1421-66

1422-48

سفر سیمین بهبهانی به لوس آنجلس برانگیزنده بود تا آنجا که وقتی  در UCLA سخن می گفت دوستداران او فرصت را برای دیدارش مغتنم شمردند… سالن مملو از آنها بود وقتی هم دیگر جایی برای نشستن نبود ده ها نفر دور و عقب سالن در تمام مدت برنامه و جماعت عظیم تری هم در محوطه ی جلو سالن ایستاده بودند… از غزل هایش سخن گفت و این که چه عوامل و دلایلی او را به در هم شکستن وزن های مألوف غزل برانگیخته است به علت سخنرانی های دیگر سیمین فرصت کافی برای بیان تحول و تبدلی که در غزل های تازه اش پدید آورده است نبود، از اینرو از او برای مصاحبه ای دعوت کردم که پذیرفت، این گفت و شنود علاوه بر پخش در رادیو در «دفترهنر»  بیژن اسدی پور (سال پنجم شماره ی 10 پائیز 1377 که اختصاص داشت به سیمین بهبهانی چاپ شد) بخش کوتاهی از مصاحبه در شماره ی قبل چاپ شد و اینک بخش گفت و شنود:
فرهنگ فرهی: استعاره ونمادپردازی شما خانم بهبهانی در تار و پود شعرتان تنیده و در ساختمان کلی آن جای گرفته که خواننده را در فهم آن دچار مشکل نمی کند… به عبارت دیگر زبان شعری تان پیچیده نیست حال آنکه یکی از دلایل پیچیدگی شعر بسیاری از شاعران استعاره ها، و نمادها و تشبیهاتی است که برای هر کس قابل فهم و درک نیست بنابراین یکی از دلایل شهرت و اعتبار سزاواری که شما احراز کرده اید این است که توانستید با مردم ارتباط گسترده و ژرفی ایجاد کنید و آنها را برانگیزانید.
سیمین: به هرحال من اعتقاد دارم که شعر بالاخره راه خودش را بازمی کند. باید باز کند چرا ؟ چون شعر برای مردم است یعنی شاعر اگر مخاطب نداشته باشد شعرش برای خودش هم بی اعتبار وارزش می شود. شاعر نیاز به نقد و بررسی و نظر مردم و ایجاد ارتباط با آنها را دارد. اگر این ارتباط نباشد خلاقیت شاعر رو به پژمردگی می رود. دوم این که من کلام ام بسیارساده است درعین این که از استعاره ها و تشبیهات و تصویرها زیاد استفاده می کنم. ولی خود کلام ساده و روان است و دور از پیچیدگی و تعقید. نکته ی سومی هم که هست این است که شعر من، شعر تفسیری است. یعنی گه گاه خواننده تفسیر و تعبیر خاصی از آن می کند  که من روی آن اصلا فکر نکرده ام ولی بعد که با من تعبیر و تفسیر و طرز تلقی اش را میگوید می بینم پس می شود چنین تعبیری هم داشت! یا این که تعبیری که من از شعر دارم خواننده تعبیر دیگری از آن دارد که آن هم نادرست نیست.
فرهنگ فرهی: شعرتان خانم بهبهانی گاه فلسفی می شود گرچه هیچ بوی فلسفه از آن نمی تراود. به شعر «دو ردیف برگ اقاقی» استناد می کنم. در این شعر شما ناتوانی انسان را در مقابل نظام پیچیده ی طبیعت، با قدرتی شگفت انگیز توصیف می کنید:
دو ردیف برگِ اقاقی، چه تقابلی! چه نظامی!
چه گروه بستنِ نرمی! چه به صف نشستنِ رامی!
زِ گروه یار نگیرم، به صفی قرار نگیرم؛
همه کج سرشتی محض ام: نه تقابلی، نه نظامی.
خزه‌ام که دامنِ چرکین همه جا به هرزه کشیدم؛
چه به پشتواره‌ی خِشتی، چه به سینه‌ سار رُخامی.
دو ردیف برگِ اقاقی، چه حروف روشنِ سبزی!
به کتاب شعر طبیعت چه عبارتی! چه کلامی!
من و این خیال مشوّش که به هیچ جمله نگنجد؛
چو خروش و هیبت دریا که به استطاعت جامی.
