1464-87

زهره از نیویورک:

قافله کوچک ما، سال 1995 ایران را ترک کرد، قافله ای شامل من و شوهر و تنها دخترمان، که یک فرشته کوچولوی مهربان بود. ما 6 ماه در ترکیه ماندیم و بعد هم به نیویورک آمدیم، از همان سال اول زندگی خود را ساختیم، چون شوهرم شرایط مالی خوبی داشت، خانه قشنگی خریدیم و شوهرم بکار ریمادل و خرید و فروش خانه و آپارتمان پرداخت، چون مهندس ساختمان بود و در ایران هم ده سالی کارش همین بود.
منصور شوهرم در این کار هم موفق شد، من هم شب و روز بدنبال دخترم بودم، در بهترین دبیرستان نامش را نوشتم، برایش یک معلم خانگی استخدام کردم، به مرور در کلاس های ورزش و موسیقی ثبت نام اش کردم، تا همیشه سرش گرم باشد. خودش در یافتن دوست معجزه می کرد. همیشه موجی از دخترها و پسرهای خوب و سربراه دور و برش بودند، من مامور پذیرایی از آنها بودم، آنها را به بهترین رستوران ها می بردم، به بهترین مراکز تفریحی و آموزشی و تاریخی می بردم و همین سبب شده بود، خانواده ها در پی نزدیک شدن بچه هایشان به دخترم مهتاب بودند. شب ها که من خسته به بستر می رفتم و گاه تقریبا بیهوش می شدم، این مهتاب بود که نیمه شب برایم لیوان آب خنک می آورد، پتو برویم می کشید، برای پدرش نیز همه کار می کرد. من گاه با خودم می گفتم این دختر من است یا یک فرشته آسمانی؟ هیچگاه لبخند از چهره اش دور نمی شد، با کسی درگیر و دشمن نمی شد، دورش پر از دوست بود، آنهم از نوع مهربان و شاید فداکار.
مهتاب می خواست پزشک کودکان بشود، می گفت من طاقت دیدن یک بچه بیمار را ندارم، اگر هم بچه ای بیمار شد، من باید تا پای جانم آنها را درمان کنم. در ماه دو بار مرا با خود به بیمارستان کودکان می برد هر بار کلی اسباب بازی و خوردنی های مجاز می برد. با اجازه مسئولان بچه های بیمار را بغل می کرد و می بوسید و ساعتها کنارشان می نشست و عجیب اینکه بیشتر بچه های بیمار، او را می شناختند و به مجرد ورود به بیمارستان، او را با نام صدا میزدند.
مهتاب من، فرشته من ، ناگهان دچار سرطان شد، چنان سریع از پای در آمد و رفت، که حتی از شبنم صبحگاهی هم سریع تر بود، تا آخرین روز زندگیش مرا دلداری می داد، زمان وداع بغلش کردم به اندازه یک شاخه گل سبک شده بود، در گوشم گفت هرشب به دیدارت می آیم، من همیشه با تو و پدر می مانم، من میروم توی بهشت برای شما یک جای خوب رزرو می کنم.
بعد از رفتن مهتاب، من بیمار شدم، بستری شدم، غذا نمی خوردم، کسی را نمی دیدم، حتی روی خورشید را هم نگاه نمی کردم، از مهتاب هم می گریختم، تا یک شب خوابش را دیدم، انگار جلویم ایستاده بود، برسرم فریاد زد که قرار نبود نا امید شوی، منزوی شوی، غصه بخوری، بلند شو برو بیمارستان کودکان، بچه ها منتظرند، برایشان هدیه ببر، با آنها حرف بزن، بگو من منتظر بعضی هایشان هستم، اینجا پر از گل است پر از موسیقی است پر از اسباب بازی است.
از خواب پریدم، عرق کرده بودم، ولی احساس سبکی می کردم، از فردا صبح با یک بغل اسباب بازی رفتم بیمارستان، راست می گفت بچه ها درانتظار بودند، برایشان گفتم که مهتاب پرواز کرده و رفته است، اشک را در چشمان معصوم شان دیدم و همین مرا واداشت مرتب به دیدارشان بروم.
