1464-87

آرزو از نیویورک:

آنروز وقتی از مدرسه بازگشتم، مادرم را رنگ پریده در گوشه ای از خانه دیدم، بغل اش کردم و پرسیدم چه شده؟ بغض کرده گفت پدرت یک خواستگار نزول خوار برایت پیدا کرده که حاضر است همه بدهکاری های او را ببخشد، با تو ازدواج کند و بلافاصله هم تو را با خود به دهی نزدیک مشهد ببرد. گفتم ولی من حاضر به چنین وصلتی نیستم، من تازه 14 ساله و وارد دبیرستان شدم، می خواهم کارکنم و درس بخوانم، تا روزی تو را از این بدبختی نجات بدهم، برایت زندگی راحتی آماده کنم، که دست به سیاه و سفید نرنی. گفت این آرزوها برای من خواب و خیال است، ولی من تا پای جانم جلوی پدرت می ایستم، تا او را از این کار باز دارم.
غروب پدرم با آن آقا وارد خانه شد، آقایی که شبیه پدر بزرگم بود، درهمان برخورد اول مرا ورانداز کرد و رو به پدرم گفت صد درصد قبول دارم، همین امشب همه سفته هایت را پاره می کنم. من با شنیدن این جمله تکان خوردم، ولی به فکر افتادم.
درحالیکه برای آن آقا چای و شیرینی برده و تعارفش کردم، گفتم شما چقدر انسان خوبی هستید، هزاران دختر چون من آرزوی وصلت با شما را دارند، شما که دنیا دیده و با تجربه هستید، شما که دست و دلباز و جوانمرد هستید، شما که قدر خانواده را می دانید، شما که در یک لحظه همه بدهکاریهای پدرم را پاره می کنید و او را دوباره به زندگی راحت و آسوده اش باز می گردانید.
آن آقا چنان هیجان زده شد، که همه سفته ها را از کیف اش در آورد و به دست من داد و گفت خودت با دستهای ظریف و قشنگت پاره کن، من با سرعتی دور از انتظار و قدرتی که در خود سراغ نداشتم، همه آنها را ریزریز کرده و نابودکردم و نفسی به راحت کشیدم، پدرم را دیدم که آن سوی خانه ایستاده و پیروزمندانه لبخند می زند و مادرم را دیدم که هنوز با تردید و ترس، اشکهایش را پاک می کند.
من در یک لحظه گم شدم، از خانه گریختم، یکسره به ایستگاه اتوبوس رفتم و بلیط شهر خاله پیرم را گرفته و درون صندلی یک اتوبوس گم شدم. سه روز بعد شنیدم آن آقا از پدرم شکایت کرده، مادرم را به جنون رسانده، تهدید کرده همین خانه کوچک و قدیمی را بر سرشان ویران می کند.
من در خانه خاله پیرم، با یکی از بستگان او و شوهرش آشنا شدم، که از لندن برای دیدار فامیل آمده بود، بقول خاله، دخترش را سالها پیش بدنبال یک حادثه گم کرده بود. حادثه غرق شدن یک قایق در دریای خزر.
من قصه ام را برایش گفتم، ایرج با حیرت نگاهم کرد و گفت چقدر شبیه دخترم سایه هستی، خندیدم و گفتم من شانس فرزندی شما را ندارم، او گفت مگر براستی چه بر تو گذشته است؟
من همه زندگیم را برایش گفتم، در خود فرو رفت، ولی گفت یک درگیری قانونی در ایران دارد و اگر آنرا سر و سامان بدهد، مرا یاری خواهد داد. یک هفته بعد با خبرشدم، ایرج کارش بالا گرفته و دستگیر شده است، ولی چند روز به عید مانده، آقایی به سراغم آمد و گفت به خواسته ایرج، من ترتیبی داده ام، که تو با مدارک شناسایی دخترش به لندن نزد برادرزاده اش بروی! من حیران مانده بودم که چه باید جواب بدهم، خاله جان که با همه سن و سال بالایش زن روشنفکری بود، تشویقم کرد با همین مدارک، از ایران خارج شوم.
من یک ماه بعد با کمک همان آقا، به قبرس رفتم و از آنجا سر از لندن درآوردم، در لندن مهتاب برادرزاده ایرج به استقبالم آمد و مرا درخانه خود جای داد و گفت تو مهمان عزیز من هستی، ایرج سفارش تو را کرده و گفته همه کار برایت بکنم.
من که با دنیای تازه ای آشنا شده بودم شب و روزم را روی فراگیری زبان و بعد هم تحصیل در دبیرستان گذاشتم. شب و روز انتظار می کشیدم تا ایرج خان از راه برسد، در ضمن دو سه بار به بقال سرکوچه مان در ایران زنگ زدم و با مادرم تلفنی حرف زدم، مرتب می پرسید کجایی؟ من می گفتم دبی هستم!
