1464-87

با رایان تلفنی در نیویورک حرف زدیم :

رایان یک امریکایی تحصیلکرده، استاد تاریخ و علاقمند به سرزمین های شرق، بخصوص خاورمیانه اسرارآمیزاست، که بقول خودش همه پیامبران از این سرزمین ها برخاسته اند و در طی تاریخ جنگ ها، قتل عام ها، فجایع بسیاری بر مردم بیگناه آن گذشته است.
«رایان» در سر راه خود به شرق و غرب آسیا، گذر از سرزمین های مختلف، سرانجام به ایران هم میرسد و خود درباره سفرش و حوادث عجیب و پراحساسی که در ایران بر او گذشته سخن می گوید:
هدف اصلی من از این سفرها، در اصل ایران بود، ولی آخرین میعادگاه من ایران شد، چون در سفر به خاوردور و دیدار از ژاپن و چین، بعد هند و بنگلادش وافغانستان و پاکستان، حدود 4 ماهی با کوله پشتی خود و سگ همیشه وفادارم جکی، شب و روزم طی می شد.
جکی را من از یک مرکز سگ های آواره پناهنده به خانه آوردم، او را چون فرزندی بزرگ کردم، خصوصا که ازدواج نکرده بودم، جکی آنچنان با من اخت شده بود که زبان مرا می فهمید و من نیز به خوبی درک می کردم او چه می خواهد.
در ژاپن نزدیک بود، یک مرد دیوانه جکی را بدزدد و همان شبانه به قصابی ببرد، ولی من به موقع بیدار شدم و او را نجات دادم، از اینکه می دیدم درخاوردور، بسیاری از مردم از گوشت سگ استفاده می کنند، دلم می گرفت و اعتراض می کردم و حتی از طریق بنیادها و سازمان هایی که نسل جوان پایه گذاشته بودند، با پخش اطلاعیه ها، با نوشتن پیام ها و هشدارهایی بروی سوشیال میدیا، به خانواده ها می فهماندیم که این عمل انسانی نیست.
در افغانستان من با بن بست هایی روبرو شدم، درحالیکه امکان زندگی در خانه های مهربان مردم را داشتم، بدلیل جکی راهم نمی دادند، ولی خوشبختانه برای خوردن جکی، کسی نقشه نمی کشید، فقط می گفتند از جهت مذهبی نمی توانند سگ را به حریم خانه خود راه بدهند.
در پاکستان بدلیل اینکه جکی دست یکی از مذهبی ها را لیسید، نزدیک بود حکم اعدام او را صادر بکنند، که با وساطت یکی از دانشجویان پاکستانی از سر تقصیر جکی گذشتند!
من سر راه خود با فرهنگ ها و آداب و سنن مختلف آشنا می شدم، برایم جالب بود، که افغان ها به فارسی مخصوصی حرف میزنند و اخلاق و منش هایی شبیه ایرانیان دارند و برایم حیرت آور بود، که در تاجیکستان، گرجستان، داغستان، ازبکستان، خیلی ها به فارسی تکلم می کنند و بسیاری از آداب و سنن ایرانی از جمله نوروز را پاس می دارند و دراین کشورها هم جکی با تهدیدهایی روبرو بود. بجز بچه ها و نوجوانان، بزرگترها اصلا به جکی نزدیک نمی شدند و تنها بعضی بچه ها، برای جکی غذا و میوه می آوردند و دست برسر و کول اش می کشیدند، آنهم جکی که تشنه محبت و نوازش بود و سعی می کرد به بچه ها نزدیک شود و حتی پا و یا کفش شان را بلیسد و یا درواقع ببوسد. قبل از آنکه وارد ایران بشوم، یکی دو ایرانی در تاجیکستان و در ترکیه برایم توضیح دادند، که مامورین در ایران به هر بهانه ای شده سگ ها را می گیرند و با سم می کشند واصولا اجازه ورود سگها را به درون اتومبیل و خانه و محل کار نمی دهند. من ممکن است در مسیر سفر نتوانم جکی را به درون هواپیما و اتوبوس و تاکسی و دیگر وسایط نقلیه ببرم. این مسئله ترس به جان من انداخته بود، چون جکی مونس و همدم شب ها و روزهای سفر من بود، بارها مرا از خطراتی از جمله در افغانستان از حمله یک گرگ و روباه نجات داد.
من سرانجام از طریق ترکیه وارد ایران شدم، کریم یک راننده کامیون حاضرشد مرا تا تهران برساند و 500 دلار بگیرد، که البته می گفت 300 دلارش برای جکی است، که دردسرساز خواهد بود. که راست هم می گفت، چون سه بار در مسیرمان راننده ناچار شد جکی را زیر کامیون درون محفظه ای پنهان کند و یکبار هم به مامورین گفت این سگ تربیت شده را برای مامورین آگاهی می بریم، که در شناسایی اجساد و مخفیگاه جنایتکاران کمک کند!
در مسیر کردستان، یک مامور جوان که باید کامیون را بازرسی می کرد، مخفیگاه جکی را پیدا کرد، ولی اصلا بروی ما نیاورد و فقط وقتی با ما خداحافظی می کرد گفت مراقب باشید، بعضی ها در کمین شکار این مهمان پنهان شده هستند.
