1464-87

مجید از نیویورک:

اولین بار که سوزان را دیدم، در یک کلینیک دندانپزشکی بود، به اتفاق مادرش آمده بود، صورتش ورم داشت، ولی خیلی صبورانه آنرا تحمل می کرد. من سر صحبت را با مادرش آغاز کردم، زن بسیار خوش برخورد و خوش سرو زبانی بود. در طی چند دقیقه، بدون اینکه من حتی متوجه بشوم، همه زندگی، تحصیلات، شغل و خانواده و سوابق زندگی مرا از زبان خودم بیرون آورد. بعد توضیح داد، که شوهرش را سالها پیش براثر یک تصادف رانندگی از دست داده، یک پسر 20 ساله ودختری 18 ساله دارد، که کنارش نشسته است. گفتم چه دختر زیبایی دارید، گفت با همه زیبایی شانس ندارد، گفتم چرا؟ گفت وگرنه باید خواستگاران از در و دیوار خانه ما بالا می رفتند، گفتم هنوز دیر نشده، گفت دخترخاله ها و دخترعموهایش، همه در آستانه شوهرکردن هستند، متاسفانه بخت دختر من، به دلیل نداشتن پدر، سیاه شده است.
بدون اختیار گفتم اولین خواستگار روبرویتان نشسته است! با تعجب گفت یعنی شما؟ گفتم اگر شما و دخترتان رضایت بدهید. هر دو خندیدند و اینگونه ما با هم آشنا شدیم، بعد از دیدار دکتر، به یک رستوران معروف تهران، برای شام رفتیم.
سوزان به راستی زیبا بود، من مات حرکات او، اندام او و شیوه سخن گفتن او شده بودم. همان شب هم روز خواستگاری را تعیین کردیم. من با مادرم به دیدارشان رفتم. در آن شب چنان مادرم با سوسن مادر سوزان اخت شد، که انگار سالهاست با هم صمیمی هستند. درست 3ماه بعد سوزان عروس خانواده ما شد.
سوزان هیچ چیز کم نداشت، من خود را خوشبخت ترین شوهر دنیا می دانستم. چون سوزان همه کار می کرد که من لحظه به لحظه بیشتر عاشق اش بشوم، در اولین سال وصلت مان بود، که مرا تشویق کرد، بقیه بدهکاری خانه مادرش را بپردازم، تا او نفسی به راحت بکشد و من هم بلافاصله اقدام کردم و به مدت 3ماه، مادرش هر شب خوشمزه ترین غذاها را برای من می پخت و چون پرستاری دور و برم بود. من دلم بچه می خواست، ولی سوزان می گفت تا دنیا را زیر پا نگذاشتیم، بچه دار نمی شویم. من هم به مرور این مسئله را به فراموشی سپردم. تا برادرش را راهی کانادا کردیم، من همه هزینه هایش را پرداختم و فهمیدم که سوزان نیز در حدود 8 هزار دلار به حسابی بنام او در کانادا واریز کرده تا برای اقامت و تحصیل، همه سدها را پشت سر بگذارد.
از سویی من و سوزان همه ساله راهی اروپا و خاوردور می شدیم، حداقل یک ماه ونیم در سفر بودیم و با کلی سوقاتی بر می گشتیم در چهارمین سال ازدواج مان، من بیزینس بسیار موفق و پولسازی داشتم و بدلیل مسئولیت های سنگین ، امکان سفر نبود، ناچار سوزان و مادرش را روانه کانادا کردم، تا هم به برادرش سری بزنند و هم یک ماهی بمانند.
