1464-87

سمیرا از لس آنجلس:

من 16 ساله بودم، که با فشار و تهدید پدرم، با مردی در سن و سال خودش، در آبادان ازدواج کردم. احمد شوهرم مردی خشن، زورگو، بی احساس و معتاد بود. او در اصل مواد مخدر پدرم را تامین می کرد و من یک کالای بی ارزشی بودم، که پدرم در ازای مصرف دو ماه مواد خود، مرا به احمد فروخت.
من بهترین و درخشان ترین شاگرد مدرسه بودم، ودیپلم خود را در 16 سالگی با بهترین نمرات گرفتم و در همان شرایط گریان به خانه شوهر رفتم تا چشم باز کردم حامله بودم و هنوز هیچ چیز درباره بچه داری نمی دانستم، که مادر شدم و دخترم برخلاف پدرش، زیبا بود، همه او را فرشته کوچولو صدا می زدند و عاقبت اسمش را هم فرشته گذاشتیم.
تا 7 سالگی دخترم، من همه کتک ها، شکنجه ها، توهین ها و حتی تا پای شکستن انگشتان دستم و بینی ام، تحمل کردم و صدایم در نیامد، چون می خواستم فرشته کوچولویم، چون خودم بهترین شاگرد مدرسه بشود، آرزو داشتم روزی به دانشگاه برود، دکتر بشود و مادرم را که زیر کتک های پدرم همه بدنش شکسته و مجروح بود، درمان کند.
یکروز که خانه یک زن وشوهر جوان را از تمیزی برق انداخته بودم، به عشق دیدن فرشته به سوی خانه دویدم، ولی هیچ خبری از دخترم نبود. همسایه ها گفتند احمد با فرشته ایران را ترک گفته و احتمالا به دبی یا کویت رفته است. من از شدت اندوه وغصه بیهوش شدم، بیمار و بستری شدم، ولی هیچکس پرستارم نبود، پدرم گفت شوهرت در دادگاه طلاق ات داده، من وکیل اش شدم، آماده شو، برایت شوهر تازه ای سراغ دارم. من یک هفته بعد از آبادان فرار کردم و به تهران رفتم، این بار از بخت خوبم، با خانواده ای آشنا شدم، که مرا در جمع خود پناه دادند و مرا پرستار بچه هایشان کردند. من همه عشقم به دخترم را به پای آن بچه ها ریختم، برایشان قصه می خواندم، قصه دخترکی که به سرزمین های دور سفر کرده، از دست پدر ظالم خود گریخته و سواری با اسب سپید، او را با خود به میان جنگل برده و برایش خانه ای از مرمر سپید ساخته و برسرش تاج گذاشته است.
من با کمک همان خانواده به تحصیلم ادامه دادم، رشته پرستاری را دنبال کردم، بعد در یک بیمارستان معروف بکار مشغول شدم، ولی همچنان پرستار بچه های آن خانواده ماندم آنها فامیل من، برادر و خواهرم و بچه هایشان، بچه های من بودند.
ضمن کار در رشته بیهوشی اتاق عمل، دوره هایی را گذراندم و در هر دو رشته فعال بودم، خیلی زود برای خود آپارتمانی خریدم، زندگی تر و تمیزو شیکی ساختم، ولی همچنان پرستار بچه های آن مهربانان بودم و جوابگوی محبت ها و حمایت هایشان در روزهای تاریک زندگیم.
روزی که آن خانواده مهربان تصمیم گرفتند به فرانسه بروند، من احساس تنهایی و بیکسی عمیقی کردم، به آنها گفتم بزودی به دنبال آنها میروم. اولین تصمیم من بعد از سفر آن یاران خوب، سفر به دبی و کویت برای یافتن دخترم بود، در ابوظبی رد پایی پیدا کردم، ولی گفتند احمد با خانمی ازدواج کرده و فرشته هم در قالب خدمتکار شب و روز با آنهاست و گویا قصد دارد، او را شوهر بدهد.
رد پای تازه آنها کویت بود، به هر دردسری بود، به کویت رفتم، ولی در آنجا فهمیدم، بعد از درگیری شدیدی میان احمد و فرشته، دخترم را مجروح به بیمارستان برده اند و بعد دیگر هیچکس خبری از آنها نداشت و تنها یکی از ایرانیان آبادانی به من گفت فکر میکنم دخترت جان سالم در آن حادثه بدر برده باشد چون احمد و زنش چند روز بعد غیب شان زد.
متاسفانه هیچ نام و نشانی از فرشته در هیچ بیمارستان معمولی پیدا نکردم و مطمئن بودم او راهی به بیمارستان های خصوصی هم نداشته است آن روزها، سخت ترین روزهای زندگی من بود، قلبم از غم و اندوه پر بود، اشکهایم بند نمی آمد، باور کنید آرزو می کردم، حتی در همان سرزمین غریب بمیرم و در گمنامی خاک شوم و روزهای سیاه تری را به چشم نبینم.
