1464-87

ثریا از آلمان:

هنوز باورم نمی شود، در طی چند سال گذشته چنین فراز و نشیب هایی را طی کرده باشم و هنوز سرپا باشم!
6 سال پیش بود، که به اتفاق پدر ومادر و دو خواهرم به ترکیه رفتیم، تا در یک کنسرت بزرگی که قرار بود گوگوش در آن روی صحنه بیاید حضور داشته باشیم، همه هیجان زده بودیم، هر کدام به نوعی با آهنگهای خواننده محبوب خود خاطره داشتیم. ما یک هفته زودتر رفته بودیم، تا در ضمن گردش و تفریح و خرید هم داشته باشیم. روز سوم در سر میز صبحانه یک خانم و آقای جوان، سر صحبت را با ما باز کردند. می گفتند خواهر و برادر اصلا اهل روسیه هستند، ولی در بیزینس های بین المللی فعال و موفق می باشند.
رومینا و الکس فردا مدارکی به ما نشان دادند، که تحصیلات خود را در سوربن فرانسه تمام کرده و تخصص های خود را از هاروارد امریکا گرفته اند. پدرم به شدت مجذوب آنها شده و می گفت باید از چنین جوانهایی آموخت، دوست بودن با این جوانها، شما را به سوی آینده ای طلایی می برد، بهر طریقی شده با آنها ارتباط خود را حفظ کنید و من گفتم پدر شما اطمینان دارید؟ و پدر گفت تجربه به من می گوید همه چیز درست است پدرم برایشان توضیح داد، که در ایران یک خانه بزرگ قدیمی در بهترین نقطه شهر داریم، دو مجموعه ساختمانی در کرج و یک رستوران در قلب تهران و یک کارخانه تولید بستنی هم در اطراف تهران داریم. آنها گفتند بیزینس هایی که ما می کنیم، حداقل بالای 50 و 100 میلیون دلار است و پدرم که نخواست زیاد ثروت خود را کوچک جلوه بدهد، به آنها گفت کل سرمایه ما حدود ده دوازده میلیونی میشود. الکس گفت آنقدر از شما خوشمان آمده، که دلمان میخواهد برایتان کاری بکنیم. شاید ما سبب شویم بقیه عمرتان را کنار اقیانوس در نهایت آرامش و رفاه طی کنید.
پدرم گفت من آمادگی فروش همه اینها را دارم، ولی ابتدا باید برای انتقال پولها، در یک نقطه جهان، بانکی پیدا کنیم، الکس گفت شما اقدامات خود را سرحوصله انجام بدهید.من شما را به مسکو دعوت می کنم، تا بیائید بیشتر با ما آشنا شوید و در همین فاصله ترتیب مدارک قانونی شراکت شما را آماده می کنیم. پدرم گفت شاید تا آنروز سرمایه ما حاضر نباشد، الکس گفت اصلا نگران نباشید ما شما را قبول داریم. ما نمی توانیم به چنین خانواده ای اطمینان نکنیم.
آن شب در هتل ما بیش از 4 ساعت درباره الکس و رومینا حرف زدیم، پدرم هیجان زده بود، من و خواهرانم برای آینده خود رویا و قصر طلایی می ساختیم مادرم می گفت من یک آرایشگاه بزرگ و مدرن می خواهم، که مدیریت آنرا انجام بدهم. پدرم اصرار داشت هرچه زودتر به ایران برگردد، ولی الکس اجازه نداد و ما را به مسکو دعوت کرد و ترتیب بلیط هواپیما و هتل را هم داد.
در این مدت الکس به بهانه های مختلف مرا به شام وکلاب دعوت می کرد. در مسکو هم خودش مرا برای گردش برد و خیلی زود من احساس کردم، او همان مرد رویایی گمشده من است و وقتی مرا عاشقانه می بوسید، خودم را روی ابرها می دیدم. در مسکو دو خانم مامور پذیرایی از ما بودند و یکی دو بار هم ما را به دفاتر کمپانی های خود در ساختمان های بلند و مدرن و شیک بردند و چند بار ما را با اسکورت و سکیوریتی به دو سه پارتی بزرگ شاهانه دعوت کردند، ما بکلی گیج شده بودیم، الکس اصرار به ازدواج داشت، من کمی ناز می کردم و می گفتم شما هیچ تردیدی ندارید؟ مادرم سرزنشم می کرد، که دختر زودتر جواب بده، این بزرگترین شانس زندگی توست.
ازدواج من و الکس با حضور بیش از 200 نفر برپا شد، درست چند هفته بود ما در مسکو بودیم، الکس بیش از 100 صفحه با پدرم امضا کرد و پدرم را با 30 میلیون سرمایه شریک کرد و وقتی پدرم گفت چنین سرمایه ای ندارم، گفت بقیه اش را من بنام ثریا همسرم می گذارم.