بعد از یک ماه سوزان خبر داد برادرش دچار نوعی آلرژی شده و باید شب و روز مراقبش باشد، من توصیه کردم بیشتر بماند و او را یاری بدهد. در این فاصله مادرش به ایران بازگشت و چون همیشه مرا از پذیرایی و لطف خود سیراب کرد، من هر روز صبحانه ام آماده بود، ناهارم روی میز دفتر کارم بود، شام را در رنگین ترین میز گاه با دوستانم در خانه می خوردم و در این مدت با سوزان در تماس بودم و گاه روی اسکایپ با هم حرف میزدیم. سفر سوزان 4 ماه طول کشید، من خیلی دلم تنگ شده بود، تصمیم گرفتم به کانادا بروم، ولی یکروز صبح سوزان را جلوی خود دیدم، روز قشنگی بود کلی حرف برای گفتن داشتیم، سوزان تشویقم کرد، حسابی در کانادا باز کنیم، بیزینسی در آنجا راه بیاندازیم و من بعد از مطالعه پذیرفتم و سرانجام بیزینسی راه انداختم و قرار شد سوزان بیشتر سال را در کانادا بماند و من در ایران و سوزان گاه به گاه به ایران بیاید و مدتی با هم باشیم و برگردد.
متاسفانه طمع وحرص پول بیشتر سوزان، مرا به توسعه کسب و کارم در ایران کشید، تا آنجا که مثل یک ربات هر روز صبح بیدار می شدم و چون مادر سوزان خانه اش را فروخته بود، تا در کانادا برای پسرش آپارتمانی بخرد، در خانه ما زندگی می کرد و ازجهت تر و تمیزکردن خانه و خرید و تهیه غذا و حتی پذیرایی از دوستان و فامیل، کوتاهی نمی کرد و خیال من از هر جهت، در زمان عدم حضور سوزان راحت بود.
مدتی گذشت تا یکروز دوستی قدیمی از کانادا به من زنگ زد و گفت سوزان هنوز همسر توست؟ گفتم بله، چرا می پرسی؟ گفت من باور نمی کنم، چون سوزان درکانادا شوهر دارد! من درحالیکه بدنم یخ کرده بود، گفتم امکان ندارد، سوزان هنوز زن قانونی من است. دوستم گفت سوزان در اینجا با آقایی استرالیایی ازدواج کرده و چند رستوران بزرگ دارند که با هم اداره اش می کنند.
من همان شب به سوزان زنگ زدم، گوشی را برداشت و دربرابر سئوال من گفت، این یک ازدواج مصلحتی برای گرین کارت است، گفتم ولی این کار غیرقانونی است و مهمتر غیراخلاقی است، گفت حالا چکار کنم؟ گفتم همه چیز را تمام کن و برگرد ایران. گفت اولا همه این بیزینس ها بنام من است. در ضمن من دیگر به ایران بر نمی گردم، گفتم پس من می آیم کانادا، گفت بهتر است نیایی، چون من در اینجا به مقامات قضایی مراجعه کردم و گفتم شوهرم در ایران مرا شکنجه می داد وحتی قصد جانم را کرده بود، من از ایران گریختم و به قانون شما پناه آوردم، آنها در اصل مرا قانونا جدا شده تلقی می کنند و اگر تو به کانادا بیایی دستگیر می شوی.
من پشت تلفن خشکم زده بود، اصلا باورم نمی شد همسر عاشقم با من چنین کرده باشد، عجیب اینکه همزمان مادرش که ظاهرا به دیدار خواهرزاده اش به تبریز رفته بود، غیبش زد و من بعد خبرش را از کانادا شنیدم.
من بلافاصله یک وکیل گرفتم، که با وکیل دیگری درکانادا، تلفنی حرف زد، بعد از 10 روز، مشخص شد که سوزان از من یک غول جنایتکار برای مقامات قضایی و مهاجرتی کانادا ساخته و من امکان سفر به آن کشور را ندارم.