مهتاب از آن همه پشتکار و تلاش شبانه روزی من حیرت کرده بود، چون من در مدت 3 سال چنان در مدرسه درخشیدم، که مرا با بورس مخصوص به مدرسه بچه های فوق العاده و نابغه فرستادند، امکانات زندگی در یک کمپ بسیار شیک و ترو تمیز دانشجویی را دادند و حتی خود مسئولان رشته تحصیلی مرا تعیین کردند. من در دو رشته تحقیقی پزشکی درس می خواندم و هر چند ماه یکبار با تشویق نامه های دور از انتظاری روبرو می شدم کم کم برایم امکان کسب درآمد پیش آمد و بخش مهمی از آنرا از طریق یک آشنا به دست مادرم در ایران رساندم، گرچه مادرم به شدت مریض بود و سرانجام نیز براثر عارضه قلبی درگذشت و هزاران آرزوی زندگیش را با خود خاک کرد.
من بعد از این حادثه همه قدرت و نیرو و وقتم را برای تحصیل و تحقیق گذاشتم، از ساعت 7 صبح تا 12 شب یکسره کار می کردم و هر باز نیز نتیجه کارهایم شگفت انگیزتر می شد، تا آنجا که از سوی بزرگترین مرکز تحقیقاتی امریکا دعوت به کار شدم. در این مدت به هر دری میزدم، تا از ایرج خبری بگیرم، ولی نه خاله جان و نه حتی دختر برادرش خبری از او نداشتند، مهتاب می گفت می ترسم عموجان در ایران سکته کند و بیصدا برود. متاسفانه با ازدواج مهتاب وکوچ او به ژاپن، بکلی ارتباط من با این خانواده و ایرج قطع شد، درحالیکه من آرزو داشتم روزی جبران آن همه محبت و تلاش او را بکنم.
در نیویورک در بزرگترین مراکز علمی و پزشکی کار می کردم، درحالیکه من همیشه آرزویم بود، که بعنوان پزشک به مردم خدمت کنم، گرچه پژوهش ها و تحقیقات من مهمتر از خدمت پزشکی بود. من یکی دو بار از قصه زندگیم با یکی دو همکار نزدیکم حرف زدم، آنها با ناباوری مرا نگاه می کردند، حق داشتند، آنها در ذهن شان نمی گنجید که دختری از یک خانواده فقیر، بدون هیچ پشتوانه ای، تا بالاترین درجه و مقام بزرگترین مراکز تحقیقی و پژوهشی خود را بالا بکشد، آنها در باور پشتکار ونبوغ و ایستادگی ایرانیان هنوز شک داشتند، ایرانیان که در طول تاریخ بارها تا به خاک نشستند و دوباره ققنوس وار بپا خاستند.
من دور و برم پر از خواستگار بود، آنهم از جمع چهره های برجسته علمی و پزشکی، ولی من هیچ چیز جز کارم را نمی دیدم و با خود عهد کرده بودم تا روزی که دوباره خاله پیرم را نبینم، تا جبران محبت های ایرج خان را نکنم، برای خود زندگی نسازم. که خوشبختانه یکروز براثر اتفاق شماره جدید خاله را پیدا کردم و به او زنگ زدم، بیمار شده و توان حرف زدن نداشت، می گفت هنوز هیچ نشانه و رد پایی از ایرج به دست نیاورده، دلواپس او بود.
من از طریق دوستان و وکلای آشنا، ترتیب انتقال خاله پیرم را به امریکا دادم، درحالیکه آرزو داشتم برای مادرم نیز چنین می کردم، ولی او خیلی زود رفت. خاله جان را به قول اطرافیان روی پر قو نگهداری میکردم، بهترین پزشکان آشنا مراقبش بودند، پرستار شبانه روزی داشت. بهر طریقی بود من یکبار در روز با او سر میزی می نشستم و غذا می خوردم و برصورت چروکیده روحانی اش بوسه میزدم و خودش همیشه می گفت من بهشت را قبل از رفتن دیدم، دیگر آرزویی ندارم.
حدود 3 ماه قبل مهتاب از ژاپن زنگ زد و گفت ایرج در امریکا بستری است، پرسیدم کجا؟ چرا؟ گفت کلیه هایش از کار افتاده است. با توجه به آدرس و مشخصات، یکسره سوار بر هواپیما شده و در سانفرانسیسکو، خود را بر بالین ایرج خان رساندم، باورم نمی شد، آنقدر پیر و شکسته شده بود که به گریه افتادم، او را بغل کردم و بوسیدم و همان روز با اصرار تست دادم و یک معجزه رخ داد، من می توانستم به ایرج یک کلیه هدیه کنم! از شوق می خندیدم و می گریستم، ایرج خان اصرار داشت من چنین کاری نکنم، ولی من سرانجام یک کلیه خود را به انسانی که زندگیم را مدیون اش بودم هدیه دادم و دو هفته بعد دوباره به سانفرانسیسکو برگشتم تا او را با خود به نیویورک ببرم.
ایرج روی صندلی هواپیما کنارم خواب رفته بود، به صورتش نگاه کردم، پر از آرامش بود، پر از انسانیت بود، پر از عشق بود.

1464-88