1464-87

امیر از شیکاگو:

ماجرای عشق من و شهرزاد، آنروزها توی محله پیچیده بود، همین هم سبب شد برادرانش، یک شب گریبان مرا بگیرند و تهدیدم کنند، اگر همین هفته به خواستگاری خواهرشان نروم، با من چنان خواهند کرد، که از بدنیا آمدنم پشیمان شوم! برادران شهرزاد، از من بزرگتر و قوی تر و پرنفوذتر بودند، من خوب می دانستم کمترین کاری که در حق من می کنند، یک درگیری خونین و یک رسوائی بزرگ درمحله است.
من همان شب با پدر و مادرم حرف زدم، پدرم پرسید تو هنوز کاره ای نیستی، یک دیپلم دبیرستان، نه تخصص، نه تحصیلات دانشگاهی، نه یک شغل پردرآمد، نه خانه و نه زندگی! برفرض ما فردا برویم خواستگاری، به خانواده شهرزاد چه بگوئیم؟ گفتم حداقل ما را نامزد کنید، من بلافاصله شروع می کنم به ادامه تحصیل، یافتن کار، ساختن آن، بهرحال یک هدف پیدا می کنم، همه نیرویم را می گذارم. مادرم گفت پیشنهاد خوبی است، پدرم گفت من حاضرم تا یکسال همه هزینه های زندگی تان را فراهم کنم. فقط خدا کند خانواده شهرزاد بپذیرند.
در 24 ساعتی که پدرم همه تدارک این خواستگاری را دیده و مادرم در حد مقدمه با مادر شهرزاد حرف زد، بر من 24 سال گذشت، در همه لحظاتی که پدر ومادرم در خانه شهرزاد بودند، من پشت پنجره مشرف به کوچه ایستاده بودم و خدا خدا می کردم، جواب مثبت باشد. پدر ومادرم بازگشتند، هر دو دلخور وعصبی بودند، مادرم گفت توقع این خانواده خیلی بالاست، آنها کمتر از تحصیلات دانشگاهی و یک زندگی مرفه و کامل و یک درآمد بالا، هیچ دامادی را نمی پذیرند و درواقع ما را پس زدند.
من خیلی دلم شکست، این دل شکستن با سفر اجباری شهرزاد به شمال نزد عمویش، عمیق تر شد، گیج شده بودم، هیچ کاری ازدستم بر نمی آمد، بلافاصله برای سربازی اقدام کردم، در نهایت ناباوری در قرعه کشی معاف شدم و تصمیم گرفتم به هر طریقی شده از ایران خارج شوم با پسرعموهایم در شیکاگو حرف زدم، گفتند خودت را به اینجا برسان، هر کاری از دستمان بر آید، برایت انجام می دهیم. من با دستمایه ای که پدرم داده بود ونقدینه ای که مادرم در لابلای چمدانم جای داد، از ایران بیرون آمدم و بعد از دو سال ونیم دربدری در ترکیه، به هر صورتی بود، خودم را به شیکاگو رساندم و زندگی تازه و پرفراز و نشیب خود را آغاز کردم.
پسرعموها برخلاف قولی که داده بودند، مرا از همان اولین هفته ها رهایم کردند و من ناچار شدم به روی پاهای خود بایستم. روزگار سختی بود، ابتدا هیچکس را در شیکاگو نمی شناختم و شاید همین کمکم کرد، زودتر از آنچه تصور می رفت، به زبان انگلیسی تسلط یابم و با یک کار نیمه وقت، در کالج به تحصیل ادامه بدهم و دو سال بعد، در نهایت تنهایی و تنگدستی وارد دانشگاه بشوم. تنها سرگرمی من درس بود و تلفن های گاه به گاه پدر ومادرم، که از همان راه دور تشویقم می کردند. مادرم می گفت از همین حالا به تو افتخار می کنیم و پدرم می گفت الحق که کمر مرا راست کردی.
من تصمیم گرفتم مشکل ترین رشته را یعنی پزشکی را دنبال کنم، دوستان تازه ام مرا بارها ناامید کردند، ادامه راه را سخت و حتی ناممکن دانستند، ولی من فرزند سختی ها بودم، نه نوجوانی، نه گرسنگی، نه متلک های دانشجویان، نه تبعیض گاه و بگاه در دانشگاه و در خوابگاه، مرا از پای نمی انداخت، به هر کس که با من بقولی در می افتاد، آزارم می داد، لبخند می زدم و حتی به نوعی به آنها محبت می کردم، در تنگناها کمک شان می کردم، تا آنجا که درزمینه درسی، خیلی ها بمن نیاز پیدا کردند و من مهربانانه، کنارشان ایستادم و به مرور کاری کردم، که حتی نژادپرست ترین شان هم رفیق من شدند، مرا به خانه های خود دعوت می کردند، به دوستی ام افتخار می کردند و بسیاری برای رابطه دوستی با من، واسطه می تراشیدند. خیلی ها مرا سنگ صبور، صخره سیاه ناشکستنی، کوه استوار و خیلی ها مرا مهربان ترین و موفق ترین انسان خطاب می کردند. و من برخود می بالیدم، که بعنوان یک ایرانی در یک دانشگاه صد درصد امریکایی شیکاگو، یک چهره مشخص و محبوب شده ام. من در آن سالها فرصت یافتم، در گردهماهی ها به مناسبت معرفی سوابق زندگی و تحصیل و خانواده خود، از تاریخ غنی سرزمینم حرف بزنم. از قهرمانانی چون زال و رستم و سهراب بگویم، از شاعرانی چون مولوی، فردوسی، خیام بگویم، از گوگوش و داریوش بگویم، از ابن سینا طبیب جهانی بگویم و افتخار کنم.
