1464-87

فرامرز از اورنج کانتی:

24 سال پیش که قافله کوچک ما به امریکا رسید، 5 نفر سرگردان و بلاتکلیف بودیم، که هنوز حتی خیابانهای اطراف خود را هم نمی شناختیم، پدرم 54 ساله سرحالی بود، که می خواست بیزینس تازه ای راه بیاندازد، مادرم که سالها در ایران معلم بود، آرزو داشت یک مدرسه فارسی برپا کند، ولی مشکلات تحصیلی ما، سبب شد پدرم بدنبال یک کار وکسب سریع برود و یک تعمیرگاه به اتفاق یکی از دوستانش که سالها سابقه این کار را داشت باز کردند، مادرم مسئولیت های ما را بعهده گرفت.
چون همه خانواده ها، ما هم کم کم جا افتادیم، من و خواهر بزرگم در دبیرستان، برادر کوچکترم در سال آخر دبستان تحصیل می کرد. علیرغم سفارشات پدر ومادرم، میترا خواهرم با یک نوجوان اهل کوبا بنام مارشال دوست شد، من از همان برخورد اول احساس کردم نوجوان پرشر وشوری است در اصل مارشال یکبار مزاحمین خواهرم را ادب کرده بود وهمین آنها را به سوی هم کشیده بود.
میترا فکر می کرد مارشال یک نوجوان جوانمرد و اهل خانواده است، ولی خیلی زود فهمیدیم که مارشال دوبار درگیر نزاع های خونینی شده و از مدرسه اخراج شد، میترا که بقول خودش باید جوابگوی حمایت و لطف مارشال می شد، او را در آن تنگنا تنها نگذاشت. یکروز پلیس به ما زنگ زد و گفت میترا در یک مرکز پلیس مرزی است. من با پدر ومادرم به سراغ میترا رفتیم، صورتش کبود و باد کرده بود، با گریه توضیح داد، که مارشال قصد داشت، او را با خود به آن سوی مرز ببرد و او آنقدر مقاومت کرده تا پلیس میرسد و او را نجات میدهد.
خوشبختانه خواهرم بخود آمد و مادرم نیز به پدرم فهماند زمان خشونت و ادب کردن نیست، باید دو و بر میترا را بگیریم و نگذاریم روحیه اش را از دست بدهد. میترا تا یک هفته از اتاق اش بیرون نمی آمد، تا راهی مدرسه شد و کوشید تا به زندگی عادی باز گردد. هنوز از آن معرکه کاملا خلاص نشده بودیم، که پدرم به دلیل گرفتگی رگهای قلبش به بیمارستان انتقال یافت. پدرم اصولا اهل غذاهای سنگین و مشروب شبانه بود، همان ها کار دستش داد، ناچار شدند او را تحت عمل جراحی قلب باز قرار دهند، چون 3 رگ اصلی اش گرفته بود.
مادرم در تمام این مدت پرستار شبانه روزی پدرم بود، ضمن اینکه روزی دو سه ساعت هم به کارهای تعمیرگاه میرسید، تا شیرازه کار از دست پدر در نرود. پدرم به دلیل ضعف فراوان حدود یک ماه در خانه ماند، کلی غر زد، سر و صدا بپا کرد، همه را کلافه و خسته و فراری داد، ولی مادرم با او مدارا کرد تا پدر سر کار بازگشت.
یکسال ونیم بعد به اصرار شریک پدرم، هر دو راهی ایران شدند، تا بقول خودشان در مسابقات فوتبال آسیایی شرکت داشته باشند پدرم 3 چمدان سوقاتی با خود برد، هیچ اصراری هم در بردن مادرم نداشت، گرچه طفلک مادرم سخت گرفتار ما و تعمیرگاه و سر و سامان دادن به زندگی بود، شریک پدرم که بتازگی همسرش را طلاق داده بود، به فکر پیدا کردن یک همسر تازه هم بود و ما دورادور شنیدیم که با یک دختر 26 ساله نامزد شده و قرار است او را با خود به امریکا بیاورد.
در بازگشت با آن خانم که حدود 30 سال کوچکتر از خودش بود ازدواج کرد و جالب اینکه پدرم مرتب برایمان می گفت سیروس با همسر تازه خود جوان شده، پر انرژی شده، حتی بیشتر از گذشته کار میکند!
اصرار پدرم در مورد سیروس که با همسر تازه، به کلی عوض شده، سبب حساسیت مادرم شده بود. یکی دو بار هم به شوخی وطعنه گفت لابد تو هم هوای چنین همسری کردی؟! پدرم هم به ظاهر و به شوخی می گفت خدا را چه دیدی؟
