1371-58

1371-59

این گفتگو را مهدی ذکائی سردبیر مجله جوانان بمناسبت انتشار کتاب خاطرات شهره آغداشلو، در رادیو جوانان، با شهره آغداشلو ستاره بین المللی سینما وتلویزیون و تاتر وکاندیدای اسکار وبرنده جایزه امی انجام داده است که از نظرتان میگذرد.

***

قسمت سوم

خیلی ها این سئوال برایشان مطرح است که شما تحت چه شرایطی از ایران خارج شدید و چه مراحلی را طی کردید تا به ترکیه رسیدید؟
من از ایران به همراه همسرم آیدین آغداشلو و صمیمی ترین دوست بچگی مهدی کفایی خارج شدیم از تهران تا اروپا رانندگی کردیم. پاسپورت داشتیم، من و آیدین تازه اروپا بودیم بنابراین پاسپورت های ما آماده بود و هیچ مشکلی برای خروج نداشتیم. من برای ماندن در ایران مشکل داشتم چرا که همه از دست من خسته شده بودند. پدرم، آیدین، دائم به من نصیحت می کردند که از خونه خارج نشوم و در تظاهرات شرکت نکنم. پدرم واقعاً نگران من بود ولی نمی تونستم، تاریخ داشت جلوی من شکل می گرفت یک برگ جدیدی از تاریخ داشت نوشته می شد و هر لحظه از اون دیدنی بود بخصوص از وقتی که شاه از ایران رفت من دیگه تقریباً هر روز بیرون می رفتم و آخرین راهپیمایی که رفتم بعد از این که هزار دفعه به من گوشزد شد که نرم، راهپیمایی بهارستان بود که زنده یاد شاپور بختیار در اون صحبت می کرد. ما در خیابان شاه بودیم وسط خیابون تظاهر کنندگانی که برای شاه و بختیار آمده بودند که چقدر هم همه با لباس های شیک و تمیز آمده بودند. در پیاده روها مسلمانان افراطی با مشت های گره کرده فریاد می زدند، مرگ بر شاه، مرگ بر طرفداران شاه، مرگ بر سلطنت طلب و فحش های بسیار بدی می دادند. بنابراین برای رسیدن به خیابان بهارستان ما بایستی از میان این جمعیت خشمگین و بعد از پلیس هایی که ما را از این جمعیت حمایت می کردند، بگذریم. پلیس ها لبه پیاده رو ایستاده بودند با ماسک و سپرهای شیشه ای و داشتند تلاش می کردند که این دو گروه متفاوت را از هم جدا کنند. به محض این که این جمعیت (ما) به بهارستان رسیدیم، دکتر بختیار پیدایش شد و صدای ایشون به گوش ما رسید که:
 آن سفر کرده که صد قافله همره اوست.
نگذاشتند به نیمه بیت دوم برسه که یک نفر فریاد زد: “شاه ملعون رو می گه” ناگهان دنیا سیاه شد من معتقدم که این همه پاره آجر و سنگ از کجا آمده بود که آسمان سیاه شد از پاره آجر، سنگ، فشار و کتک و برادر کشی. منزل مادر بزرگ من پشت بهارستان پشت مسجد سپه سالار بود بنابراین من کوچه پس کوچه های بهارستان را خیلی خوب می شناختم. ما خودمون رو به عین الدوله رسوندیم هیچ وقت فراموش نمی کنم که اون روز سر من شکست و 11 تا بخیه خورد. چند سال پیش در یک برنامه تلویزیونی خانمی تماس گرفتند و گفتند که یادتونه سرتون شکسته بود آمدید در آمبولانس ما و ما براتون بخیه زدیم. دنیای کوچکی است. خلاصه ما فرار کردیم و مهدی به شدت نگران بود چون من به آیدین دروغ گفته بودم و گفته بودم جایی نمی رم. اگر خاطرتون باشه خونه های قدیم یک هشتی هایی جلوشون بود که درب منزل در اون هشتی ها قرار داشت، ما رفتیم داخل یک هشتی قایم شدیم من دیدم که یک دختر با حجاب هم اونجا نشسته با عصبانیت گفتم: “تو دیگه چرا قایم شدی پاشو برو دوستات اونجا نشستن” مهدی یک ضربه به من زد و گفت دعوا نکن. وقتی از اون سنگر فرار کردیم و به کوچه دیگری رفتیم مهدی به من گفت که اینها مارکسیست های اسلامی هستند و با اون گروه داخل خیابون فرق دارند.
