1464-87

ندا از لس آنجلس:

از سال 2004، بعد از شرکت در یک عروسی در اورنج کانتی، من و شوهرم با 6 زوج جدید آشنا شدیم، همه شان در سن و سال خودمان بودند، همه شان شاغل و تحصیلکرده و بسیار اجتماعی و مودب و مهربان.
همه شان در نقاط مختلف لس آنجلس خانه داشتند، بسیار علاقمند به رفت وآمدهای خانوادگی بودند. ما رفت وآمدهایمان از دو هفته بعد، به بهانه سالگرد ازدواج من و ناصر شوهرم، در یک شب پرشور تابستان آغاز شد. شب خاطره انگیزی بود، ضمن اینکه همه با این باور که در طی هفته گرفتاریم، باید دیدارهایمان آخر هفته باشد. بعد از چند ماه همگی به یک نکته مهم پی بردیم، اینکه هیچکدام اهل پز دادن، فخر فروختن، غیبت و دو بهم زنی و بقولی هیزبازی نبودیم، همه حرمت خانواده ها را نگه می داشتیم و خیلی زود، در خیلی زمینه ها یاور هم شدیم. کم کم بچه هایمان با هم دوست شدند، برنامه ریزی برای سفرهای دو سه روزه، به این رفاقت خانوادگی، قوت بیشتری داد. شاید باور نکنید، ولی اگر یکی از اعضای خانواده ها، بیمار می شد، گرفتار می شد، نیاز به کمک داشت، همه دوستان دست بالا می کردند و تا آخرین لحظه، کنار هم بودند. یادم هست یکبار پسر یکی از دوستان، در مدرسه دچار یک درگیری ناخودآگاه شده بود، همان شب همه با هم تلفنی حرف زدیم، وکیلی که با دوستان فامیلی داشت، همه نوع راهنمایی کرد، حتی فردا به دیدار آن پسر رفت و بعد از دوستان دیگر هم کمک گرفتیم، گستره این تماس ها و کمک ها، حتی به مقامات بالای شهری هم کشید و یک نامه رسمی و بعد دو سه تا تلفن به مدرسه، نه تنها مشکل را حل کرد، بلکه موفقیت ممتاز و دور از انتظاری برای آن پسر وخانواده اش در مدرسه پدید آورد. یکبار که دختر یکی از دوستان، مورد تهدید مردی قرار گرفته بود، این همبستگی یاران و پشت هم ایستادن ها، سبب شد آن مزاحم حتی از منطقه سکونت آن دختر هم بگریزد، یا زمانی که دوستی قصد فروش خانه اش را داشت، ناگهان گرفتار یک بروکر پول پرست و یک خریدار خطرناک شد، بطوری که دوست نازنین ما در آستانه سکته قلبی بود، ولی همه دست به دست هم دادیم و از طریق آشنایان، همکاران آن بروکر، بعد هم تهیه یک شکایت جمعی برای آن خریدار به قولی مافیایی، چنان این بن بست به پایان رسید، که انگار اصلا وجود نداشت و دوست نازنین ما همان هفته، جشن بزرگی در خانه اش برپا ساخت و به این دوستی، این همه همبستگی، این همه یاری بدون توقع افتخار کرد و گفت من حتی نزدیک ترین فامیل و اهل خانواده ام، این چنین پشت من نبودند. درحالیکه رفت وآمدها خانوادگی ادامه داشت، بدلیل گرفتاری و مشغله مردان خانواده ها، ما خانم ها تصمیم گرفتیم گاه زنانه دور هم جمع شویم، زنانه به سفر برویم و این بخش در زندگی جمعی ما نیز پر از تفریح، شادی، صفا و بیریایی و مهر بود، چون ما اهل تعارف نبودیم، ما همه مخارج را میان خود قسمت می کردیم، تا هیچکس مدیون کس دیگری نباشد.
در گردهمایی های زنانه، تا حد ممکن بچه هایمان با هم بودند و اگر احیانا سفری به لاس وگاس و یا سه چهار روز خارج از امریکا پیش می آمد شوهران مان مهربانانه، از بچه ها پرستاری می کردند، همانگونه که ما خود تدارک بعضی سفرهای مردانه برای آنها می دیدیم، آنها را روانه نیویورک، کاستاریکا، کنار سواحل دریا، یا حتی پارتی های مردانه می کردیم و خیال مان راحت بود، همه به هم وفادار هستیم و چارچوب خانواده و حرمت آن حفظ میشود، این همه تفاهم و دوستی و همبستگی تا همین یکسال پیش ادامه داشت، تا شیرین وارد جمع ما شد، شیرین به اتفاق شوهر و 3 فرزندش، از ایران به آلمان و بعد به لس آنجلس آمده بودند، بنظر خانواده مهربان و مهمان دوستی می آمدند. آنها در همسایگی ما زندگی می کردند و شیرین به بهانه های مختلف به سراغ من می آمد و کمک می خواست، من هم دریغی نداشتم وحتی بارها بچه هایش را به خانه آوردم و با بچه ها همراه کردم تا از تنهایی در آپارتمان شان در آیند.