هر دو سه سال یکبار پدرم با سیروس و همسرش به ایران میرفتند، تا پدرم بعد از بازگشت در آخرین سفر، به کلی عوض شد، مرتب از مادرم ایراد می گرفت، اینکه چرا اینقدر چاق شدی؟ چرا یک لباس قشنگ توی خانه نمی پوشی؟ چرا مثل زن سیروس، مرا ماساژ نمی دهی؟ این جر و بحث ها ادامه داشت، تا گلایه ها به توهین و ناسزا کشید و یکروز جلوی چشم ما به مادرم گفت تو پیر شدی، تو دیگر به درد من نمی خوری، من یک زن می خواهم که به من انرژی بدهد وهمین کار را به مرحله طلاق کشاند. علیرغم تلاش و وساطت ما، پدرم از مادر جدا شد، یک آپارتمان جدید خرید و بکلی مسیر زندگیش را از ما دور ساخت و یکروز من با خبر شدم که پدرم به ایران رفته وبا یک دختر جوان 23 ساله ازدواج کرده و همین روزها او را به امریکا می آورد.
من ماجرا را به مادرم نگفتم چون دلش می شکست، روحیه اش را از دست می داد و شاید کار به جای بدی می کشید، ولی ما دلمان خوش بود، که پدرم هزینه های زندگی مادرم و تا حدی ما را می دهد. بعد هم خبرداد خانه بزرگتری در کنار دریا نزدیک سن دیاگو خریده و با همسر تازه اش به آن منطقه میرود و ناچار سهم خود را در بیزینس دریافت داشته و سهم مادرم را هم پرداخت، که سهم مادرم زیاد نبود ولی به ما امکان خرید یک فست فود و در کنارش یک کافی شاپ کوچک را داد وهمه دست به دست هم دادیم و آنرا رونق بخشیدیم.
تقریبا همه سرمان گرم بود، من کالج را تمام کردم، خواهرم با یک انسان خوب نامزد شد و بدنبال رشته پزشکی رفت، شهداد برادر کوچکم بعد از دبیرستان، در یک رستوران کار گرفت تا بعدا تکلیف آینده خود را روشن کند. البته او در مورد پدرم کنجکاو بود، می گفت می خواهد به سراغش برود، بعد خبرش را به ما داد و گفت درخانه ساحلی پدر استراحت می کند و قرار شده با هم یک رستوران ایتالیایی کنار دریا باز کنند. من در مورد شهداد دلم شور میزد، خواستم او را به خانه برگردانم، ولی در هیچ شرایطی نیامد، همزمان خواهرم با نامزدش ازدواج کرد، که پدرم خودی نشان نداد، ولی شهداد آمد و فردایش هم رفت.
یک ماه بعد یک شب پدرم زنگ زد، به شدت عصبانی بود، می گفت شهداد دیروز با نیکو همسر او از خانه گریخته است، می گفت هر دو را گیر می آورم می کشم، من قضیه را به مادرم گفتم ناراحت شد، دو روز بعد پدرم دوباره زنگ زد و گفت ایندوهمه پس انداز بانکی مرا که در یک حساب مشترک با نیکو بود را خالی کرده اند، من ناچارم شکایت کنم. در همان حال که حرف میزد ناگهان ناله ای کرد و تلفن قطع شد. من با توجه به آدرس ناقصی که داشتم، به 911 زنگ زدم و اطلاع دادم احتمالا پدرم سکته کرده است. بعد از ظهر فردا از بیمارستانی در سن دیه گو زنگ زدند، خبر دادند پدرم تحت عمل جراحی تازه ای قرار گرفته است. مادرم علیرغم ناراحتی و خشم از پدرم، با من راهی بیمارستان شد، پدرم در شرایط نه چندان خوبی روی تخت افتاده بود.دیدیم چاره ای نیست باید همانجا در یک هتل اتاقی بگیریم تا مرتب به او سر بزنیم.
در مدت 7 روز، من ومادرم میان اورنج کانتی و سن دیاگو در رفت و آمد بودیم، تا پدرم به خانه ویلایی اش بازگشت. وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم و او را به پرستارش بسپاریم، دست مادرم را گرفته بود و التماس می کرد که با او بماند. برای اولین بار اشکهای پدرم را دیدم، اینکه به مادرم می گفت خیلی اشتباه کردم، می دانم تو را آزردم، ولی در این روزهای آخر عمر به تو نیاز دارم، مادرم در همان حال پرسید با شهداد و نیکو چه می کنی؟ گفت دیگر کاری با آنها ندارم، فقط ترتیب طلاق نیکو را میدهم.
ما به خانه برگشتیم. ولی 48 ساعت بعد پدرم با صندلی چرخدار وارد خانه شد و گفت اگر بیرونم هم بکنید، من از این خانه خارج نمی شوم، مادرم که همیشه مهربان و با گذشت بود، سر پدرم را بغل کرد و گفت نگران نباش هنوز من کنارت می مانم ومن بیرون خانه، هنوز صدای گریه پدرم را می شنیدم.

1464-88