گروه مجاهدین بودند؟
بله.
در این مدت جامعه آمریکایی، رسانه ها برخوردشان با کتاب شما چگونه بوده؟ چه سئوالاتی را مطرح می کنند؟
فوق العاده بوده. مصاحبه های مختلفی در سرتا سر آمریکا در تلویزیون ها و رادیو داشتم. یکی از مصاحبه ها با NPR رادیو ملی آمریکا بود که 2/5 میلیون شنونده داره و در حدود یک ساعت این مصاحبه به طول انجامید و در آخر هم از شنوندگان خواستند که به ما بپیویندند و اگر سئوالی دارند بپرسند. جالب بود تمام سئوال ها در مورد ایران بود از جمله این که آیا در ایران دیسکو بود؟! دانشگاه بود؟ آیا دختر و پسر با هم سر کلاس ها می رفتند و دانشگاه قاطی بود به اصطلاح خودمون! و سئوالاتی که من احساس می کنم چندین و چند سال و چند دهه در ذهنشون بوده و جوابی براش نداشتن.
صحبت هایی که در این زمینه می شه بسیار تشویق آمیز بود و روز به روز من بیشتر خوشحالم که این کار را انجام دادم چرا که اولش خیلی مطمئن نبودم از تاثیری که می گذاره ولی حدسم درست بود به خاطر این که دوست دارند و تشنه هستند که در مورد فرهنگ ما اطلاعات بگیرند چون می دونند که ما چه فرهنگ غنی داریم ولی ما کوتاهی کردیم در شناساندن فرهنگمون به جامعه میزبان و یا کشورهای غربی، اینها بسیار تمایل دارند که راجع به ما بدونند و 99درصد سئوالات راجع به ایران بود.
بیشتر کتاب هایی که در سال های اخیر نوشته شده در مورد زنان و مردان زندانی و اصولاً جنبه بغض و کینه و عکس العمل راجع به رژیمی است که الان حکومت می کنه ولی هیچ وقت کتابی به این صورت نوشته نشده بود که ماجراهای سی- چهل سال گذشته را به این شکل بازگو کنه و فضای زندگی و چارچوب خانواده های ایرانی را به غیر ایرانی نشان بدهد. وظیفه خطیری را انجام دادید و برای اولین بار چهره بسیار زیبایی را از جامعه ایرانی ترسیم کردید.
هدف هم همین بود. از من سئوال شد که چه چیزهایی برای من اهمیت داشته، من به چیزهایی پرداختم که زندگی من رو ساختند باعث پیشرفت من شدند. خیلی ها آمدند و رفتند و وقت خوش هم داشتیم اما امروز من از اون ها بهره ای نبردم. چیزهایی که من رو ساخته اند، من و امثال من را، مراکزی مثل کارگاه های نمایش، تئاتر شهر، فرهنگ و هنر ایران، که ما را پشتیبانی کردند که بتوانیم کار درست را انجام بدیم طبق تمایلمون بازیگر بشیم و یا آواز بخوونیم… بنابراین همه این ها صرفاً در جهت این هدف بوده که من به جامعه میزبان بفهمونم و اون ها رو متوجه کنم که ما الزاماً آنچه که در اخبار می بینید نیستیم. آن هایی که فقط وظیفه اشان نابود کردن و از بین بردن- ما برای وصل کردن آمدیم نی برای فصل کردن آمدیم سعی می کنم که رومی و حافظ و غنائم ایران را به جهان معرفی کنم.
