1464-87

پریسا از سانفرانسیسکو:

من و دو خواهرم در ایران و ترکیه به دنیا آمدیم، چون پدرمان با یک خانم اهل ترکیه ازدواج کرده بود. هرچقدر پدر مهربان، اهل خانواده و رفت و آمد بود، مادرمان اهل تفریح و سفر و خریدهای کلان و طلا و جواهر بود و به جرات تا زمانی که من 8 ساله، دو خواهرم 5 و 3 ساله بودیم، هیچگاه او را با پدرم مهربان ندیدیم، تا آنجا که سرانجام کارشان به طلاق کشید.
پدرم آپارتمان بزرگی را که در استانبول خریده بود، بنام مادرم کرد، پس انداز کافی در بانک برایش گذاشت و با تعهد اینکه ماهانه برای هزینه های زندگی ما، حواله هایی بفرستد، راهی کانادا و سپس امریکا شد.
پدرم مرتب از طریق بانک برای مادرم حواله های پولی می فرستاد، به جرات آن حواله ها کفاف زندگی همه ما را می داد، ولی مادرم همچنان غر میزد و طلب پول بیشتری می کرد. تا یکروز خبر داد، که قصد ازدواج دوباره دارد، آنهم با جوانی که از او 14 سال کوچکتر بود.
مادر ازدواج کرد، شوهرش را به همان آپارتمان آورد، درحالیکه ما احساس راحتی نمی کردیم، ولی جرات اعتراض نداشتیم، چرا که جایی برای رفتن نبود، تقریبا پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها، عمه ها و عموها به اروپا، کانادا و امریکا کوچ کرده بودند من یکبار به پدرم، از شرایط زندگی مان گفتم، پدر که در آستانه ازدواج با یک خانم امریکایی بود، قول داد برای ما فکری بکند.
یکسال و نیم گذشت، پدر به اتفاق همسر تازه خود به استانبول آمد، شرلی همسرش بسیار مهربان، با وقار، صبور بود. درست نقطه مخالف مادرم، ضمن اینکه برخوردش با مادر هم مهربانانه بود. برای همه ما سوقات آورده بود، ما را به یک سفر 5 روزه دعوت کرد، که مادر رضایت نداد، ولی ما با آنها رفتیم. در این سفر بودیم که شرلی را بیشتر شناختم، او پیشنهاد داد ترتیب سفر ما را به امریکا میدهد، ما از شوق فریاد زدیم، ولی پدرم عقیده داشت هنوز کمی زود است، بهتر اینکه ما تحصیلات دبیرستانی خود را تمام کنیم و بعد راهی شویم، از سویی مادرم مخالف سفر ما بود. مادر می دانست با سفر ما و قطع ارتباط مان، همه امتیازات مالی او هم پایان می گیرد، به همین جهت مرتب می گفت من بدون بچه ها می میرم! دروغ بزرگی که حتی خودش خنده اش می گرفت، ولی پدر رضایت داد تا پایان دبیرستان اقدامی نکند.
وقتی من قد کشیدم، خواهرانم چهره زیبای خود را نشان داددند، خطر بزرگی از راه رسید، پدر خوانده مان به سراغ من آمد! ابتدا با شوخی بدنی و بغل کردن های بی مورد آغاز شد، بعد گاه به بهانه خداحافظی مرا می بوسید و اگر مادرم حضور نداشت، بوسه اش عاشقانه بود، من اعتراض می کردم، ولی او می گفت عشق پدری مرا نمی پذیری؟
یک شب از خواب پریدم و پدرخوانده را عریان در رختخواب خود دیدم، می خواستم فریاد بزنم، دهانم را گرفت، گفت اگر صدایت در بیاید، به مادرت می گویم تو مرا به اتاقت دعوت کردی، بعد هم خود را جمع و جور کرد و رفت.
من به نوعی این مسئله را کمی آرام تر به گوش پدرم رساندم، پدر به اتفاق شرلی به استانبول آمدند. با مادرم حرف زدند. حتی به طور غیر مستقیم به او فهماندند حضور 3 دختر نوجوان در خانه ای که یک مرد غریبه حضور دارد، صلاح نیست، ولی مادرم می گفت شوهرم پاک ترین مرد جهان است، در روزهایی که به اتفاق شرلی برای خرید می رفتیم، من همه قصه پنهان زندگی خود را برایش گفتم، به شدت ناراحت شد. وقتی فهمید مادرم در اصل بخاطر حواله های ماهانه پدرم مقاومت می کند، در یک دیدار خصوصی با مادرم، به او اطمینان داد، که ماهانه اش، حتی بدون حضور بچه ها قطع نمی شود و به او گفت حاضراست برای 6 ماه آینده، این مبلغ را به حساب او واریز کند.
مادرم وقتی از این مسئله خیالش راحت شد، خیلی آسان رضایت داد، چون ما دیگر نبودیم که هزینه ای برگردنش باشد.
