1391-80

 

1391-82

من سالها پیش یک کتاب فروشی در وست وود داشتم یک روز جوانی به کتاب فروشی من آمد، وقتی با او صحبت کردم دریافتم که عمیقا اهل کتاب است، به این لحاظ مجذوب او شدم و با هم به گفتگو نشستیم او بعداز مدت کوتاهی که در اینجا مشغول کندوکاو بود به ایران بازگشت در بازگشت تعداد زیادی از ساخته ها و پرداخته های ایران را با خودش آورده بود. پرده های قلم کار، دیزی های سنگی و تابلوهای متعدد مینیاتور و هرچیزی که به فرهنگ عوام مربوط می شود. انگیزه وعلت خاصی که بهروز جلیلی (آنتونیو جلیلی) به آداب و رسوم عامیانه علاقه داشت، همسرش بود که اهل خرم آباد لرستان بود و از خانواده بزرگ و ریشه دار قاضی بود و تمام منسوبات آن عشق به لرستان و عشق به ایران ختم می شد که تمام عمر خود را در کوههای لرستان گذرانده و به جاده سازی پرداخته بودند درنتیجه وقتی با این خانواده آشنا شد که اهل فرهنگ عامیانه بودند به جلوه ها و میراث فرهنگی عامیانه علاقه ی مفرطی پیدا کرد و به این لحاظ بود که در سفر دوم به لوس آنجلس با خود دیزی سنگی و چه ها آورد قصدش برپا کردن یک قهوه خانه به شیوه ی ایران بود.
اوایل با بحران روبرو شد اما دیری نپائید که قهوه خانه شد پایگاه مشاهیر شهر و ادیبان، شاعران و نویسندگان. و من سعی کردم او را حمایت کنم و گفتگو را از همین جا آغاز می کنم.
• می خواهم به اختصار درباره ی قهوه خانه صحبت کند و درباره ی کتاب هایش.
– درود بر شما آقای فرهی عزیز برگشتن به آن دوران تمام وجود من را تسخیر کرده واینها همه از این است که وقتی انسان یک معلم خوبی داشته باشد زرق و برق زندگی او را عوض نمی کند و من از شما بسیار سپاسگزار هستم و سپاسگزار از کسانی که در وجود من و افکار من بنیادی تازه گذاشتند که من تا وقتی زنده هستم به کسان دیگر هم هدیه بدهم و قدرشناس باشم.
اجازه بدهید بگویم که تمام اعضای خانواده من در تهران بدنیا آمدند و تحصیلاتشان هم در تهران بود ولی من تنها عضو خانواده بودم که در مشهد بدنیا آمدم. در مشهد پدر من دهی داشت به نام هفت سفرخان که بعدها آنجا را بخشید. در آنجا دیدن زوار که برای زیارت و معجزات اعتقادی خود می آمدند جالب بود و من عاشق این معجزات بودم و وقتی به تهران آمدم و به قلمرو فرهنگ عامیانه سفر کردم و به دنبال این حرکت ها آنها را در دهات خرم آباد پیدا کردم، در فیلم های آقای پرویز صیاد و شخصیت صمد اینها را دیدم ودیدم چقدر انسانهای پاک همیشه دور از شهر هستند. جزء افتخارات من بود که آقای افتخاری و همسرشان آذرخانم مرا در سفرهایم به شمال و گچسر وساری همراهی کردند و برادر خانم آقای ا فتخاری – در تهران بودند و دختر ایشان همسر من بود و از این عشق دو فرزند خدا به من داد ولی مادرشان متاسفانه در بین ما نیستند.
و من یک تئاتری داشتم به نام ملخ زدگان که بنیادهای فرهنگی مرا حمایت می کردند بنابراین من مسئله ای سیاسی نداشتم و من فقط با مردم کار داشتم. و وقتی که من آمدم لوس آنجلس و دیدم هیچ نشانی از فرهنگ ایرانی نیست و چون خود من عاشق مینیاتور نقالی و … بودم و وقتی کتاب فروشی شما را دیدم و با آن سبک، روحم زنده شد و وقتی برگشتم به ایران کتاب ها و آثار دستی از همه جا حتی از خرم آباد و لرستان که فرهنگ عامیانه را زنده کند. آوردم و وجود شما و دوستان شما که می آمدید و حمایتی که کردید و دیدید که این کار را با تمام وجودم انجام دادم و دیدی که چه موفقیتی را به همراه داشت.