شیرین وقتی درجریان دوستی ها و رفت و آمد وهمبستگی های گروه ما قرار گرفت، اصرار کرد که او را هم به جمع بپذیریم، راستش ما بدلیل اینکه نمی خواستیم هیچ خدشه ای بر پیکر این رفاقت ها وارد آید، ابتدا پرهیز می کردیم و من بخاطر مخالفت دوستان، بهانه می آوردم، تا یکروز که همگی بدلیل تولد من در خانه ما جمع شده بودند، شیرین وارد جمع شد و در یک لحظه از جا بلند شد و گفت خانم ها و آقایان عزیز، من به این همه مهر وعلاقه و احترام میان شما حسادت می کنم، دلم می خواهد من هم عضوی از این جمع باشم، ولی در طی دو سه ماه گذشته، به من جواب درستی ندادید من تقاضا دارم مرا به جمع خود بپذیرید، مرا از تنهایی و بیکسی در آورید.
این به اصطلاح سخنرانی، همه را تحت تاثیر قرار داد و از هفته بعد شیرین و شوهرش هم به ما پیوستند و برای به دست آوردن دل ما، در یک رستوران، یک پارتی برقرار کرده و پذیرایی مفصل و جالبی از ما کرد و بدنبال آن شیرین وارد جمع زنانه ما هم شد. با شیرین به لاس وگاس رفتیم، به جنوب مکزیک رفتیم، در این سفرها، کلی اسرار ناگفته را فاش کردیم، کلی به شوخی و طنز با رقصنده های مرد عکس گرفتیم، بذله گویی کردیم، یکی دو تا از خانم ها، از اولین عشق خود حرف زدند، یکی از اینکه هیچگاه شوهرش را دوست نداشته ولی شیفته منش و اخلاق او شده سخن گفت، یکی دیگر از بازیگر دلخواه خود گفت، که حاضر است در هر شرایطی با او فرار کند! که بیشتر این حرفها، درحد حرف، شوخی، طنز و رویا بود و ما درست 13 سال بود، با این حرفها وسخن ها همراه بودیم و درددل مان حبس شده بود.
درست 4 ماه پیش وقتی از سفر لاس وگاس برگشتیم. درست سه روز بعد در خانه های ما غوغایی بر پا شد، شوهران مان عصبانی وپرخاشگر، به جان ما افتادند، که شما در جمع زنانه تان، مشغول هوسبازی و نقشه کشی هستید؟!
من و یکی از خانم ها بهرصورت، شوهران مان را آگاه کردیم و از زیر زبان شان کشیدیم، که شیرین با تلفن دستی اش، صدا و تصویر ما را گرفته و برای بیگناه و نجیب و یکتا جلوه دادن خودش، آنها را به شوهرش داده و شوهرش هم ضمن قطع رفت و آمدها، شوهران ما را در جریان گذاشته و به غیرت شان تبریک گفته است!
در این مدت دو زوج سریعا از هم جدا شدند و هر کدام به سوئی رفتند، 2 زوج در آستانه طلاق قرار گرفتند وفقط دو زوج از جمله من و شوهرم بدلیل شناخت عمیقی که از هم داشتیم، به راه حل منطقی دست یافتیم، ولی آن گروه پر از صفا، مهر و عشق و همسبتگی بدلیل شیرین کاریهای شیرین از هم پاشید و در این میان ما دو زوج باقیمانده، دو زوج دیگر را هم تشویق کردیم، از شیرین و همسرش شکایت کنیم، با یک وکیل حرف زدیم، آن وکیل تائید نمود که شکایت ما در دادگاه بسیار کارساز است و میتواند این زن و شوهر را با دردسر بزرگی روبرو سازد.
نمی دانم چه کسی به شیرین خبر داد، چون درست 24 ساعت بعد، یکروز صبح که ما بیدار شدیم، هیچ اثری از شیرین و شوهرش نبود، آن ها آپارتمان شان را تخلیه کرده و رفته بودند و همین سبب شد ما با 4 زوج دیگر تماس بگیریم، تا شاید دوباره آنها را زیر سقف دوستی بی ریای خود برگردانیم.

1464-88