1464-87

شراره از نیویورک

خواهرم مهتاب سرگشته و غمگین، حدود 3 سال پیش وارد نیویورک شد، باور کنید هیچ برنامه کمدی، هیچ فیلم پرهیجان خنده آور، هیچ حادثه شیرین و پرشوری، به لبان او لبخندی هم نمی نشاند.
مهتاب تنها عضو خانواده ما بود که در ایران مانده بود، چون عاشق شوهرش و دو دخترش بود، مهتاب 7 سال پیش با مسعود ازدواج کرد، درست در آستانه کوچ خانواده به خارج بود. خودش می گفت برای شما دلتنگ می شوم، ولی با عشق مسعود برپای می ایستم، تا روزی دوباره زیر یک سقف گردهم آئیم.
پشت سر گذاشتن مهتاب برای همه ما غم انگیز بود، چون نقشه های بسیاری داشتیم، ولی وقتی خیال مان راحت شد، که مهتاب و مسعود عمیقا عاشق هم هستند، راهی شدیم، البته زمانی که جشن عروسی شان را گرفته بودند، من نمی دانم چرا از نوع رفتار مادر مسعود دلم به شور افتاد، چون مادرش چنان با همسر خود و بچه هایش حرف می زد، که انگار یک حاکم قدرتمند به زیردستان خود دستور می دهد.
ما به نیویورک آمدیم، هر کدام روزها به دنبال سرنوشت تازه خود رفتیم، ولی در نهایت شب ها زیر یک سقف می آمدیم، جای مهتاب و شوهرش را خالی می کردیم وگاه به آنها زنگ می زدیم و آرزو می کردیم به زودی آنها را هم در نیویورک دیدار کنیم. مهتاب قابلیت های زیادی برای مشاغل مختلف داشت، چون در ایران دو سه دوره از جمله پرستاری، آسیستانی پزشک، متخصص بیهوشی را در دانشگاه وکالج های مختلف گذرانده بود، به زبان های انگلیسی و فرانسه سخن می گفت و به همین جهت وقتی شوهر کرد، به کار ترجمه در خانه ادامه داد، که درآمد خوبی هم داشت.
تولد دو دختر به زندگی مهتاب رنگی تازه زد، من در هفته سه چهار بار با او حرف می زدم، در جریان جزئی ترین رویدادهای زندگیش بودم، با توجه به خواسته های خودش و دخترها، من مرتب از طریق مسافران ایران، بسته هایی می فرستادم و مهتاب هم می گفت در اندیشه سفر به خارج است. در این میان من اندوهی در لحن صدایش احساس می کردم، که عاقبت زبان گشود و گفت مادرشوهرش اختیار همه زندگی آنها را در دست دارد وحتی در مورد رفت و آمدها، انتخاب دوست و آشنا هم دخالت می کند.
مهتاب می گفت اخیرا دخالت او در تربیت بچه ها مرا کلافه کرده، چون او اعتقاد به تنبیه بدنی بچه ها دارد و می گوید با همین شیوه مودب ترین بچه ها را بار آورده، که الگویی برای همه بچه های فامیل هستند. که از دیدگاه من، بچه هایش حتی در سن 40 سالگی هم از مادرشان می ترسند و با یک فریاد او از جا می پرند.
مهتاب بابت تغییر اخلاق بچه هایش، ترس و دلهره ای که از مادر بزرگ و تنبیه هایش دارند، شدیدا ناراحت بود. حتی می گفت اخیرا مادر مسعود به من هشدار داده، دور دو سه دوست صمیمی ام را خط بکشم، چون اعتقاد دارد، بچه هایشان بی ادب هستند و به روی بچه های ما تاثیر خواهند گذاشت و من وقتی به دور وبرم نگاه می کنم، به جز دو سه فامیل بسیار نزدیک، که شیوه زندگی شان باب طبع مادرشوهرم است، کسی را نمی بینم. من حق بردن بچه ها را به سینما ندارم و اصولا بچه هایم بجز زمانی که مادر بزرگ شان به دلیلی بیمار و بستری است، هیچگاه خوشحال و پر انرژی نیستند و میلی به بازی با هم سن و سالان خود را ندارند.
من توصیه کردم مهتاب با شوهرش حرف بزند، حتی خیلی جدی عاقبت این رفتار و کردار را به او گوشزد کند، که مهتاب بعد از چند روز زنگ زد و گفت میان مسعود و مادرش درگیری شدیدی بوجود آمده و مادرش خودش را از بالکن طبقه بالا به پائین پرتاب کرد که با وجود افتادن به روی گلها، دچار شکستگی دست راست شد و مسعود از ترس تسلیم مادرش شد، ولی من به او فهماندم طاقت این زندگی را ندارم. و حتی آماده جدایی هستم، که فکر می کردم، بچه ها را به دلیل زیر سن 6 سال به من می سپارند که چنین نشد، مادر مسعود با این تصمیم جدایی، جشن گرفت. مسعود همچنان مقاومت می کرد، تا من جدا نشوم و با مادرش کنار بیایم، ولی در اصل این تنها من نبودم که زجر می کشیدم، بچه ها بیشتر از من در عذاب بودند و من در چشمان غمگین ونگران شان می خواندم.