دو ردیف برگ اقاقی، همه یار و محرم و همدل
چه معاشرانِ صدیقی! چه موافقانِ تمامی!
دلِ سازگاریِ من کو که مقام حوصله باشد؟
نه به همدمی ام  ثباتی، نه به همدلی ام دوامی.
و الی آخر! به راستی چه پُرشکوه، چه محتشم و در واقع چه تقابلی! چه نظامی!/ چه گروه بستن نرمی، چه به صف نشستن رامی!
در «کولی واره ها» که گویا از حدود 16شعر تشکیل شده، شما تصاویری از زندگی زن رها از بندهای متعارف را با چیره دستی ترسیم و مجسم می کنید و گاه گویی ذات زن را بیان می کنید، روان تاریخی زن را… با این که مضامین این سروده ها متفاوت است گویی یک ریسمان نامرئی آن ها را به هم پیوند می دهد، متصل می کند… چه انگیزه ای  برای ساختن «کولی واره ها» داشته اید؟
سیمین : یکی از دوستانم شعری برای من فرستاد که مرا در آن شعر به کولی تشبیه کرده بود. شعر بسیار زیبایی بود. من فکر کردم اگر واقعا کولی باشم یک کولی دو هزار ساله ام که تمام رنجهای دوران راکه بر زن ایرانی تحمیل شده است آزموده ام. و همین باعث شد که من «کولی واره ها» را بسازم. خیلی هم دوست دارم این شعرها را. چون با اخلاص و صمیمیت درون خودم (یعنی درون زن ایرانی) را آشکار می کند با همه ی اجبارهاش، با همه ی رهایی هاش، با همه ی صبوری هاش. با همه ی کم طاقتی هاش… و خلاصه با همه ی تضادها و تناقص هاش.
فرهنگ فرهی: شما وقتی نخستین شعر کولی را می ساختید هیچگاه تصور میکردید ادامه خواهد داشت و به شانزده شعر می رسد؟
سیمین: درواقع نه… نه!
فرهنگ فرهی: یعنی نقطه ی شعر بعدی کولی واره ها بعد از سرودن نخستین آن ها در ذهن تان بسته شد.
سیمین: و من خودم هیچ فکر نمی کردم که در چنین مضمون کوچکی بتوانم شانزده شعر بسازم! اولین «کولی واره» را که ساختم کولی آواره ی تنهاست، با مه و زنگار، بی تو:/ خسته ز ابهام و اندوه، مانده به ناچار، بی تو.
فرهنگ فرهی: یک روز خانم بهبهانی، دیر یا زود، باید درباره ی زبان شناسی شعر شما تحقیق و بررسی بشود. به قول داریوش آشوری «درازا و پهنا و ژرفای جهان» شما «برابر با درازا و پهنا و ژرفای زبان» شماست. شما بسیاری از واژه ها را اگر نه خلق که گویی کشف می کنید؛ چرا که اغلب تازگی دارد واز نظر آواشناسی درجای خود نشسته و برای خواننده مهجور و دور از فهم نیست و خلاصه این واژه ها در مجموع موسیقی دل انگیزی را در شعرتان به وجود آورده است. شما راز آن را در چه می دانید؟ شما روی واژه ها کار می کنید؛ مثل یک منبت کار. تلاش می کنید که کلمه ها را مثل نگین بنشانید در انگشتری شعرتان یا کلمه ها ناگهان در ذهن تان می درخشد؟
سیمین: دقیقا من مثل یک موزائیک کار هستم! من شن ریزه های بسیاری از کلمه را در گنجینه ی خاطر دارم و آن هم به سبب مطالعه ی زیادی است که روی شعر وادب فارسی دارم. 29 سال هم آن را تدریس کردم و تمام متون کلاسیک را مطالعه کردم (شعر که جای خود را دارد) و درنتیجه کلمه های خوشاهنگ (که به کار می خورد) در ذهن من رسوب کرد. ادبیات و شعر امروز را هم به دقت مطالعه کردم. بنابراین کلمات در ذهن من جای گرفته اند. گه گاه هم من ترکیبی از آن ها به وجود می آورم. و من درست در سر بزنگاه این واژه ها را به خدمت می گیرم! و مطیع شان می سازم. ولی من از یک چیز می ترسم و آن نسیان و پیری است و وحشت ام از این که دنبال کلمه ای بگردم و یادم نیاید!

