم و سرهاش را به هم چسباندم همونطور که ورق می زدم این ها حرکت می کردند و حالت فیلم داشت دست ها حرکت می کردند بالا، پائین، روی یقه و کمر.
فردایش که با مادرم رفتم خیلی قشنگ 2-3 دفعه با مدل موهای مختلف راه رفتم بعد که وارد خیابان شدیم مادرم گفت: “ماشاءالله، چه رویی داری تو!! چطوری روت شد اینطور راه بری و سرت رو هم تکان بدی! کی تمرین کرده بودی؟!” گفتم که من می دونستم که دارم چکار می کنم و مجلات را نگاه کرده بودم. خلاصه جالب بود هنوزم که هنوزه وقتی راجع به این موضوع با مادرم صحبت می کنم می خندیم و مادرم می گه که از یاد نمی برم آن طوری که راه می رفتی که انگار صد سال بود مدل بودی- خوب من عاشق بازیگری بودم.

1369-76

شما در سینما و تئاتر هم همینطور بودید. یکی از نمایش هایی که شما در ایران بازی کردید با بهروز وثوقی بود به نام “موضوع جدی نیست”. من حتی در مراحل تمرین پشت صحنه حضور داشتم. خاطره ای از اون دوران یادتان هست؟
بهترین خاطره از اون تئاتر و یا جالب ترین آن آمدن والاحضرت اشرف به نمایش بود. ایشون گفته بودند دوست دارند بیان و نمایش را ببینند. تمام بلیط های سالن که حدود 500 تا 600 بلیط بود را خریداری کردند. برای ژنرال ها و درباریان و خانواده هاشون. ما هم خیلی هیجان زده بودیم. بخش اول را دیدند رسید به آنتراکت ما رفتیم خودمون را آماده کنیم برای بخش دوم که به ما خبر دادند که والاحضرت اشرف به قدری از نمایش خوششون اومده که تصمیم گرفتند شامشون را هم اینجا میل کنند و از دربار قراره شام بیارن. شما باید صبر کنید تا شام تمام بشه و بعد قسمت دوم را اجرا کنید. بازیگران تئاتر می دانند وقتی شما یک صحنه ای رو شروع می کنید منتظر صحنه بعد هستید همینطور تا به آخر، حالا در این موقعیت خدا می دونست ما چقدر باید صبر می کردیم ولی خوب مجبور بودیم و همه با نارضایتی پذیرفتیم ولی در عوض یک آلبالو پلو با مرغ زعفرانی از کاخ اومد که من در عمرم همچین شامی نخورده بودم به جز یک بار دیگه که به دیدن علیاحضرت رفته بودم- ولی جالب بود که آمدند در سرسرای بیرونی انجمن ایران- آمریکا جایی که نمایش در آن اجرا می شد و بالکن های بزرگ زیبایی داشت میز گذاشتند و همه برای شام جمع شدند. حالا ما منتظر بودیم که هر چه زودتر برگردیم و نمایش را اجرا کنیم. خلاصه یک ساعت و نیم طول کشید.
وقتی برای اجرای قسمت دوم رفتیم دیدم که یکی از این سرهنگ ها با یک عالمه مدال و درجه با سرعت به سمت من و آقای انوری می آمدند (آقای ایرج انوری کارگردان این نمایش بودند) آقای سرهنگ آمدند و گفتند ما یک خواهش دیگری هم از شما امشب داریم و اون اینکه امشب بازی ایران- اسرائیل است اگر امکان داره نمایش را زود اجرا کنید و به اتمام برسونید که ما هر چه زودتر به خونه باز گردیم. من خیلی عصبانی شدم جوون هم بودم نمی توونستم خودم رو کنترل کنم گفتم “این یک توهین است” آقای انوری به من گفتند که من برم و خودشون صحبت می کنند بعد از چند دقیقه آمدن داخل، من همچنان می گفتم این یک توهین و… آقای انوری گفتند که اصلاً نگران نباشید من با آقایون صحبت کردم و گفتم که نمی شه نمایش را کوتاه کرد یعنی کدام صحنه اش رو حذف کنیم؟ شما به راحتی قسمت دوم را اجرا کنید. ما هم نمایش را اجرا کردیم و در نهایت فکر کنم آقایون به آخر بازی ایران- اسرائیل رسیدند.
یکی از زیباترین نمایش هایی بود که من در ایران دیدم و شما هم شاهکار کردید. چرا دیگه کار تئاتر رو ادامه ندادید؟
اگر خاطرتون باشه این نمایش بین دو کار سوته دلان و شطرنج باد انجام شد که بعد از اون تقاضای بازی در سینما بقدری بالا بود که من فرصتی برای کار تئاتر نداشتم و از فیلمی به فیلم دیگه می رفتم.

ادامه دارد…

1369-77