شما در سال های اخیر در سینما و تلویزیون آمریکا درخشیدید و در سریال های خوبی بازی کردید. در مورد، به قولی عبورتان از این تونل سخت و رسیدنتان به این مرحله کمی صحبت کنید. راجع به احساسی که الان دارید و آیا فکر می کنید همه می توانند که این کار را انجام بدهند؟
بله کار شدنی است اگر آدم حرفه خودش را دوست داشته باشه و بهش احترام بگذاره و تصمیم گرفته باشه که این تنها حرفه ای است که انتخاب کرده و تمام زندگیش رو می خواد این کار را انجام بدهد امکان موفقیت بسیار زیاد است بخصوص در این جامعه، جامعه ای که آماده است شما را بپذیره اگر که خود شما کار خودتون را بلد باشید و مایل باشید چیزی را به آنچه به شما پیشنهاد شده اضافه کنید. درباره اینکه شانس چقدر اهمیت داره اجازه بدهید که داستانی را از روز فارغ التحصیلی دخترم برای شما تعریف کنم. زمانی که دخترم از دانشگاه Chapman مدرسه فیلمسازی فارغ التحصیل می شد رئیس آکادمی اسکار برای سخنرانی برای بچه ها آمده بود. اینگونه آغاز کرد که شما باید درستون رو خوب خوونده باشید، کارتون را بلد باشید و البته شانس هم بیاورید- می بایستی تمرین هاتون را در دانشگاه انجام داده باشید، می بایستی کتاب هاتون رو در دانشگاه خوونده باشید و البته شانس هم بیاورید. می بایستی آدم های درستی را بشناسید ارتباطات خوبی داشته باشید و البته شانس هم بیاورید و در نهایت هم وقتی سخنرانی را به اتمام می رساند گفت: “آیا من اشاره به شانس کردم؟!” برای بار چهارم و واقعاً حرف درستی زد و با این کار جوانانی که از مدرسه فیلم بیرون می آمدند را آماده می کرد برای جامعه فردا. شما باید واقعاً شانس بیاورید اما فقط برای یک بار بعد از آن دیگر شانسی نیست، دیگه باید تلاش کنید با تمام وجودتون و بهترین کار را انجام بدید. البته این را من نه به علت ادامه فعالیت هایم در هالیوود بلکه در تمام عمرم انجام دادم که یا کاری را انجام ندهم یا اگر انجام دادم درست انجام بدهم یا حداقل فکر می کنم درست انجام دادم. یک بار در راهروهای یونیورسال راه می رفتم یک آقای آمریکایی از دور آمد گفت: “خانم شما خیلی خوب می دونی چه نقش هایی انتخاب کنی” گفتم:  “بله من این ها رو با موچین انتخاب می کنم.” و این حقیقتی است این که شما چه راهی رو برای حرفه خودتون انتخاب می کنید و به آرزوها و وعده هایی که به خودتون دادید وفادار می مونید و خودتون رو آسون نمی فروشید و مصمم در راه خودتون قدم برمی دارید و دائم سعی می کنید که خودتون را برای وقایع بزرگ تر و مهمتر آماده نگه می دارید کتاب می خوانید، فیلم تماشا می کنید هرکس در رشته خودش. برای من این کار 24 ساعته بود. من از زمانی که فیلم “خانه ای از شن و مه” را بازی کردم تا به همین امروز تقریباً مرخصی ذهنی از خودم نگرفتم تمام مدت مغز من در حال کار کردن بوده که کار بعدی رو چگونه انجام بدم و حتی بتوانم یک پیشنهاداتی هم بدم و یه چیزهایی هم اضافه کنم.

ادامه دارد…

1371-60