1464-87

پروین از لس آنجلس:

وقتی از ایران بیرون آمدم، به جز مادر و خواهرم، تقریبا بیشتر دوستانم به من توصیه های عجیبی می کردند، اینکه باید در این سفر آینده ات را بسازی، باید حساب بانکی ات را پر کنی، باید صاحب خانه وزندگی بشوی! من بعد از یکسال دوندگی، به عنوان نامزد آقایی که سیتی زن امریکا بود، راهی امریکا شدم، بهرام را خانمی که در یک مهمانی درباره امریکا داد سخن می داد، به من معرفی کرد. آنهم از طریق تلفن و ایمیل و اسکایپ.
بهرام می گفت بعنوان نامزد من بیا امریکا، با اخلاق هم آشنا بشویم، اگر همدیگر را پسندیدیم، ازدواج می کنیم، وگرنه یک سفر 6 ماهه توریستی به امریکا کردی، با کلی سوقات بر میگردی!
ظاهرا منطق اش قابل قبول بود، مادر وخواهرم عقیده داشتند، اگر براستی ازدواجی در میان بود، بمانم وگرنه سریع برگردم، ولی دوستان می گفتند برو اونجا، یک آدم آبرومند و پولدار پیدا کن، اگر شوهرت نشد، برایش نقشه بکش، شکایت کن، خودت را بیانداز گردنش! من در طی سالهای اخیر، قصه های زیادی از دختران به اصطلاح زبر و زرنگ شنیده بودم، که در سفر به امریکا یک شبه میلیونر شدند، من هم بدم نمی آمد به چنین مرحله ای برسم، چنان به پول و پله ای برسم، که مادر وخواهرم را هم ببرم آن سوی دنیا، تا پایشان را دراز کنند و از زندگی لذت ببرند.
بهرصورت من به لس آنجلس آمدم، نامزدم در فرودگاه به استقبال آمده بود، قد و قواره اش از من خیلی کوتاه تر بود، ولی بهرحال مهم این بود، که شغل پردرآمدی دارد، اهل خانواده است، می خواهد صاحب بچه بشود.
بهرام مرا یکسره از فرودگاه به خیابان وست وود برد، در یک رستوران شیک ایرانی دستور غذا داد، من از دیدن خانواده ها و خنده وشادی آنها لذت می بردم، باور کنید اینروزها در ایران مردم کمتر با صدای بلند می خندند، حتی گاه که کسی از ته دل می خندد، می گویند طفلک بعد از این خنده ها، خواهد گریست! من آنقدر خسته بودم، که روی صندلی اتومبیل بهرام دو بار خوابم برد. وقتی وارد خانه شیک و تر و تمیزش شدم، با خود گفتم آیا من خانم این خانه خواهم شد؟ مرا به درون یکی از اتاق ها راهنمایی کرد. گفت تلویزیون، تلفن هم جلوی دستت گذاشتم، برو راحت بخواب فردا صبح بیدارت می کنم.
رفتار احترام آمیز بهرام، مرا امیدوار کرد، با خود گفتم خوشبختانه با یک جنتلمن روبرو هستم، اگر این چنین شروع شده، مسلما عاقبت خوبی هم دارد.
فردا صبح که بیدار شدم، با یک میز پر و پیمان وزیبای صبحانه روبرو شدم، همه چیز با احترام و مهر پیش میرفت، بعد از صبحانه برای گردش در شهر رفتیم، سر راه کنار دریا ناهار خوردیم و شب با کلی خاطره به خانه برگشتیم. بهرام اصرار کرد من با او مشروب بنوشم، ابتدا مقاومت کردم، ولی بعد با خود گفتم بهرام که رفتاری آقا منشانه دارد، چرا با او همراه نشوم؟ بعد از دو لیوان مشروب، اصرار کرد من لخت بشوم، مقاومت کردم، گفت من و تو باید در هر زمینه ای تجربه داشته باشیم، وگرنه چه فرقی است میان بعضی آشنایی و ازدواج ها در 100 سال پیش تا امروز، آنهم در قلب هالیوود؟ گفتم آمادگی ندارم، گفت می خواهی بلیط ات را جلو بیاندازم. همین امشب برگردی؟ گفتم نه، آبرویم میرود، گفت بهرحال طی 6 ماه من اسپانسر تو هستم، من مسئول تو هستم، دلم نمی خواهد مثل خواهر و برادر زیر یک سقف باشیم، اجازه گرفتم دو سه روزی خودم را پیدا کنم، گفت فقط یک شب وقت میدهم.