1422-50

فرهنگ فرهی: پیری جسمی به سراغ تان می آید؛ اجتناب ناپذیر است. اما پیری حس و ذهن هرگز! چرا که حس تان هر روز طراوت بیشتر و باز هم بیشتری پیدا می کند و شعرهاتان گواهان عینی برای اثبات این مدعا هستند.
شاید این سئوال را اول باید مطرح می کردم: چه شد که شما آن دنیای تنهایی، دلشکستگی و وازدگی تان را در آن غزل های نخستین (که گاه هم غزل هایی در نوع خود درخشانی است) رها کنید. غزل هایی که تنهایی ها و عشق هاتان را بیان می کرد و درگیری های خودتان را با دلیری ترک بکنید و به جهان پُر بانگ و غوغای مردم پناه بیاورید و آن هم به گونه ای بنیادی و با یک حوزه ی معنایی وسیع و گسترده و یا به گفته ی دل انگیز خودتان : آن «سنگ پاره ی آگاهی» کی افتاد به «مرداب خفته ی زمستان؟»
سیمین: یک وقت پسر من نظیر این سئوال را از من کرد. او وقتی شعرهای لیریک و عاشقانه ی آن روزگاران را می خواند ناگهان از من پرسید: پس در جوانی چه کار کردی؟! گفتم که: در جوانی، جوانی کردم! آن آثار نمودار سالهای جوانی من است. اما ناگفته نگذارم که آن روزگاران هم از اجتماع خودم غافل نبودم. بسیاری از دو بیتی ها که هنوز هم روی لب های مردم زمزمه می شود مثل «نغمه ی روسپی»، مثل «رقاصه»، «معلم و شاگرد»، «فعل مجهول»، و … از دردها و رنج های مردم برخاسته. منتهی غزل من براثر پخته شدن خودم و تحولی که در وجود فیزیکی خودم پدید آمده بود، مرا واداشت که در مسیری تازه بیفتم.
فرهنگ فرهی: حالا سفر کوتاهی کنیم به یک جهان پر راز و رمز دیگر: به جهان خصوصی زندگی شما. شما چند سال دارید؟ چه تحصیلاتی دارید و از کجا شخصیت و هویت شاعرانه ی مستقل پیدا کردید؟
سیمین: یک وقت چقدر مشتاق بودم سن ام را بگویم! آن در سالهای جوانی بود! حالا سعی میکنم ازکنار آن آرام عبور کنم…اما خب دیگر نمی شود پنهان اش کرد! من 71 سال دارم. در رشته ی حقوق قضایی (دانشگاه تهران) تحصیل کردم. حقوق را انتخاب کردم از این رو که آگاهی داشته باشم به قوانین کشورم؛ خاصه قوانین در رابطه ی با زنان. هنوز هم مطالعات حقوقی ام را به همین دلیل ادامه می دهم.
فرهنگ فرهی: شما هم پدر و هم مادرتان اهل مطالعه و فرهنگ بودند. می خواستم بپرسم رد پای کدامیک از آنها در ذهن شما بیشتر است؟
سیمین: مادر من شاعر بود(از نوجوانی) و موجب ازدواج اش با عباس خلیلی (پدرم) شعری بود که مادرم برای چاپ در روزنامه ی اقدام فرستاده…
فرهنگ فرهی: حالا این همه زنان شاعر برای روزنامه ها و مجله ها شعر می فرستند اما شوهری پیدا نمیشود!
سیمین: حالا بازار شوهر وعاشق شعر شاید کساد شده است!
فرهنگ فرهی: یا بازار شعرخوب، که مرد اهل شعر را برانگیزد، بله.
سیمین: مادر من از نخستین زنانی بودکه در راه آزادی و حقوق زنان همت گماشت. «انجمن نسوان وطنخواه» را با چند بانوی دیگر: مستوره ی افشار و هایده افشار و نورالهدی منگنه و ملوک اسکندری بنیاد گذاشت. که برای سوادآموزی زنان اقدام کردند. کلاس های زبان خارجه گذاشتند. مدرسه تاسیس کردند. وکارهایی از این قبیل تا سال 1312.