در طی دو هفته همه تلفن های سوزان و برادرش در کانادا و تلفن یکی دو نفر از آشنایان نزدیک شان در ایران نیز قطع شد، من سرگردان، شکسته، غمگین و عصبی در خانه راه میرفتم و به زمین و زمان لعنت و نفرین می کردم، احساس عجیبی داشتم، احساس اینکه دیگر به هیچ کس نمی توانم باور و اطمینانی داشته باشم، احساس اینکه هیچ پناهی ندارم و اینکه همه سرمایه هایی که روانه خارج کردم، بر باد رفته و زنی را که عاشقش بودم، نیز فاسد و هزارچهره از کار درآمده است.
در آن روزهای پر اندوه و فشار، یکی از دوستانم به دادم رسید، در اداره بیزینس هایم با دلسوزی شب و روز کمکم کرد و حدود یکسال و نیم بعد، دوست دیگری از نیویورک به برادرم زنگ زد و گفت آیا سوزان هنوز همسر برادرت مجید است؟ برادرم می گوید تا آنجا که میدانم هنوز زن و شوهر هستند، آن آقا می گوید ولی سوزان در نیویورک یک همسر چینی دارد وبا هم دو سه رستوران را اداره می کنند! این خبر دیوانه ام کرد، از طریق یک وکیل آشنای عموهایم، اقامت از طریق سرمایه گذاری گرفتم و به امریکا رفتم و با توجه به آدرسی که داشتم، به سراغ سوزان رفتم، سوزان با دیدن من شروع به فریاد کرد و پلیس را به کمک خواست و مرا بعنوان شوهر جنایتکاری که برای کشتن او به امریکا آمده ام دستگیر کردند.
آن شب سیاهترین شب زندگی من بود، باور کنید هرلحظه آرزوی مرگ می کردم، بدنبال راهی و وسیله ای برای خودکشی می گشتم. خوشبختانه عموها با وکلای خود به سراغ من آمدند، من همه چیز را توضیح دادم، آنها همه مدارک انتقال پول از ایران به کانادا را گرفتند و بعد به سراغ پرونده من در کانادا رفتند و فهمیدند که سوزان برایم پرونده سازی کرده، بعد بدون طلاق رسمی از من، با یک استرالیایی ازدواج کرده و بعد هم یک شب به بهانه اینکه شوهرش قصد کشتن او را دارد، او را به زندان فرستاده و بعد در صورت بخشیدن همه سهم آقای استرالیایی، او را بخشیده است، بعد با یک چینی آشنا میشود و خود را سرمایه گذاری بزرگ معرفی می کند، با او در نیویورک و نیوجرسی 10 فست فود و 8 رستوران چینی می خرند، که در اصل 60 درصد سرمایه را شوهر جدیدش، یعنی همان چینی گذاشته بود.
در این میان شواهد و مدارک ایران، بعد مدارک وشواهد کانادا به دست وکلای من رسید و سوزان سرانجام به تله افتاد ولی هنوز نیاز به شواهد دیگری هم بود.
هفته قبل سوزان در دادگاه مرتب اشک می ریخت و از من می خواست او را ببخشم، ولی من به او گفتم تا آخر خط می روم و عجیب ترین حادثه در دادگاه رخ داد، آنهم حضور مادرش بود، که با مجوز پلیس کانادا خود را رسانده بود، مادرش به قاضی گفت داماد من، انسان ترین و عاشق ترین مرد دنیاست، او دختری کم سواد ولی هفت رنگ مرا به همه چیز رساند، ولی دخترم به او نارو زد و به او خیانت کرد و من هم وجدانا در این دادگاه علیه او شهادت می دهم. این اقدام بکلی پرونده را دگرگون کرد، نه تنها حکم انتقال همه اموال واندوخته های سوزان را به من صادر کردند، بلکه سوزان با چند شکایت، محکومیت طولانی گرفت و مسلما بعد از آن هم به ایران دیپورت خواهد شد.
همه اینروزها از من می پرسند دوباره ازدواج نمی کنی؟ من میگویم بگذارید از این برزخ خلاص شوم، مطمئنا زنان باشرف هنوز بسیارند.

1464-88