بهرام وادارم کرد، با او رابطه داشته باشم، برایش مهم نبود من آمادگی دارم یا نه؟ من آیا از این رابطه لذت می برم یا نه؟ او فقط در اندیشه لذت خود بود، گاه من چون مجسمه ای در آغوش او بودم و او ابدا برایش مهم نبود بر من چه می گذرد.
بعد از 4 ماه گفتم تکلیف من چه میشود؟ گفت متاسفانه تو زن مطیع و همراه و پر هیجانی نیستی، انگار فقط آمدی گرین کارت بگیری و بروی! گفتم شما خودت چه منظوری داری؟ شما هم کارت این است که زنان ودختران جوان را از ایران بکشانی اینجا، به بهانه نامزدی 6 ماه با آنها خوش باشی و بعد هم بگویی هیجان کافی ندارند و مثل یک کالا، آنها را پس بفرستی ایران؟
خندید و گفت دیدی گفتم حس و هیجان نداری و در عوض یک زبان داری به اندازه 100متر! اگر تو جای من بودی با چنین زنی ازدواج می کردی؟ گفتم حالا من باید چه بکنم؟ گفت من یک چمدان سوقات برایت آماده می کنم تا خوشحال برگردی. نگاهش کردم و حرفی نزدم، ولی فردا صبح چمدانم را برداشته و از خانه اش بیرون آمدم. در این مدت با دو سه خانواده ایرانی آشنا شده بودم، دو سه تا از آن خانواده ها می گفتند بعضی مردها کارشان همین است، هرچند ماه یا چند سال میروند ایران یا یک نامزد یا یک زن می آورند، بعد که دوره شان سر آمد رهایشان می کنند یا خود آن زنها فرار می کنند.
به یکی از آنها تلفن کردم، گفت بیا منزل ما، از پدرشوهرم مراقبت کن، شاید راهی برای اقامت پیدا کنی، من بلافاصله به منزل شان رفتم و گفتم حاضرم شبانه روزی در خانه بمانم، چون می ترسم بیرون خانه، گرفتار ماموران مهاجرتی بشوم، گفتند نگران نباش، ما راههایی برای اقامت جستجو می کنیم. دو روز بعد هم به بهرام تلفن زدم و گفتم نگران من نباش، من دارم به ایران برمی گردم! ولی بهرحال در پی فرصت بودم، تا از مردها انتقام بگیرم، احساس می کردم در آن مدت چند ماه بدجوری مورد سوءاستفاده و آزار روانی قرار گرفته ام.
در رفت و آمدهائی که داشتم، یک روز براثر اتفاق با آقایی بنام شاهین آشنا شدم، که در همان نگاه اول، شیفته من شد، پرسید نامزد یا شوهر دارم؟ گفتم نه، گفت می توانم شماره تلفن خانواده ات را داشته باشم؟ گفتم من هیچکس را در اینجا ندارم. پرسید چه می کنی؟ گفتم کار ثابتی ندارم، چون ویزایم تمام شده، گفت به من زنگ بزن.
به شاهین زنگ زدم، مرا به دفترش دعوت کرد، دفتر بزرگی که 20 کارمند داشت. خیلی راحت گفت من از شما خیلی خوشم آمده، راستش نمی خواهم به شما وعده و وعید بدهم، ولی اگر آمادگی دارید، دوستی تان برایم غنیمتی است. گفتم ولی من یک آدم سرگردان و بلاتکلیف هستم، در خانه دوستی پرستار پدر پیرشان هستم، گفت همه 24 ساعت را؟ گفتم از ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر، که اهل خانه بر می گردند. گفت با من قرار ساعت 4 به بعد بگذار، از فردا منتظرت هستم. من هنوز نمی دانستم شاهین از من چه میخواهد، ولی بهرحال فردا به دیدنش رفتم، او با من به یک رستوران رفت و تمام مدت برایم حرف زد، اینکه بخاطر سفر خانواده همسرش به امریکا، زندگی 16 ساله اش از هم پاشید، همسر و دو فرزندش او را ترک گفتند و بخش مهمی از اندوخته و مایملک او را هم بردند، می گفت تا لحظه رفتن شان، همه شان را دوست داشتم، هنوز دلم برای همه شان تنگ است، ولی در مدت 3 سال گذشته هیچ خبری از آنها ندارم، چون متاسفانه مادر و خواهران سنگدل، مادی، خودخواه و ویرانگری داشت.
