1464-87

سیما از لندن:
مادرم فریاد زد: خدای من، صدای مرا شنیدی!

صدای خنده مادرم، همیشه در میان فامیل و آشنایان زبانزد بود، او به راستی از ته دل می خندید و می گفت من با داشتن 2 دختر فرشته صفت و شوهری مهربان، خوشبخت ترین زن عالم هستم، من باید بخندم و از ته دل هم بخندم.
مادرم از یک خانواده قدیمی و اصیل و در ضمن فرهنگی بود، چون پدر بزرگم در زمینه فیلم، دستی توانا داشت، مادر بزرگم دبیردبیرستان ها بود، دائی هایم همه پزشک، مهندس و تحصیلکرده بودند و مادرم به دلیل عشق به پرستاری، این دوره را بطور کامل طی کرده و مدتی هم در بیمارستان ها خدمت کرده بود، ولی بعد از ازدواج با پدرم، از کارکردن منع شد و بعنوان زن خانه، همه وقت خود را زیر سقف خانه و پذیرایی از پدرم و فامیل و دوستان و بعد هم بزرگ کردن ما، تعلیم دادن ما و پرورش ما بعنوان دو دختر کامل و سرآمد همه فامیل بود.
پدرم واقعا مرد مهربان و اهل خانواده بود. یادم هست من 12 ساله و خواهرم مینا 2 ساله بود، که در دفتر کار پدرم یک منشی بسیار زیبا و طناز دیدم، که چشم ها را به دنبال خود می کشید و برای اولین بار در زندگیم، پدر را می دیدم که حریصانه آن دختر خوش اندام را دنبال می کرد. حقیقت بخواهید با وجود اینکه هنوز سن و سالی نداشتم، ولی با دیدن آن منشی تازه، دلم شور زد، احساس کردم او آمده تا زندگی آرام ما را از هم بپاشد.
برخلاف انتظار من، پدرم همچنان مهربان و مسئول بود، همچنان بعد از ظهرها زود به خانه می آمد، به مجرد از راه رسیدن به آشپزخانه میرفت، تا طعم غذای تازه مادر را بچشد و کلی تعریف و تمجید نثارش کند. من در آن روزها سرگرم امتحانات آخر سال بودم، به کلی از حرکات و رفتار پدر بی خبر ماندم، بعد از امتحانات و سفری به شیراز برای دیدار از خانواده پدرم، برخلاف انتظار پدرم به دیدار ما نیامد وحتی به مادرم توصیه کرد بیشتر در شیراز بماند، تا نفسی تازه کند.
مادرم که زن بسیار هوشیاری بود، خطر را احساس کرد، ولی بنا به خواسته پدرم، قرار شد دو سه هفته ای در شیراز بماند. من که همیشه هوشیاری ام کار دستم داده، همان حس قبلی به سراغم آمد، دلم به شور افتاد و کاملا آینده خانواده را از هم پاشیده دیدم.
من به بهانه دلتنگی و دیدار دوستان و درضمن معالجه دندان هایم، چند روزی به تهران برگشتم، یکسر به دفتر پدرم رفتم، همانطور که پیش بینی می شد منشی تازه به اتاق بزرگ پدرم انتقال یافته، همه کارمندان گوش به فرمان اش بودند و پدرم نیز با نگاه های خود، او را دنبال و هر دو با زبان نگاه با هم حرف می زدند. من عشق یا هوس، یا هر چیزی که شما اسمش را بگذارید، به چشمان و حرکات شان دیدم. همان شب به پدرم گفتم شما دلتان برای مادر تنگ نشده؟ مادر شب و روز حرف شما را میزند، دلش واقعا تنگ شماست! خندید و گفت برای زن و شوهری که 15 سال است با هم زندگی می کنند، دلتنگی آنهم بخاطر چند هفته مفهوم و معنایی ندارد، زن و شوهرها بعد از سالها زیر یک سقف زندگی کردن، به مرور مبدل به خواهر و برادر میشوند! با تعجب پدرم را نگاه کردم و گفتم ولی تا چند ماه پیش شما هنوز عاشق مادرم بودید! پدرم چشمانش برقی زد، درحالیکه کمی صورتش سرخ شده بود، گفت دختر داری طعنه میزنی؟ متلک می گویی؟ چه خبر شده؟ چرا ناگهان وکیل مدافع مادرت شدی؟ من سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم، ولی پدرم فهمید که من چیزهایی می دانم و پنهان می کنم.
بعد از چند ماه پدرم تا دیروقت به خانه نمی آمد، هرچند گاه یکبار دو سه روزی گاه یک هفته ای به بهانه یک کار تجاری به شمال، بعد حتی آلمان و انگلیس میرفت و بعد هم نیمه شب ها صدای جر و بحث پدر ومادر را می شنیدم، راستش کسی نبود تا با او درد دل کنم، چون خواهرم مینا حتی 3 ساله هم نشده بود، هنوز به درستی حرف نمی زد، من در خلوت خود با خودم حرف میزدم تابستان همان سال به کنار دریا رفتیم، هنوز درگیریها ادامه داشت و بعد از 3 روز، ناگهان مینا گم شد، پدرم به دنبال او رفت و او هم گم شد، رویدادهای اسرارآمیزی بود، مراجعه پدرم به پلیس منطقه هم بی اثر بود. در بازگشت به تهران فهمیدیم پدرم سهم خود را در شرکت فروخته، احتمالا همه پس انداز و اندوخته های بانکی خود را هم برداشته و رفته است دو ماه بعد پدرم از ترکیه زنگ زد و گفت من دیگر بر نمی گردم، مادری که نتواند دختر 3 ساله خود را مراقبت کند و از صبح تا شب فقط غر بزند، به درد زندگی نمی خورد، خانه مال شما، برادرم تا مدتی هزینه های زندگی شما را می پردازد من غیابا طلاق را یکسره می کنم.
