1464-87

 


شهیار از شمال کالیفرنیا:

وقتی پدرم از دست رفت، مادرم هنوز در اوج جوانی بود، زنی 34 ساله، زیبا و پرانرژی، که کلی خواستگار داشت. با وجود اصرار مادر بزرگ مان، حاضر نبود تن به ازدواج دوباره بدهد. تا با حکم پدر بزرگ، با حمید پسرخاله اش ازدواج کرد. حمید مردی خشن و معتاد بود، بارها مادرم را کتک زده و مجروح ساخت. ولی مادرم تاب آورد، چون طلاق را در شأن خانواده نمی دید.
روزی که حمید به خواهر16 ساله ام تجاوز کرد، ما خشم واقعی را در وجود مادرمان دیدیم، مادر کوچک اندام ما چنان حمید را کتک زد که او را مجروح وبیهوش به بیمارستان بردند و تا 5 روز در کوما ماند. ابتدا مادرم را دستگیر کردند، ولی وقتی قاضی ماجرا را فهمید، بلافاصله مادرم را آزاد کرد و با خنده مخصوصی گفت اگر این حیوان خطرناک را می کشتی، همه را راحت می کردی! خانواده بلافاصله طلاق مادرم را گرفتند ودر شرایطی که خواهرم در آستانه خودکشی بود، حبیب برادر حمید، جوانمردانه قدم پیش گذاشت و با خواهرم که حامله بود ازدواج کرد و قبل از تولد فرزندش او را به آلمان برد و همانجا مقیم شدند.
من پسربزرگ خانواده بودم، دلم میخواست برای مادر و تنها برادرم، کاری بکنم، ولی مادرم بعد از دبیرستان، مرا روانه آلمان کرد، تا بتوانم تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه بدهم، مرتب می گفت نگران هزینه های تحصیلی و زندگیت نباش، من تا زمان فارغ التحصیلی یاریت میدهم. من با کمک خواهرم وشوهرش به آلمان رفتم، رشته پزشکی را انتخاب کردم. تا 3 سال بعنوان بهترین و سرآمدترین دانشجوی دانشگاه بودم، در همان زمان بدنبال مکاتبه با دانشگاهی در کالیفرنیا، با یک بورس دانشگاهی به اینجا آمدم.
در تمام این مدت مادرم همه هزینه های تحصیل مرا می پرداخت، من دورادور شنیدم که مادر دو بوتیک زنانه پدرم را، که یکی از عموهایم اداره می کرد، به او فروخت و برای من حواله کرد، بعد برادرم فریدون را هم به آلمان روانه کرد، که چون سابقه مکانیکی اتومبیل داشت، بلافاصله در یک کمپانی بزرگ مشغول شد و دراین مرحله، تنها مادرم در ایران مانده بود. ما اصرار کردیم که به آلمان و یا امریکا بیاید، که مادرم با فروش خانه و انتقال همه پس انداز نقدینه خود به آلمان و بخشی به امریکا سرانجام تصمیم به کوچ گرفت، ابتدا ترجیح داد به آلمان برود، تا پرستار دوقلوهای خواهرم باشد و بعد برای فریدون همسری مناسب پیدا کند و او را هم سروسامان بدهد و در پایان به امریکا بیاید و یاور وهمدم من باشد.
از آنجا که زندگی ما همیشه پر از حادثه بود، ناگهان حبیب دچار سرطان شد، مادرم پا به پای خواهرم و برای معالجه حبیب اقدام نمود، با حواله های ارسالی برایشان آپارتمان تروتمیزی خرید، اثاثیه و مبلمان شیکی تدارک دید و درست روزی که حبیب به سرکارش بازگشت و خبر از سلامتی کامل خود داد، مادرم به شمال کالیفرنیا آمد، باور کنید اورا نشناختم، اقلا 20 سال پیر شده بود. با ورود مادر زندگی من دچار تحول شد، چون با پیدا کردن پسرعموهایم، ترتیب خرید یک آپارتمان شیک را برای من هم داد، قشنگ ترین مبلمان را برایش تهیه کرد و برای من راحتی خیال وآسودگی روان فراهم ساخت. بطوری که من تحصیلاتم را تمام کرده و در یکی از بزرگترین بیمارستان ها بکار مشغول شدم و به دلیل توانایی های ویژه، به عضویت یک سازمان پژوهشی پزشکی در آمدم وهمزمان با دختری زیبا و تحصیلکرده کانادایی آشنا شده وهمه مقدمات ازدواج مان را فراهم ساختیم و مادرم بیش از همه خوشحال بود.
2سال ونیم بعد، من در یک حادثه رانندگی به شدت مجروح شده و بحال کوما به بیمارستان انتقال یافتم، اصلا باورم نمی شد که باز طوفانی زندگی آرام ما را در هم بورزید. آرامش و احساس خوشبختی کامل ما را به یک دره تاریک برد. من آنروزها به دلیل شکستگی پاهایم و نیمه فلج شدن بدنم، بکلی روحیه ام را از دست داده بودم، چون از همه پروژه های آن سازمان عقب افتادم و بقولی خط خوردم، همان روزها نامزدم نیز به بهانه ای غیبش زد و حتی به تلفن های من هم جواب نداد.
