1464-87

ایرج از سانفرانسیسکو:

وقتی با بچه های محله دور هم جمع می شدیم، بیشتر صحبت مان درباره سفر به امریکا بود، اینکه یک خانم پولدار سیتی زن امریکا را، به طریقی تور بزنیم، که تا آخر عمر نون مان توی روغن باشد!
بچه ها می گفتند همیشه آدم شانس تور زدن یک زن خوشگل پولدار سیتی زن امریکا را پیدا نمی کند، بعضی ها می گفتند خوشگل هم نبود، مهم نیست، مهم سیتی زن و پولدار بودن است!
از بچه های بزرگتر در محله داستان هایی شنیده بودیم، از جمله درباره پوریا که نظر یک خانم خوشگل میانسال سیتی زن را بهر طریقی بوده جلب می کند و سرانجام چنان خود را عاشق نشان داده، که طرف به او دل می بندد و بعد از یک ماه ونیم با او ازدواج می کند و با هم به امریکا میروند و آنطور که می گفتند پوریا اینروزها صاحب همه ثروت آن خانم شده، حداقل 30 رستوران وکافی شاپ و آپارتمان بیلدینگ را مدیریت می کند، به مرور همه اعضای خانواده را هم به امریکا برده و به هرکدام شغل و خانه و زندگی داده است. عاقبت به خیری پوریا، یک الگوی خوب، یک رویای شیرین برای خیلی از نوجوان ها و جوان هایی به سن و سال من بود. من از 16 سالگی عاشق مهتاب دختر همسایه مان شده بودم، ولی خوب می دانستم پدرش او را به من نمی دهد، به چشم می دیدم که از در و دیوار خانه شان خواستگار بالا می رود، بیشترشان پولدار، صاحب خانه بزرگ، اتومبیل آخرین مدل و شغل پردرآمد بودند. درحالیکه من فارغ التحصیل دانشگاه، بیکار و بی پول و بدون آینده بودم، با توجه به مدارک تحصیلی ام، بیشترین حقوقی که نصیبم می شد هزار و دویست دلار می شد، که آنهم یکبار پیش آمد و خیلی زود هم از دست رفت، چون جانشینی پیدا شد با همان مشخصات من، ولی با نصف حقوق من!
من به گفته همه بچه های محل خوش تیپ وخوش قد وقواره بودم. ولی بقول مادرم چه فایده؟ اینروزها کسی قد و قواره، تیپ نمی خواهد! دو سه بار با بچه ها به اصفهان و شیراز، کرمان و شمال و جنوب، حتی ترکیه هم رفتیم، ولی کسی نصیب مان نشد. تا یک شب در یک مهمانی به مناسبت تولد برادر بزرگ دوستم، بطور اتفاقی با خانمی بنام مستانه آشنا شدم، که از امریکا آمده بود، خیلی جوان و خیلی خوشگل نبود، ولی اندام سکسی و خوش ترکیبی داشت، خیلی خوش سر و زبان بود. خواهر دوستم ما را به هم معرفی کرد و درگوشم گفت مستانه یکبار شوهرکرده و طلاق گرفته، یک پسر 16 ساله دارد، که با پدرش زندگی می کند، به گفته خواهر دوستم سهم طلاق اش، دو مجموعه آپارتمانی، دو رستوران ایتالیایی و یک رنچ بزرگ در حومه سانفرانسیسکو است، با درآمد آنها زندگی راحت و شیرینی دارد.