کریم همانگونه که قول داده بود مرا به تهران رساند ولی در ازای 500 دلار، 250 دلار گرفت و گفت جکی برای من زحمت و دردسری نداشت! برای من اولین تجربه جوانمردی یک انسان ناشناس، غریبه بود، چنان مرا تحت تاثیر قرار داد، که کریم را بغل کردم و گفتم آرزو میکنم روزی به امریکا بیایی و من از تو جانانه پذیرایی کنم.
با توجه به تلفن ها و آدرس هایی که داشتم، بدنبال فرصت بودم، که این ارتباطات را آغاز کنم، تلفن دستی که از ترکیه خریده بودم، در ایران کار نمی کرد، از یک جوان رهگذر کمک گرفتم، پرسید امریکایی هستی؟ گفتم بله، گفت خوش آمدی، ولی با این سگ چه می کنی؟ گفتم راستش نمی دانم، گفت اجازه بده من تلفن ات را روبراه کنم، بعد شاید بتوانم راه حلی بیابم. منصور جوان بسیار مهربان و با معرفتی بود. با 150 دلار همان تلفن مرا با همه امکانات جدید آماده کرد و بعد هم گفت خبرداری که مامورین اجازه رفت و آمد با این سگ را نمی دهند؟ گفتم تا حدی خبر دارم، گفت چون می دانم دلبستگی شما به سگ و گربه هایتان بسیار عمیق است، به شدت نگران تان هستم، گفتم اتومبیل داری؟ گفت یک اتومبیل دست چندم دارم، گفتم حاضری بعنوان راهنما با من همراه شوی؟ گفت حدود دو ماه از دانشگاه دورم، امکان این کمک را دارم. گفتم ماهی 1200 دلار می پردازم و خرج غذا و هتل هم با من، خندید و گفت پس یک ایران گردی مفت و مجانی در پیش است. خندیدم و گفتم مجانی نیست، تو به من کمک خواهی کرد و در ضمن امکان محافظت از جکی را هم فراهم می سازی، گفت مشکل جکی جدی است، ولی راه حل هایی دارم، چون خواهرم با سگ اش از لندن آمد اینجا، کلی دردسر و مشکل داشتیم، ولی تجربه خوبی بدست آوردیم.
منصور با من همراه شد، درون اتومبیل خود، صندوقی به اندازه جکی جای داد، تا در مواقع ضروری در آن پنهان بماند. منصور همان روز اول با خانواده خود حرف زد، من توضیح دادم اگر اتاقی به من و جکی بدهند شبی 60 دلار می پردازم، که پدر ومادرش موافقت کردند و فقط سفارش کردند جکی شبها پارس نکند و به حریم زندگی آنها پا نگذارد. ضمن اینکه صبحانه وشام و ناهار را مهمان خانواده منصور شدم. آنها حتی با اصرار من حاضر به پذیرش پولی نبودند و می گفتند شما مهمان عزیز ما هستی.
من روزها جکی را درون اتاق می گذاشتم و با منصور بیرون میرفتم، بعد از ظهرها در همان اطراف با جکی راه می رفتم و بازی می کردم تا دلتنگ نشود. روزی که راهی شیراز بودیم. در میانه راه، سه مامور جلوی ما را گرفتند، که اتومبیل را بازرسی کنند، جکی را پیدا کردند، آنها جکی را با زور به اتومبیل خود انتقال دادند، من با التماس خواستم جکی را رها کنند، گفتم من حاضرم جریمه بدهم، آنها با سرسختی نپذیرفتند و درست درلحظه دور شدن، یک مامور جوان از راه رسید، ماجرا را پرسید و با من حرف زد، بعد ده دقیقه ای با همکاران خود سخن گفت و در پایان جکی را به من پس داد و گفت سعی کن جلوی چشم نباشد و وقتی فهمید به شیراز میرویم، تلفن شخصی را به من داد که دو سه سگ در باغ خود داشت و امکان پذیرش جکی برای دو سه روز بود من باز هم مهربانی، منطق و مهمان نوازی در نسل جوان ایرانی دیدم، حتی زمان خداحافظی به من ورقه ای داد که اتومبیل ما و حتی جکی بازرسی شده و کاری به ما نداشته باشند.
در شیراز با انسان های مهربان و بسیار تحصیلکرده و مدرنی روبرو شدم، در تمام طول اقامت در شیراز، با توجه به یک آشنای دور که از لندن می شناختم و دوستان منصور و دوستان جدید، بیشتر شام و ناهار را مهمان بودیم و بچه های سنین 8 تا 14 ساله، با مهر خاصی از جکی پذیرایی می کردند و من بیشتر اندوخته کتاب سفرم در شیراز تهیه شد و با خاطرات خوشی به تهران بازگشتم و 5 روز دیگر مهمان خانواده منصور بودم و با کمک عموی منصور که در نیروهای انتظامی بود، امکان سفر با هواپیما را به اتفاق جکی بدست آوردم و روزی که در فرودگاه از منصور و خانواده اش خداحافظی می کردم، همه خانواده اشک می ریختند و مرتب با تلفن های خود عکس می گرفتند و در یک لحظه وقتی منصور و برادر کوچکش، جکی را بغل کرده بودند تا وداع گویند، دو مامور جوان با دیدن آنها روی برگردانده و به نحوی ایستادند که آنها در سایه شان باشند و دیگر مامورین متوجه شان نشوند. وقتی جکی را درون یک محفظه مخصوصی گذاشتند، چشمش به دنبال منصور و برادرش بود. من حتی قطرات اشک را در چشمان جکی هم دیدم.

1464-88