ما با پدر و شرلی به سانفرانسیسکو آمدیم. روزهای خوش زندگی ما آغاز شد، تا 4 سال بعد مادرم خبر داد، از شوهرش بدلیل خیانت جدا شده و میخواهد به دیدار ما بیاید، شرلی همه امکانات سفر او را فراهم ساخت و مادر به امریکا آمد و دو ماه مهمان ما بود، ضمن اینکه شرلی امکان خرید انواع سوقات و هدایا را برایش فراهم کرد و مادر در آن مدت با اطرافیان شرلی آشنا شده و بدون اینکه ما خبر داشته باشیم، همه سوابق زندگی شرلی، همسر سابق، دوست پسرها، آشنایان قدیمی او را با مدارک مستند، با عکس و فیلم بدست آورده و روزی که امریکا را ترک می گفت، همه را درون پاکتی به پدرم تحویل داد. بعد زمان سوار شدن به هواپیما به پدرم گفته بود، اگر شرلی را طلاق دادی، به من زنگ بزن، من حاضرم دوباره در کنار تو باشم.
عجیب اینکه در این مدت شرلی از طریق وکیل خود، مقدمات گرین کارت مادرم را هم آماده کرده بود و آنهم از مسیری که سریعا به نتیجه برسد. در این میان دیدن مدارک پدرم را به شدت ناراحت کرد و حتی کار به جر و بحث و قهر شرلی انجامید، ولی ما دست به کار شدیم، با شرلی همکاری کردیم و سرانجام به پدر ثابت کردیم که شرلی عمل خلاف یا رابطه نادرستی با کسی نداشته، دو نامزدی ناکام، یک ازدواج نافرجام و یک سری دوست دوران کالج و دانشگاه، که همه دانشجویان داشته و دارند. در یک دیدار جمعی، ما ذهن پدر را روشن کردیم و وقتی فهمیدیم مادرمان دست به چنین توطئه زده، به او زنگ زدیم، او را به شدت سرزنش کردیم، ولی او خیلی راحت گفت من بالاخره پدرت را از شرلی جدا می کنم، من درحال تهیه مدارک تازه ای هستم.
در این فاصله پدرم حواله ها را برای مادرم قطع کرد، ولی شرلی زیاد از این بابت راضی نبود، زندگی ما دوباره به روزهای آرام خود بازگشت، درحالیکه ما بعد از سالها، معنای مادر مهربان و نوازش و عشق را می فهمیدیم، ما هر روز صبح با نوازش شرلی بیدار می شدیم و وقتی به مدرسه و بعد کالج هم میرفتیم، دل توی دلمان نبود، که هر چه زودتر به خانه برگردیم و در آغوش شرلی آرام بگیریم.
یکروز که من تازه از کالج برگشته بودم، مادرم از ترکیه زنگ زد، به شدت گریه می کرد، می گفت بدلیل سرطان پیشرفته در بیمارستان بستری است، من خیلی ناراحت شدم، به شرلی خبر دادم، گفت بپرس چه کمکی نیاز دارد. مادرم خبرداد برای عمل جراحی 25 هزار دلار نیاز دارد، بعد هم باید پرستاری داشته باشد.
شرلی بدون اینکه پدرم با خبر شود، این مبلغ را برای شرلی حواله کرد، بعد هم به من گفت می تواند ترتیب سفر ما را بدهد، تا از مادرمان عیادت کنیم. من از این اقدامات شرلی واقعا حیرت کرده بودم، درحالیکه مادرم قصد از هم پاشیدن زندگی او را داشت، او اینک برای نجات مادرم، قدم پیش گذاشته حتی نمی خواهد پدرم با خبر شود.
من و خواهرانم به استانبول رفتیم، مادر را نشناختیم، به کلی تکیده، لاغر و شکسته شده بود، دکترها زیاد به زنده ماندن اش امید نداشتند همان روزها گرین کارت مادرم نیز حاضر شده بود، ولی او توان سفر نداشت، در عین حال من شرلی را خبر کردم، او دو هفته تمام با پدرم جنگید، تا رضایت او را برای انتقال مادرم به امریکا جلب کرد و بعد بخشی از خانه را بطور مستقل آماده ساخت تا مادرم یکسره به آنجا بیاید.
در فرودگاه مادرم شرمنده و خجالت زده، پشیمان با شرلی روبرو شد، شرلی بدون اینکه بروی مادرم بیاورد، که چه کارها در حق او کرده، چگونه نقشه ویرانی زندگی او را کشیده است، او را بغل کرد و گفت، خیلی خوش آمدی.
مادرم که اشک صورت اش را خیس کرده بود، رو به شرلی گفت تو آیا مرا می بخشی؟ شرلی نگاهی به مادرم کرد و گفت بخاطر چه؟ مادرم شرلی را بغل کرده و ما از دور می دیدیم که هر دو از شدت گریه می لرزند.

1464-88