من طوری وانمود کردم، که از ثروت او خبر ندارم، گفتم دلم می خواهد به امریکا بروم، با گرفتن تخصص و با کار سخت، آینده ام را بسازم. مستانه گفت چند تا دوست دختر داری؟ خندیدم، گفتم من اهل دوست دختر نیستم، من به ازدواج اعتقاد دارم، دلم می خواهد با خانمی حتی بزرگتر از خودم وصلت کنم، چون چنین خانم هایی معنای عشق را می فهمند، زندگی زناشویی را دوست دارند، بعد از زیبایی، متانت و خانمی او گفتم. بعد از آن شب دو بار دیگر مستانه را دیدم هر بار بیشتر از او ستایش کردم. بعد با وجود اینکه برای آخر هفته به مهمانی آنها دعوت داشتم نرفتم، فردا مستانه زنگ زد و پرسید چرا نیامدی؟ گفتم راستش را بخواهی بدجوری دلبسته و عاشق ات شده ام، دیگر به دیدارت نمی آیم، چون با رفتن تو به امریکا همه زندگیم ویران میشود.
گفت من هم به تو عادت کرده ام، فردا بیا با هم حرف بزنیم. همین حرف زدن منجر به اعتراف به عشق شد و من همانجا از او خواستگاری کردم و بدون اشاره به زندگی در امریکا، گفتم چرا درایران نمی مانی، زندگی ساده ای با هم می سازیم، من سخت کار می کنم، پس انداز می کنم، بعد که آمادگی داشتیم میرویم امریکا.
خندید و گفت نیازی به ماندن در ایران و کارکردن نیست. همین دو سه روزه با هم ازدواج می کنیم، من همه تدارک سفر تو را می بینم و در امریکا زندگی مان را می سازیم، من همان جا بغل اش کردم، دستهایش را بوسیدم و گفتم آیا خواب می بینم؟!
مستانه گفت از سادگی تو، از مظلومی تو، از منش مردانه تو خوشم آمده، تو در این مدت از من نپرسیدی در امریکا چه می کنم؟ چقدر ثروت دارم؟ حتی می خواهی من در ایران بمانم، از من مراقبت کنی، برایم زندگی بسازی! من یک عمر بدنبال چنین مردی بودم، باز هم دستهایش را بوسیدم و اشکهایم روی دستهایش ریخت، خودم هم نفهمیدم چگونه اشکم در آمد! 4 ماه بعد، در میان چشمان حیرت زده دوستان و صورت گل انداخته مادرم، که نمی دانست از شوق چه بگوید، من در فرودگاه از همه خداحافظی کردم و به سوی امریکا پرواز کردم و از همان نخستین روز همه وجودم را پر از عاشقی کردم و به پای مستانه ریختم، درحالیکه درواقع چنین نبود، مستانه زن ایده آل من نبود، ولی می توانست پل پرواز من به آینده ای طلایی باشد.
با زبان چرب و نرم، با بکارگیری همه راز و رمزهایی که می توانست یک زن را شیفته و مست کند، صاحب یک ثروت کلان، یک زندگی راحت و یک آینده تضمین شده و یک پایگاه برای همه خانواده ام شده بودم، من هم دلم میخواست مثل پوریا پدر و مادر و خواهرانم را به امریکا می آوردم و برای همه شان زندگی مستقل و مرفهی می ساختم و مستانه هم هیچ دریغی نداشت، تا یک شب تلفن زنگ زد و مستانه گوشی را برداشت و من از همان فاصله دور می دیدم که رنگش پریده و مرتب می گوید شما مطمئن هستید؟ بعد گوشی را گذاشت، من هرچه پرسیدم ماجرا چه بود؟ جواب درستی نداد و گفت بعدا توضیح میدهم، من البته بعد از 24 ساعت بکلی آن تلفن را فراموش کردم و هفته بعد نادر یکی از بچه های محل زنگ زد و گفت نامرد! تو همه ما را فراموش کردی؟ تو قول دادی برای ما هم اقدامی بکنی، گفتم چه کاری از دستم بر می آید؟ اگر چیزی لازم دارید برایتان بفرستم، نادر گفت اگر یادت باشد به هم قول دادیم هر کدام یک زن پولدار مقیم امریکا را بتور بزنیم و عاشق بازی در آوریم و به هدف هایمان برسیم، برای بقیه هم قدمی برداریم گفتم من عرضه داشتم و به هدف رسیدم، شما چرا شانس خود را آزمایش نمی کنید؟ نادر گفت حالا واقعا تو عاشق این خانم هستی؟ گفتم عاشق خودش نیستم، ولی عاشق ثروت اش هستم، که بهرحال در صورت طلاق هم نیمی به من تعلق می گیرد. آنوقت شاید فکری هم بحال شما بکنم. هنوز حرف میزدم که ارتباط قطع شد. و من بی خبر از توطئه ای که در پشت پرده با همین مکالمات درحال تکوین بود!