از کویت به ایران برگشتم، باور نمی کنید اگر بگویم حتی روزهای آفتابی هم، برای من تاریک وغم افزا بود. قدرت بازگشت به کار را نداشتم، همکارانم مرتب به سراغم می آمدند، بهترین پیشنهادات کاری را می دادند، ولی من توان کار نداشتم. بیش از یک ماه شب و روز نیمه خواب و بیدار بودم، تا آپارتمانم را فروختم و بار سفر بستم و دوباره به ابوظبی برگشتم که ویزای فرانسه بگیرم ولی ویزای امریکا را، چنان بدون دردسر گرفتم، که خودم هم باورم نمی شد، چون خیلی راحت به کسی که با من مصاحبه می کرد گفتم، دو تخصص دارم، دلم می خواهد بروم امریکا کارکنم، درواقع خدمت کنم، به همه مادرانی که چون من دختر گم کرده اند و دخترانی که سرگشته وزیرستم هستند، آن شخص ابتدا خنده اش گرفت، ولی وقتی قصه زندگیم را گفتم، متاثر شد و گفت برو امریکا به همه انسانها کمک کن، همه آنها که نیاز دارند و همان شخص بود که ویزای مرا صادر کرد.
چنان دستپاچه شده بودم که نمی دانستم چکنم؟ با چند خانواده مسافر و توریست حرف زدم، درباره امریکا و شرایط زندگی اش پرسیدم. هر کدام حرفی میزدند، بعضی ها تشویقم می کردند، بعضی ها مرا می ترساندند، که زندگی برای یک زن تنها و جوان خطرناک است آنها نمی دانستند من از چه زندگی جهنمی فرار کرده ام.
20 روز بعد من به لس آنجلس آمدم، فقط دو سه تا شماره تلفن داشتم، که در دبی و ابوظبی با آنها آشنا شده بودم، نصرت یک خانم مسن با پسر 20 ساله اش، مرا به خانه خود برد، البته در ازای پرداخت بخشی از آپارتمان اش، من راضی بودم، ضمن اینکه برایشان غذا می پختم و خانه را تمیز می کردم. نصرت خانم در یک آزمایشگاه کار می کرد، وقتی از سوابق کاری من با خبر شد، با مسئولان آزمایشگاه و بعد کلینیک شان حرف زد، آنها مرا بطور آزمایشی بکار دعوت کردند، بعد از5 روز ، به من پیشنهاد کار دادند و گفتند خودمان ترتیب گرین کارت ات را میدهیم.
من جانانه برایشان کار می کردم، در ضمن دوره های تازه ای را برای تطابق تخصص و تجربه خود گذراندم و بعد از یکسال و اندی، با بهترین حقوق در آن کلینیک مشغول بودم. با وجود زمزمه های دوستی وعشق من از همه می گریختم، حاضر نبودم به هیچ مردی نزدیک بشوم، در مهمانی ها، جشن ها و گردهمایی ها، دور و بر زنان مسن و مردان پیر و بچه ها بودم. هر بار مادری را می دیدم، که دختر نوجوان خود را به آغوش کشیده، همه بدنم می لرزید، بی حس می شدم، حسادت نمی کردم، ولی رنج می بردم. از خدایم می پرسیدم آیا دخترم زنده است؟ آیا سرنوشت شوم در نوجوانی نصیب او نشده است؟ آیا من براستی شانس دیدار او را دارم؟
در زمان کار، من فقط در پی نجات آدم ها بودم، برایم تفاوت نمی کرد، از چه رنگی، نژادی و قومی هستند، من گاه بیش از ساعت کارم، به پای بیماری می ماندم، گاه در پشت صحنه کارم، به پدر و مادرهای نگران کمک می کردم. یکروز یکی از همکارانم با اصرار مرا به حرف کشید، یک خانم امریکایی بسیار مهربان و اصیل بود، نمیدانم چرا قصه زندگیم را برایش گفتم، پا به پای من اشک ریخت وگفت من بدنبال دخترت میروم، امیدوارم زنده باشد.
ازآن روز ببعد، من تقریبا هرچند شب یکبار خواب فرشته را می دیدم، که قد کشیده، بزرگ شده، خوشگل شده بطوری که همه به تماشایش ایستاده بودند، هر شب بسترم از اشکهایم خیس بود، تا یک روز با حس عجیبی از خواب بیدار شدم، همه وجودم پر از انرژی بود، حالت پرواز داشتم به سر کار رفتم، به چند بیمار سر زدم، یکی از آنها در انتظار پسر و دخترش بود، می گفت هربار به دیدنم می آیند زنده میشوم، جان تازه می گیرم کنارش نشستم تا بچه هایش آمدند، چه منظره قشنگی بود، هر دو مادر را در آغوش خود گم کردند.
در همان لحظه برگشتم تا اشکهایم را پاک کنم همکار امریکایی ام جلویم بود و دختری بلند قامت که همه صورتش به من می خندند، زبانم بند آمده بود، آن دختر بسویم آمد و گفت مادرم، نفسم، همه چیزم، چقدر دنیا را بدنبال تو بودم و من همانجازانو زدم و در یک لحظه درآغوش فرشته گم شدم.

1464-88