پدرم هم اهل سیاست بود و روزنامه نگاری کهنه کار و مورد احترام. در نتیجه، وقتی آن دو ازدواج کردند خانه شان که جداجدا پاتوق نامداران بود حالا دیگر مشترکا با آنها رفت و آمد داشتند: با شاعران و روزنامه نگاران و نویسندگان و موسیقی دانان. و این جلسه ها و گردهمایی ها در تربیت و تجهیز ذهنی من کارساز و موثر بود.
من نوجوان بودم که پدرم کتاب «المعجم» را برای مطالعه به من داد. اما وقتی دید که من کتاب را از خودم جدا نمیکنم و بارها و بارها آن را مطالعه می کنم، گفت:خواندن زیاد این کتاب ذوق و خلاقیت را درتو می کشد.
من یک روز پروین اعتصامی را دیدم که آمده بود برای دیدار مادرم. اواخر اسفند 1319 بود. من پانزده سال داشتم و شعر هم می گفتم. مادرم شعرهای مرا به پروین داد و او با دقت آنها را خواند و با صمیمیت  و صداقت کم مانندی مرا تشویق کرد. حرف های او در من بسیار اثرگذار بود… دیگر متاسفانه او را ندیدم؛ چون یک ماه بعد (روز 20 فروردین 1320) به بیماری حصبه درگذشت.
فرهنگ فرهی: نزدیک ترین خاطره ای که دارید(خاطره ی تلخ یا شیرینی که با تارو پود جان و روان تان آمیخته) و هرگز رهاتان نمی کند چیست؟
سیمین: خاطره- حتی نزدیک ترین آنها – بسیار دارم اما… این خاطره ی تلخ راکه برایتان نقل می کنم در من اثر حیرت آوری گذاشته است. شبی دیرهنگام مهدی اخوان ثالث را از خانه مان (که مهمان بود) به خانه اش می بردیم. من و شوهرم خیابانها خیلی تاریک بود و خلوت، فقط تنها چراغی که در خیابانها بود حجله های شهدا بود که نور سبز و سرخ اش را به آسمان می فرستاد. و اخوان از ته دل ناله ای کشید که خدایا این نورها اززمین به کجای آسمان تو می رسد! وهمه مان آن شب گریه کردیم.
فرهنگ فرهی: خانم بهبهانی! وقتی شعری در ذهن شما نطفه می بندد تا شکل بگیرد و به دنیا بیاید چه حال و احساسی دارید؟
سیمین: حالت آشفتگی دارم آقای فرهی! حالتی که غالبا نزدیکان می فهمند آن را . به این لحاظ مرا تنها می گذارند. و رها می کنند به حال خودم…
فرهنگ فرهی: بسیار سپاسگزارم، سوال های دیگری هم داشتم اما به هرحال باید در «دفترهنر» ویژه ی شما چاپ شود و آن هم گنجایش محدودی دارد.
سیمین: من هم صمیمانه از شما سپاسگزارم.

سیمین جان
م – سپند
دلم خون است ازبسیاری بیداد، سیمین جان!
در آن مرز دلاورخیزو عشق آباد، سیمین جان!
در آن هنگامه ها کز جان و از جانانه می گویی؛
چه زیبا می شود سرو و گل و شمشاد، سیمین جان!
به نام عشق وآزادی، رساتر باد آوایت
برای شصت میلیون می زنی فریاد، سیمین جان!
تو وقتی از گلوی سرخ و شعر سبز می خوانی
به خود می لرزد از بن بیخ استبداد، سیمین جان!
چه خوش می گویی از سقف بلند استاده ی میهن
که عشق آموختی در مکتب استاد، سیمین جان!
به بزم دوستان چون برگ سبزی تحفه ی درویش!
به چشم دشمنان چون دشنه ی پولاد، سیمین جان !
قفس های وطن لبریز از بغض کبوترهاست
که دیگر بغبغو را برده اند از یاد، سیمین جان!
به کوه اخمهای تلخ سنگ اندیش و سنگ انداز
چه شیرین است زخم تیشه ی فرهاد، سیمین جان!
«سپند»م از تبار و تیره ی آتش پرستانم؛
چه آتش ها که در دل می کنی ایجاد، سیمین جان!