مهتاب می گفت تصمیم به جدایی، با تشویق مادر مسعود، جدی شد و ما سرانجام از هم جدا شدیم و من بخاطر بچه هایم ناچارم همچنان در ایران بمانم، تا حداقل هفته ای دو روز آنها را ببینم.
مهتاب یکروز زنگ زد و گفت مادر مسعود بچه ها را با خود به شهرستان برده و حاضر نیست با من دیداری داشته باشند و من که در آستانه جنون هستم، تصمیم به ترک ایران گرفتم، تا شاید در کنار شما به آرامش برسم. خوشبختانه ما از سالها قبل برای گرین کارت او اقدام کرده بودیم و مشکلی در راه نبود مهتاب به نیویورک آمد، تمام وقت خود را صرف کلاس های مختلف کرد، ما فقط شبها دو سه ساعتی اورا می دیدیم، هیچ چیزمهتاب را خوشحال نمی کرد، او تنها با عکس هایی که از بچه ها داشت حرف میزد و گاه با همان لباس می خوابید.
من یکبار از این منظره عکس گرفتم و همه هفته زندگی مهتاب را نوشته و برای مسعود پست کردم، دو هفته بعد به من زنگ زد، صدایش گرفته بود می گفت به شدت دلتنگ مهتاب است، می گفت بچه ها مرتب سراغ مادرشان را می گیرند، ولی متاسفانه مادرم کوتاه نمی آید.
من کم کم ارتباط تلفنی با مسعود برقرار کردم و او را در مورد عاقبت چنین رفتارهای دیکتاتورمابانه و خشن نسبت به بچه ها هشدار دادم، حتی دو سه کتاب و دو سه فیلم، از طریق دوستی برای مسعود فرستادم، تا او را به خود بیاورم، تا یک شب زنگ زد و گفت می خواهم جلوی مادرم بایستم، ولی هنوز از او می ترسم، ضمن اینکه از اقدام جنون آمیز او واهمه دارم، اینکه دوباره دست به خودکشی بزند.
من به مسعود شهامت دادم، به او فهماندم خودش هم نیاز به تراپی دارد، او هم دوران کودکی اش با خشونت مادر تباه شده است. و سرانجام یکروز مسعود خبر داد، با مادرش مقابله کرده و حتی او را تهدید کرده که اگر دست از این اقدامات خود نکشد، بی خبر بچه ها را برداشته و با خود به امریکا می برد! ظاهرا مادرش کوتاه آمده، ولی همچنان با او و بچه ها در یک خانه زندگی می کند.
من از طریق یک وکیل راه هایی برای سفر مسعود و بچه ها به امریکا پیدا کردم، همه هزینه های وکیل را هم پرداختم و بعد از 2 ماه، بنا به برنامه ریزی وکیل، قرار شد مسعود به ترکیه بیاید و از آنجا اقدام به اخذ ویزا بکنیم، متاسفانه به نتیجه نرسید، تا به سفارش وکیل، مسعود به ازبکستان رفت و در آنجا اقدام نمود و موفق به دریافت ویزا شد، ولی همزمان مادرش در ایران بیمار شد.
مسعود و بچه ها به ایران برگشتند و من در تمام این مدت، همه این رویدادها را از چشم مهتاب، حتی خانواده خود پنهان نگه داشته بودم، تا اگر به نتیجه برسد، بزرگترین سورپرایز زندگی خواهرم باشد.
مسعود از بیمارستان زنگ زد و گفت مادرم در شرایط جسمی خوبی نیست، ولی او دیشب بابت اقدامات خود علیه بچه ها و مهتاب طلب بخشش کرده و از من خواست هرچه زودتر به امریکا بروم و با مهتاب آشتی کنم و من همین روزها حرکت می کنم.
روزی که من مسعود و بچه ها را در فرودگاه نیویورک استقبال کردم، سالگرد ازدواج مسعود و مهتاب بود، سر راه مسعود سبد گل بزرگی همراه یک کیک خریداری کرد و درحالیکه بچه ها برای دیدار مادر بی تاب بودند، ما وارد خانه شدیم.
مادرم چنان جیغی کشید، که خانه تکان خورد و مهتاب با دیدن بچه ها، از همان فاصله دور، روی زمین زانو زد وهمه دیدیم که بچه ها چون دو پرنده به سوی مادر پرواز کردند و در آغوش او فرو رفتند و خانه ما پر از عشق و اشک شد.
در همان حال مسعود با تلفن من شماره بیمارستان را گرفت و تلفن را بی خبر به دست مهتاب داد و همه دیدیم که مهتاب بغض آلود گفت مامان جان من شما را بخشیده ام و ممنونم بخاطر این هدیه زیبای نوروزی.

1464-88