درون خانه، همه جا دنبال مهتاب می گشتم، شوهرم نیز دست کمی از من نداشت، او نیز سرگشته و غمگین بود، من کم کم کارم به افسردگی و اضطراب کشید، اغلب شبها تا صبح بیدار می ماندم، روزها خواب آلود و سرگشته، مثل شبح درخانه راه می رفتم، حاضر به دیدار دوست و آشنا نبودم، حتی به سر و وضع و آرایشم نمی رسیدم. در همال حال یکروز جلوی آینه ایستاده بودم، به خود خیره شده بودم. در یک لحظه انگار مهتاب آن سوی آینه پیدا شد، همه وجودم می لرزید، باورم نمی شد، حتی جرات حرکت نداشتم، پلک نمی زدم، در همان حال انگار صدای مهربانش در گوشم پیچید: مادر این دنیا پر از مهتاب است، مهتاب های بی پناه و یتیم و بی سرپرست، که نیاز به دستهای مهربان تو دارند! خواستم حرف بزنم، ولی زبانم بند آمده بود، آن سوی آینه مهتابی نبود انگار این وجدان من بودکه مرا صدا می زد.
روی مبل دراز کشیدم، نمیدانم چند ساعت گذشت، وقتی چشم گشودم، منصور شوهرم بالای سرم بود، گفت چه شده؟ گفتم هیچ، به خود آمدم، راست می گفت دنیا پر از مهتاب، تنها و بیکس و تیم است، نگاهی به من انداخت و گفت چه کسی می گفت؟ گفتم مهتاب خودمان. منصور کنارم نشست، موهایم را که همه سفید شده بود، نوازش داد و گفت البته که دنیا پر از مهتاب است، روح مهتاب ما در تن یکی از آنهاست.
من از فردا بپا خاستم، به منصور گفتم برویم ایران، از اونجا یک بچه بیاوریم، گفت من حرفی ندارم، ولی همین جا هم پر از بچه های بی سرپرست است. دو ماه بعد ما به ایران رفتیم، دو هفته بعد یک دختر 2ساله یتیمی را انتخاب کردیم، خیلی به کودکی های دخترم شباهت داشت، منصور به امریکا بازگشت تا من بعد از گذر از مراحل مختلف، با مهتاب تازه ام به امریکا برگردم.
خوشبختانه مراحل اخذ سرپرستی آن کودک به سرعت طی شد و من بعد از 34 روز به امریکا آمدم، دوباره احساس کردم خانه روشن شده، صدای خنده و گریه کودکی، فضا را پر کرده بود، منصور هم پر از انرژی شده بود. همزمان من گاه به بیمارستان کودکان هم سر میزدم، یکبار که با یک بغل اسباب بازی رفته بودم، یکی از پزشکان برایم قصه پسرکی را گفت که 4 ساله است، به دنبال سرطان تحت عمل جراحی قرار گرفته، حالش کاملا خوب شده، همه نشانی های سرطانی از بدنش خارج و ریشه کن شده، ولی پدر ومادرش، که اهل پاناما بودند، او را در بیمارستان جا گذاشته و رفته اند و پسرک شب و روز چشم به در دارد تا پدر و مادرش او را با خود ببرند، بی اختیار پرسیدم: چه مدتی است که پدر ومادرش غیب شده اند؟ گفت 2 سال است، گفتم پس پسرک چهره پدر ومادر را کاملا به یاد ندارد؟ گفت احتمالا چنین است، گفتم اجازه بده من به او سر بزنم، برایش هدیه ببرم، گفت حتما این کار را بکن و بعد مرا به بخشی برد، که آن پسرک بستری بود.
نیرویی مرا واداشت، تا به سوی پسرک بروم، او را بنام صدا بزنم، او را بغل کنم، هدیه ای به دستش بدهم وکنارش بنشینم. پسرک مرتب سر بالا می کرد و به صورت من خیره می شد، گاه سرش را در آغوش من فرو می برد و یکبار هم دست مرا بغل کرد هنوز وجودم پر از بغض بود، نمی دانستم چکنم؟ وقتی خداحافظی کردم، دستم را با همه قدرت چسبیده بود و رها نمی کرد. من گفتم فردا دوباره می آیم، وقتی از در سالن بیرون می آمد مرا صدا زد و گفت مادر… فردا یادت نرود!
آن شب تا صبح نخوابیدم. ماجرا را برای منصور گفتم، ناراحت شد و گفت می ترسم ما اقدامی بکنیم، ولی بعد پدر و مادرش پیدا شوند، گفتم آنها بکلی فرار کرده اند و حتی زمانی که پسرک تحت عمل بوده، آنها خودی نشان نداده اند.
یک ماه و نیم بعد، ریکی وارد خانه ما شد، کاملا بهبود یافته و سرحال بود، بدنبال اسباب بازی بود، به سراغ یخچال می رفت، بالای سر مهتاب می آمد، منصور گیج شده بود و من هیجان زده نگاهش می کردم، در یک لحظه با صدای بلند گفتم ریکی برو روی مبل بنشین! ریکی به سرعت چرخید و روی مبل نشست و مودبانه گفت خیلی گرسنه ام، من احساس کردم چقدر مهتاب درست می گفت بیرون خانه پر از مهتاب و ریکی تنها و بیکس و یتیم است که بدنبال آغوشی می گردند که در آن آرام بگیرند.

1464-88