با این تلفن پدرم، همه آرزوهای من برباد رفت، مادرم بیمار و بستری شد، بطوری که حاضر نبود حتی خانه را ترک کند، فامیل از جمله مادر بزرگ و دایی هایم، نگران من شدند، مرتب مرا به خانه های خود می بردند، مرا با بچه های فامیل سرگرم می کردند، تا غصه نخورم، تا اندوه گم شدن مینا، جای خالی پدر و شرایط روحی مادر را تحمل کنم.
حال مادرم آنقدر آشفته شد، که پدر بزرگم خانه ما را فروخت در حساب بانکی مادرم واریز کرد بعد دو اتاق بزرگ خود را به من و مادرم داد، تا حداقل ما زیرسایه و حمایت آنها باشیم، این نقل و انتقال به من خیلی کمک کرد، چون از آن فضای سیاه و تاریک و وهم آلود خانه بزرگ قدیمی مان که پر از خاطره پدرم و خواهرم مینا بود دور شدم. ماجرای گم شدن مینا بدجوری همه فامیل را غمگین کرده بود و من بعد از آن هیچگاه چشمان مادرم را بدون اشک ندیدم واینکه دیگر هیچوقت کسی صدای خنده های بلند مادرم را نشنید بعد از دبیرستان احساس کردم نیرویی مرا به سوی خارج از ایران می برد، دو سه بار با پدر بزرگ و دایی هایم حرف زدیم و سرانجام شاهرخ دایی کوچکترم که راهی لندن بود، قول داد، امکاناتی برای سفر من فراهم سازد، شاید طول بکشد، ولی در حد توان خود تلاش می کند. من در این فاصله در شرکت دایی بزرگم به کاری مشغول شدم. همه سعی ام این بود، تا با هدایایی مادرم را خوشحال کنم، ولی هیچ چیز او را به هیجان و شادی نمی آورد. بقول مادر بزرگم، مادر مثل یک سنگ سیاه سفت و سخت و تاریک شده بود.
بعد از یکسال و اندی، دایی شاهرخ با ارسال مدارکی، ترتیبی داد که من به لندن بروم، من سراز پا نمی شناختم، ولی در نهایت دلتنگ دوری از مادر بودم، گرچه به دلم آمده بود، حوادثی در راه است، که شاید من قدمی بزرگ بر دارم واین طلسم سیاه چند ساله را بشکنم.
در لندن به دنبال رد پای پدرم رفتم، ولی نه در لندن، نه آلمان، نه فرانسه، هیچ جا نبود، از طریق دوستان صمیمی ام در ایران، پیگیر آدرس او شدم از طریق ایمیل ها، فیس بوک و دیگر سوشیال میدیا، عاقبت آدرس و تلفن پدرم را پیدا کردم و تصمیم گرفتم، به هر طریقی شده به سراغش بروم، به جرات من 4 سال دویدم، تا یکروز خودم را درون هواپیمایی به سوی امریکا دیدم، همه وجودم پر از هیجان بود، طفلک دایی شاهرخ همه کار کرد، که من بدون دردسر به سانفرانسیسکو بروم، اصلا باورم نمی شد، وقتی درخانه پدرم را در این شهر زدم، غروب بود، خود پدرم در را گشود. با دیدن من نزدیک بود سکته کند، به لکنت زبان افتاده بود، نمی دانست مرا به درون دعوت کند و یا در را ببندد، در همان حال دستپاچگی مرا بغل کرد و من از روی شانه اش، ناگهان مینا را دیدم که قد کشیده، بزرگ شده و برای خود خانمی شده است! فریاد زدم پس مینا گم نشده بود؟ پس شما مینا را با خود بردید؟ پس شما با سنگدلی مادر بیچاره ام و همه فامیل را در اندوه فرو بردید؟ پدرم روی مبل نشست، سرش زیر بود وقتی می گفت: بله من گناهکارم، من خودم را در آن سالها گم کردم، من در تمام این سالها عذاب وجدان داشتم، درد و رنج کشیدم، ولی جرات روبرو شدن با مادرت و یا شما را نداشتم.
وقتی مینا را بغل کردم، همه قصه زندگی مان را برایش گفتم، می خواست به سوی پدرم یورش ببرد، ولی من آرام اش کردم و درست یک هفته بعد من با مینا راهی ایران شدیم، لحظه ای که من در اتاق نیمه تاریک مادرم را زدم و فریاد زدم مادر! من و مینا به دیدنت آمده ایم لحظه ای فراموش نشدنی بود، مادرم لاغرتر، رنگ پریده تر از همیشه بیرون پرید، ما را بغل کرد، مینا را غرق بوسه کرد و بعد از سالها همه شنیدند که مادرم همان خنده های بلند را سر داد و اینکه فریاد میزد، خدایا، صدایم را شنیدی. من دوباره متولد شدم.

1464-88