در مسیر زندگی تازه خود، یکی دو بار با دخترانی دوست شدم، ولی عاشق نشدم، انگار برادران و خانواده شهرزاد ریشه های عاشقی را در وجود من سوزانده بودند، بارها خواب شهرزاد را دیدم، که با همان لباس سفید و صورتی به دیدارم آمده، تا در کنارم بماند، بارها خواب شهرزاد را دیدم که با چند بچه قد و نیم قد از کنارم می گذرد و می گوید خودت و مرا سوزاندی و خیلی راحت رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی!
6 سال پیش تحصیلاتم تمام شد، در یکی از معتبرترین بیمارستانها در یک مرکز پژوهش بکار پرداختم، دنیای من دنیای دیگری بود، وقتی شنیدم در شهری سیل آمده، طوفان شده، حادثه ای پیش آمده، بلافاصله راه می افتادم و به یاری درمانده ها می رفتم، همه جا در میان همه به دنبال چهره آشنایی می گشتم، به دنبال چهره شهرزاد، با خود می گفتم شاید به این سوی دنیا آمده است شاید به کمک من نیاز دارد.
در نشریات مختلف امریکایی، حتی در شبکه های تلویزیونی، با من بارها مصاحبه کردند، این همه انساندوستی مرا ستودند و من همه جا گفتم ایرانی هستم، از سرزمین کورش و داریوش و رومی آمده ام، خود را مدیون این سرزمین می دانم، باید دین خود را ادا کنم.حتی یکبار در ماجرای گردباد و سیل و طوفان شرق امریکا، تا پای جان خود رفتم، مجروح شدم، در حال کوما به بیمارستان انتقال یافتم، ولی دوباره بعد از ده روز به همان منطقه بازگشتم تا یاور درمانده های سرگشته باشم، و درون کلبه های کوچک شان مهمان شدم و گاه تا صبح به بالین بیماری نشستم.
از حدود یک سال پیش همه وجودم به سوی ایران کشیده می شد، وقتی شنیدم پدرم بیمار است، دیگر معطل نکردم، البته در تمام دو سه سال گذشته برای آنها حواله هایی می فرستادم، امکانات سفرشان را تا حدی فراهم کرده بودم و اینک با بیماری پدر راه افتادم و رفتم.
من درست 23 سال بود از ایران دور بودم، همه جا برایم غریبه شده بود، ایرانی که در ذهن من بود، با ایرانی که می دیدم تفاوت داشت. پدر ومادرم در یک آپارتمان نوساز جدید زندگی می کردند، من سراغ محله قدیمی مان را گرفتم، مادرم گفت 20 سال است از آن محله و آدم هایش بی خبر است. من بعد از پیگیری ناراحتی پدرم و بستری کردن اش، به دنبال نوجوانی ام رفتم، نوجوانی گم شده ام، که 23 سال پیش رهایش کردم و رفتم.
وقتی وارد محله قدیمی مان شدم، تقریبا همه چیز عوض شده بود، خانه های قدیمی آپارتمان های چند طبقه شده بودند، از بقالی سرکوچه، که همه شان جوان بودند، سراغ دوستان قدیمی ام مسعود، علی، بیژن و ناصر و محمد را گرفتم، آدرس دو برادر علی و مسعود را دادند، ولی خبری از بقیه نداشتند از خانواده شهرزاد پرسیدم، گفتند پدر ومادرش فوت کردند، بقیه هم رفتند یک محله دیگر.
لحظاتی بعد درخانه علی و مسعود را زدم، وقتی در آستانه در پیدا شدند، برجای خشک شدم، هر دو چاق و چله و خیلی مسن تر بنظر می آمدند، هر دو بغلم کردند، مرا به درون بردند، همسران شان، بچه ها جلو آمدند، گریه ام گرفته بود. علی و مسعود همچنان پر از مهر و صفا و عشق بودند، مادرشان آرام آرام ازاتاق بیرون آمد، جلو رفتم و بغل اش کردم، سبک وشکسته بود، صورتم را بوسید گفت پسر کجا رفتی؟ این همه سال کجا بودی؟ اون دختر را سوزاندی! گفتم من سوزاندم؟ گفت بله بعد از تو سرگشته شده بود، دوبار ازدواج کرد و طلاق گرفت، از همه کس سراغ تو را می گرفت، پرسیدم حالا کجاست؟ گفت بهتر است به سراغش نروی، فکر می کنم خیلی شکسته است، گفتم آدرس اش را بدهید.
غروب با اصرار فراوان آدرس شهرزاد را که می گفتند پرستار شبانه روزی یک مرد پیر است گرفتم و یکسره رفتم سراغ اش. وقتی در آن خانه بزرگ و گرانقیمت را زدم، با خود گفتم آیا براستی شهرزاد را می بینم؟ چند لحظه بعد سایه ای لرزان جلوی در ظاهر شد، با دیدن من، ناله کرد و گفت امیر… امیر من… و بعد روی زمین غلتید. در همان حال بغل اش کردم، گفت چرا آمدی؟ گفتم آمدم تو را با خودم ببرم. نوجوانی گمشده ام را…. و شهرزاد در آغوشم گم شد.

1464-88