بیمارستان هم ضن پرداخت هزینه های درمانی ام، تقریبا عذر مرا خواست. من دوباره تا آستانه خودکشی رفتم و یکبار حتی صندلی چرخدار خود را به سوی خیابان و ترافیک اتومبیل ها بردم، که بطور معجزه آسایی نجات یافتم.
در آن روزهای تاریک و بدون آینده، مادرم دست نکشید، بدنبال راههای مختلف برای درمان من رفت و از طریق دوستان، فامیل، پزشک متخصصی را پیدا کرد که بعد از عکسبرداری ها و آزمایشات مختلف، به من امید داد دوباره میتوانم بروی پاهایم راه بروم و به زندگی عادی خود برگردم.
مادرم همه این مراحل را با من آمد، بعضی روزها که من از صبح تا شام، گرفتار این آزمایشات و بعد هم شروع درمان ها بودم، برایم غذا تهیه می کرد، با خود می آورد و ازمن پذیرایی می کرد و می گفت تو باید دوباره سرپا بایستی، تو باید برای من یک خانه ساحلی بخری، تو باید به من رانندگی بیاموزی تا من خودم همه شهر را زیر پا بگذارم.
با تلاش شبانه روزی و مهربانی، عشق و پرستاری مادرم، من بعد از چندعمل جراحی، درست یکسال و نیم بعد به روی پاهایم راه رفتم، ودر آن روز فراموش نشدنی، مادرم همه دوستان و همکاران و همچنین خواهر و برادروخانواده هایشان را دور من جمع کرد و من بعد از چند سال دوباره طعم شیرین خانواده، مهر فراوان آنها را احساس کردم.
مادرم که از دیدگاه من یک زن ساده و کم اطلاع ولی پر از عشق ومهر به خانواده بود، در روزهای بیماری و نا امیدی من یکی از پروژه ها و به روایتی کشفیات مرا که 5 سال به رویش مطالعه کرده بودم و به نتایجی رسیده بودم، ولی در آغاز آن حادثه به کناری انداخته بودم، بدستم داد وگفت آیا خبرداری چه گنجینه ای را به دور انداخته ای؟! یکی از همکارانت به من گفت این پروژه یک رویداد بزرگ علمی است و من با حیرت آن اوراق و سی دی ها و دی وی دی ها را یک شب تمام مطالعه کردم وهمه وجودم پر از انرژی و امید شد. وقتی با آن به سراغ یک موسسه بزرگ پژوهشی دیگر رفتم، تازه فهمیدم در آن سالها چقدر زحمت کشیده و تحقیق کرده ام. چون آن موسسه بلافاصله با من قراردادی منعقد کرد و مرا بعنوان رهبر آن پروژه بکار گرفت.
من دیگر شب و روزم پر از رفت و آمد، جلسه، میتینگ های مختلف بود، بطوری که مادرم را هم فراموش کردم، از سویی یک همکار زن هم به من پیوسته بود، من بیشتر اوقات با او بودم و همین هم به دور ماندن و بی خبرماندن ازمادر کمک کرده بود و یکروز بخود آمدم، که نامه ای از مادر روی تلویزیون بود. مادر نوشته بود: درست 4 ماه است حتی یک بار با من حرف نزدی. دو بار مریض شدم و به بیمارستان رفتم، ولی نفهمیدی، احساس کردم بودن و نبودن من دیگردر این خانه فرقی ندارد. من به آلمان میروم، برایت آرزوی موفقیت های جهانی دارم.
زمانی من نامه را خواندم که مادرم 48 ساعت قبل به آلمان رفته بود، از خودم خجالت کشیدم، باورم نمیشد من این چنین درمورد این موجود مهربان و فداکاری که همه جوانی اش را به پای ما سوزاند، همه لحظات عمرش را برای خوشبختی و راحتی خیال ما دوید، فراموش کرده باشم. من براستی چند ماه به دلیل سفر، رفت و آمد، مشغولیات احساسی با همکار تازه ام، از یادم رفته بود که فداکارترین موجود زندگیم در خانه انتظار یک لحظه دیدار مرا می کشد.
من که شرایط مالی خوبی پیدا کرده و یک خانه بزرگ و شیک خریده بودم، جای خالی مادرم را احساس می کردم، در همان حال به یاد مادرم افتادم که آرزویش خانه ای کنار دریا بود و تعلیم رانندگی که همه شهر را بگردد.
تصمیم گرفتم به هرطریقی شده این کوتاهی و قصور را جبران کنم، دو سه هفته طول کشید تا من امکان سفر یافتم، بدون خبر راهی آلمان شدم، وقتی در خانه خواهرم را زدم، باورش نشد که من جلویش ایستاده ام. گفت چه شده؟ گفتم هیچ، آمده ام مادر را با خود ببرم.
از آن سوی خانه، صدای مادر را شنیدم که می گفت یادت رفته گفتم یک خانه ویلایی کنار دریا می خواهم؟ یادت رفته که گفتم دلم میخواهد رانندگی بیاموزم همه شهر را بگردم؟ بغض کرده گفتم مادر! ویلایت را خریده ام، آماده است، درست کنار دریا. اتومبیل ات را هم خریده ام، فقط کافی است رانندگی را بیاموزی.

 1464-88