گفتم در مورد من چه تصمیمی داری؟ گفت آیا تو از من خوشت می آید؟ گفتم تو مرد مهربان و خوش چهره ای هستی، مسلما من خوشم می آید گفت اگر با من بمانی و مرا تحمل کنی، تا من خودم را پیدا کنم، قول میدهم آینده ات را تضمین کنم، من با خود گفتم با او می مانم و اگر شاهین قصد داشت مرا رها کند، شکایت می کنم، زندگیش را می گیرم و آینده ام را می سازم.
8 ماه با شاهین زندگی کردم، به من شدیدا دلبستگی پیدا کرده بود، از آینده حرف میزد، از سفرهایی که خواهیم داشت. از بچه هایی که دور و برمان را می گیرند، ولی ناگهان یکروز خبر داد، همسر سابق اش در ایران دو بار دست به خودکشی زده و او باید ترتیب بازگشت اش را بدهد، گفتم ولی قرارمان این نبود، گفت به من وقت بده. ولی من با دوستانم در ایران مشورت کردم، همه شان گفتند شکایت کن، فرصت را از دست نده.
دو شب بعد من بنابه برنامه ریزی دوستانم در ایران، وقتی شاهین به خواب رفت، ابتدا دهان و پاهایم را با چسب محکم بستم، بعد هم آخرین بازمانده چسب را دور دستهایم چرخاندم و آنرا هم بستم و بعد با نوک انگشت دستم شماره 911 را گرفتم و در همان شرایط ناله سر دادم. نیم ساعت بعد مامورین به درون خانه ریختند، مامورین مرا با آن شرایط دیدند، شاهین را که هنوز گیج بود و چشمانش از من می پرسید چرا؟ با خود بردند. و من برای مامورین گفتم شاهین قراربود با من ازدواج کند، ولی در این مدت مرتب با تهدید به من تجاوز کرده و گفته اگر صدایم در بیاید مرا دیپورت می کند، امشب هم قصدجانم را کرده بود. کار به شکایت و دادگاه کشید، من از یک وکیل کمک گرفتم و به او به دروغ قصه هایی را گفتم، که به شدت ناراحت شده، گفت شاهین عقوبت خود را خواهد دید.
من درخانه شاهین ماندم، شاهین به زندان افتاد و بعد موقتا آزاد شد و دادگاه او را مجبور کرد به هتل برود، تا تکلیف اش روشن شود، شاهین از طریق وکیل خود تماس گرفت و گفت حاضر است خانه را به من ببخشد و مبلغ قابل توجهی به من بدهد، بشرط اینکه من دست بکشم. من پیغام دادم، نیمی از کمپانی اش را هم می خواهم، هفته بعد در خانه را زدند، من با یک خانم رنگ پریده و لرزان و تکیده و دو پسر سرگشته روبرو شدم، همسر سابق و بچه های شاهین بودند، آنها را به درون دعوت کردم، در یک لحظه از جلوی آینه قدی سالن خانه رد شدم، خودم را دیدم، چقدر زشت و سنگدل مثل هیولا شده بودم، از خودم خجالت کشیدم.
همان روز به وکیل خود زنگ زدم، گفتم من هیچ شکایتی ندارم و هیچ چیز نمی خواهم. حیرت کرد و گفت دیوانه شده ای؟ گفتم من از جنس آن زنهای باج گیر وویرانگر نیستم، من نمی توانم بروی این ویرانه ها زندگی کنم.
همسر سابق و دو فرزند شاهین با تعجب مرا نگاه می کردند، همسرش در گوشم گفت هنوز زنانی قلب طلایی مثل تو وجود دارند؟ بغل اش کردم و گفتم از دور خوشبختی دوباره ات را تماشا خواهم کرد.

1464-88