بعد هم دیگر سعی کردم با بچه ها تماس نگیرم، ولی بعد از مدتی سر و کله یکی از دوستان قدیمی مستانه پیدا شد، یک دختر بسیار سکسی و خوش اندام و طناز، که هر بار به بهانه ای مرا به مشروب، مصرف ماری جوانا، بعد هم کوکائین می کشید. بطوری که من احساس می کردم به مرور خودم را گم می کنم، گاه روی مبل، توی راهرو، گوشه اتاق خواب و یا حمام از جا می پریدم، یک شب که سخت خمار بودم با آن دختر و بعد هم با مستانه درگیر شدم، هر دو را کتک زدم، آنها پلیس را خبر کردند، مرا دستگیر کردند، به زندان انداختند، مستانه با کمک وکیل خود از من طلاق گرفت، وقتی اززندان درآمدم، مرا به خانه هم راه نداد، فقط یک جمله گفت: متاسفانه توطئه هایت برباد رفت. خدا به من کمک کرد تا چهره واقعی تو را بشناسم. ولی یادت باشد، روی دست امثال تو، اینجا کسانی مثل من هستند که صد تا مثل تو را می برند سر چشمه و تشنه بر می گردانند!
من کارم به گوشه خیابان و اعتیاد شدید کشید. یکبار در دان تاون سانفرانسیسکو، براثر اتفاق یکی از دوستان دوران مدرسه ام را دیدم و تقاضای پول کردم، او مرا نشناخت و گفت یعنی کار ایرانیان به اینجا هم کشیده است؟ خیلی متاسفم! و بعد دو سه سکه جلوی پایم انداخت و رفت.
بعد از یک دوره زندگی پر از سیاهی و اعتیاد و بدبختی، باز هم براثر اتفاق با مهدی برادر یکی از همسایه های قدیمی ام که وکیل بود روبرو شدم، وقتی حرف زدم، از چشمانم و صدایم مرا شناخت، شدیدا ناراحت شد، فردای آنروز ترتیبی داد تا من در یک بیمارستان دولتی بستری شدم بعد هم برایم کاری دست و پا کرد، در آپارتمان مشترک کوچکی مرا جای داد و توصیه اش این بود، که گذشته را فراموش کن، بدنبال یک زندگی سالم بدون دوز و کلک برو، یادت باشد بالای دست هر حقه بازی، یک حقه باز بزرگ دیگری کمین کرده است.
مهدی همچنان یاورم بود تا من دنبال تحصیلم را گرفتم، به مرور مسیر زندگیم عوض شد و 6 سال بعد من سرانجام پدر و مادر و خواهر کوچکم را به امریکا آوردم. اینک هر روز صبح که دور میز صبحانه می نشینیم بی اختیار اشکم سرازیر میشود. مادرم همیشه می پرسد چرا؟ من همیشه می گویم از شوق، از اینکه زندگی سالم چه طعم شیرینی دارد.
3 ماه پیش درست قبل از کریسمس که برای خرید رفته بودم، توی فروشگاه سینه به سینه مستانه در آمدم، با حیرت نگاهم کرد و گفت شما چقدر شبیه یکی از آشنایان قدیمی من هستید، من فقط نگاهش کردم و از کنارش رد شدم، خودم احساس می کردم تا زمان خروج از فروشگاه مرا با نگاه دنبال می کند و لابد می گفت این همان توطئه گر گم شده در سیاهی هاست؟!

1464-88