• شما بعد از اینکه آن دیزی را درست کردید در وست وود در اواخر کارتان به سینما هم پرداختید و سبب شد که شما بیشتر تلاش کنید و درباره ی این تلاشتان توضیح دهید؟
– قبل از اینکه شروع کنم باید از شما تشکر کنم و توضیح بدم که این دیزی فقط یک دیزی و یک قهوه خانه ساده نبود که ما در آنجا شبهای شیراز، گیلان، خراسان و خیلی چیزهای دیگر را داشتیم که با حمایت دوستان و شما برپا شد و خوانندگان بعد از تمام شدن کارشان در کاباره تهران برای شنیدن نوای آقای تاکستانی به دیزی می آمدند و با مردم و چهره های فرهنگی همراه می شدند
• همین جا باید از آقای پرویز صیاد قدردانی کرد که نخستین شخصیتی بود که در لوس آنجلس به تئاتر اهمیت داد و شروع کرد به عرضه ی نمایش هایی که بسیار هم مورد توجه واقع شد.
– من در وست وود در مخالفت با تئاتر ایشان بلند شدم و ببینید ایشان چه انسان والایی است و بعد از اینکه من نسبت به تئاتر بایشان اعتراض کردم، ایشان همان شب به دیزی آمد. ببینید ایشان چه انسان باگذشت و فهمیده ای است.
• بله تردیدی نیست چون شخصیتی بود پرتلاش و اهل فکر و اهل تئاتر و خویشتن و ارزش های خودش را خوب می شناخت و به خاطر همین از انتقاد ترسی نداشت و به همین لحاظ وقتی شما انتقاد می کردید استقبال هم می کرد.
– بعدها آمریکایی ها رفتند و یک مدرسه اونس اسکول را تاسیس کردند و از روی کارهای ما تقلید کردند و بعد من از این کار به سراغ سینما رفتم و من از اونس کلاس درام  داشتم که موفق ترین کلاس بود و از آنجا UCLA مرا دعوت کردند و بعد به فستیوال های دیگر رفتم و بعد از انقلاب بهترین موفقیت من، فستیوال مسکو بود و آن موقع من با چند نفر امریکایی و کارگردان امریکایی و هیئت موشن پیکچر حرکتی انجام دادم و فستیوال مسکو را دوباره راه انداختم  و بعد از آن هم یک فستیوالی را به وجود آوردم به نام المپیا که شامل انواع هنرها خواهد بود و در سال 1985 من این فستیوال را راه اندازی کردیم و از بقیه ی فستیوال ها خواستیم که برنده هایشان را معرفی کنند تا برنده ها یک بار دیگر با هم مسابقه دهند و برنده ی برنده ها مشخص می شود. و در سال 1994 من بدنبال فستیوال  فیلم های خانوادگی  Family Filmرفتم در آکادمی مرا معرفی کردند و بعد بدلایلی مرا به دادگاه کشاندند چون فکر می کردند پول زیادی در جیب من میرود و من گفتم من این پول را به یک بنیاد خیریه می بخشم. جورج کلونی گفت یک آدمی از یک مملکت دیگر آمده و یک فستیوال خانوادگی که به فکر ما نمیرسید راه انداخته، باید قدرش را بدانیم باید حمایت اش کنیم نه به دادگاه بکشیم  و قرار بود فستیوال فیلم های خانوادگی را شبکه های بزرگ بخرند، امتیاز بالایی بدهند، ولی کوشیدند مرا از میدان بدر کنند. البته من مدرک داشتم  و آقای دک کلارک به من حق داد. خلاصه توسط آقای دیک به آقای بیل کلینتون معرفی شدم و ایشان با ایده های من موافقت کردند و من یک کمیته درست کردم از روزنامه نگارانی که در مورد فیلم می نویسند و به آنها گفتم بیائیم و تمام استودیوها را ملزم کنیم حداقل 3 تا فیلم خانوادگی در سال بسازند وگرنه یک جریمه ای یا چیزی برای اینها در نظر بگیریم و من با ساپورت جک  وارندی و کندی و بقیه، این برنامه را درست کردم. برای اولین بار یک جایزه برای فیلم های خانوادگی درست کردیم که بعدا با بیماری دیک کلارک، دومین سال برگزار نشد و من صبر کردم، تا امروز که دیگر دیک کلارک  میان ما نیست و من آغازی دوباره دارم.