سرانجام پدرم راهی ایران شد، تا همه آنچه دارد به پول نقد تبدیل کند و از سویی باعموهایم در لندن حرف زد و ترتیبی داده بودند ، به مرور پولها به حسابی واریز شود. در این میان من و مادر و خواهرانم با رومینا راهی آلمان شدیم، تا در آپارتمان بزرگ الکس که برایمان آماده کرده بود ساکن شویم و پدر با خیال راحت در پی سر و سامان دادن به شراکت و بیزینس بزرگ خود و الکس و شرکایش باشد. در آن زمان هم خواهرانم می گفتند پدر خیال شما از این بابت آسوده است؟ پدر می گفت من دنیا را دیده ام، من آدم ها را می شناسم. روزی که پدرم خبر داد تقریبا همه آنچه داشته فروخته و به پول نقد مبدل کرده، الکس از او خواست پولها را به هیچ جا حواله نکند تا او خبر بدهد و درست یک هفته بعد مردی با پدرم در ایران تماس می گیرد و می گوید، به دستورالکس به ایران آمده تا پول های نقد پدر را به مسکو انتقال بدهد، پدرم ابتدا کمی دچار تردید میشود، ولی همان شب الکس زنگ میزند و می گوید من همه مدارک شرکت شما را بدون تحویل هیچ پولی امضا کردم و حتی دو برابر آن مدارک آماده شد و حالا شما در تحویل پول تردید دارید؟ اگر چنین است من همین هفته همه مدارک امضا شده شما را باطل کرده و برایتان می فرستم، من به پدرم تلفنی گفتم بهتر نیست کمی صبر کند، پدر گفت می ترسم شانس ها از دست برود پدرم کمی دستپاچه میشود و می گوید من به شما اطمینان دارم، فقط می خواستم در مورد این شخص مطمئن باشم، در ضمن من چه رسیدی از این آقا باید بگیرم؟ الکس می گوید همه رسیدها تایپ شده، امضا شده، با مهرهای مخصوص ما تهیه شده ، تحویل تان داده میشود.
پدرم بلافاصله همان روز اقدام کرده و در طی 3 ساعت همه نقدینه خود را به آن شخص تحویل میدهد، که البته بیشتر آن تومان بوده، ولی از جهت آن واسطه مهم نبوده و گفته بلافاصله تبدیل به دلار می کند. پدرم همان روز خبرش را به ما داد و گفت در طی دو سه هفته آینده ابتدا به دیدار الکس میرود، بعد هم به سراغ ما می آید و ما کلی سفارش سوقات و در ضمن ارسال کلی از لباس ها و یادگارهایمان را به آلمان دادیم. درحالیکه ما در هامبورگ زندگی راحت و بدون دغدغه ای را میگذراندیم و خبر داشتیم، که آپارتمان به خود الکس تعلق دارد و رومینا هم ترتیب همه خواسته های ما را میدهد، یک شب پدرم زنگ زد و گفت به من بگوئید رومینا کجاست؟ مادرم گفت دیروز رفته به دیدار برادرش در مونیخ! پدرم گفت فکر می کنم ما همه زندگی مان را باختیم. مادرم جیغ زد و گفت یعنی چه زندگی مان را باختیم؟
پدرم گفت اولا از الکس خبری نیست، من به همه اماکنی که با او رفته بودم سر زدم، احساس کردم آدمها عوض شده اند، انگار ما در آن مدت با گروهی آدم اجاره ای روبرو بودیم، چون کسی الکس را بعنوان یک بیزینس من نمی شناسد، اصلا کسی بنام الکس وجود ندارد! من گوشی را گرفتم و گفتم پدر منظورتان چیه؟ گفت من در این 5 روزه همه جا رفتم، حتی با پلیس هم حرف زدم، آنها گفتند الکس ها، یک گروه کلاهبردار بین المللی هستند، که حتی با صرف هزینه هایی در ابتدای کار، دام های خود را می گسترانند، بعد از دریافت پول های کلان ناپدید می شوند. یک کارآگاه گفت این کلاهبرداران، حتی ترتیب سفرهای تفریحی با کشتی وهواپیما و هتل های گرانقیمت را میدهند، تا طعمه های خود را به راحتی شکار کنند و اغلب شان چهره های خود را تغییر میدهند، درصورت لزوم تن به عمل جراحی می دهند و بعد هم غیب شان میزند، گاه بعد از سالها، یکی دو نفرشان در نقاط دورافتاده شناسایی میشوند، که دادگاهها قادر به پس گرفتن پولهای سرقت شده نیز نیستند.
ما با از راه رسیدن پدر و اطلاع از اینکه آن آپارتمان نیز برای 6 ماه اجاره و پیشاپیش پرداخت شده، همه شوکه شدیم، باور کنید همه بیمار شدیم، همه افسرده درگوشه آپارتمان روزها و شبها غصه خوردیم و اشک ریختیم و عاقبت پدرم یک شب همه را دور خود جمع کرد و گفت راستش من در نیمه راه این ماجرا، دچار تردید شدم و یک مجموعه ساختمانی در کرج را نفروختم، حدود یک میلیون و نیم از آن نقدینه را هم برای برادرم در لندن به نوعی حواله کردم و در واقع ما براستی خانه خراب نشدیم و آن تردید و دودلی فرهنگ ایرانی نجاتمان داد، تنها یک تقاضا دارم، اینک دیگر غصه آنچه از دست رفته را نخوریم، دوم اینکه پشت به پشت هم پیش برویم، سوم اینکه از این ببعد به سایه خود هم اطمینان نکنیم، مادرم با لحن خاصی گفت بشرط اینکه در سفر تازه سکان کشتی نجات را به دست بچه ها بسپاری، که در این مدت مرتب پرسیدند شما مطمئن هستید؟ شما تردیدی ندارید؟ و در واقع آگاهانه تر جامعه امروز را می شناسند و پدرم خندید و گفت بعد از این ضربه کاری، من دیگر توان هدایت این کشتی را ندارم.

1464-88