1464-87

سیروس از لس آنجلس:

من میترا را در هتلی در استانبول دیدم، مادرم که به اتفاق خواهرانم از ایران آمده بود، در گوش من گفت تو هیچ نظری به این خانم انداخته ای؟ گفتم چرا؟ گفت یک خانم واقعی است، خدا کند شوهر نداشته باشد! خندیدم و گفتم اتفاقا این خانم را با دو پسر و یک دختر نوجوان دیدم، گفت حیف شد، خانمی و اصالت و پاکی از سر و رویش می ریزد. من با حرفهای مادرم کنجکاو شدم، به چهره میترا نگاه کردم، واقعا زیبایی کلاسیک و بی همتایی داشت، ولی بهرحال از دیدگاه من، او یک زن متاهل و مادر 3 فرزند بود. درست سه روز بعد مادر و خواهرانم به ایران بازگشتند و من فردا صبح میترا را سر میز صبحانه دیدم. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت خانواده شما را تنها گذاشتند؟ گفتم بله، همه رفتند. من یتیم برجای ماندم، با حرف من میترا با صدای بلند خندید، من پرسیدم شما با شوهر و بچه ها آمدید ترکیه؟ گفت من شوهر ندارم، آمدم تا شاید ویزا بگیرم حالا همه وجود من کنجکاوی شده بود، پرسیدم منظورتان چیه؟ گفت قصه ام طولانی است، حوصله شنیدن دارید؟ گفتم با همه وجود آماده شنیدن هستم، گفت نیم ساعت دیگر در لابی هتل منتظرتان هستم.
برای من آن نیم ساعت، ده ساعت گذشت، زودتر به لابی هتل رفتم و همزمان میترا هم رسید، روبروی من درحالیکه چای داغ ترکی را می نوشید گفت من با عشق با جمشید ازدواج کردم، او دیوانه من بود، حتی تهدید کرده بود، اگر با او وصلت نکنم، خون راه می اندازد. درست بعد از تولد دومین فرزندمان، من فهمیدم جمشید با منشی خود رابطه دارد و به بهانه ماموریت اداری با او به سفر میرود. کارمان به جر و بحث کشید، ولی جمشید برای اولین بار چهره واقعی خود را نشان داد، اینکه مرا تا حد مرگ کتک زد و بعد در زیرزمین خانه حبس کرده و گفت اگر با کسی سخن بگویی خودم و تو و بچه ها را آتش می زنم، حتی یک ظرف بنزین هم نشانم داد. من آن درد و رنج ها را تحمل کردم، با کسی هم حرف نزدم، چون عاشق بچه هایم بودم. متاسفانه از آن زمان ببعد، کتک ها و تهدیدها ادامه داشت، یکبار که هشدار دادم به پدرم خواهم گفت، فردا صبح اتومبیل پدرم جلوی خانه آتش گرفت و تنها شانس پدرم این بود که کیف دستی اش را فراموش کرده بود و از اتومبیل خارج میشود و جان سالم بدر می برد.
من باورم شد که جمشید موجود خطرناکی است، برای سومین بارحامله شدم، که زمان وضع حمل، جمشید برادر خودم مرا به بیمارستان رساند و شوهرم در سفر بود. عجیب اینکه هرچه جمشید شوهرم سنگدل و خطرناک بود، جمشید برادرم یک انسان مهربان و دلسوز و فداکار، که علاوه بر همسر و بچه هایش، شب و روز مراقب من هم بود.
من همه شب و روز زندگیم با ترس و دلهره می گذشت، تا بچه ها جان گرفتند، یکی دوبار پسر بزرگم با پدرش درگیر شد، که نزدیک بود جمشید او را از اتومبیل به بیرون پرتاب کند و سرانجام من تصمیم گرفتم از شوهرم جدا شده و به خارج بیایم. یکروز به دادسرا رفتم و با یک قاضی حرف زدم، همه قصه زندگیم را گفتم، حتی دخترش همه سیاهی های بدن مرا هم دید و قرار شد جمشید را به دادسرا بخوانند و او را وادار به طلاق کنند.
من نمی دانم با جمشید چه کردند، که او خیلی راحت و بدون دردسر مرا طلاق داد، خانه را بنام من کرد و ظاهرا خانه ای اجاره کرد و رفت. من شب ها با کابوس می خوابیدم، تا خانه را بنام برادرم کرده و بچه ها را برداشته و خودمان را به ترکیه رساندیم، تا به امریکا برویم. خاله هایم در لس آنجلس زندگی می کنند، انتظار مرا می کشند، ولی کاری برای ویزا از دست شان بر نمی آید.
حرفهای میترا خیلی ناراحتم کرد، گفتم من تو را و بچه هایت را بعنوان نامزد و شاید همسر به امریکا می برم، بعد در آنجا ترتیبی می دهم که با خاله ها زندگی کنی و بعد از گرین کارت هم زندگیت را ادامه بدهی، میترا باورش نمی شد، ولی من در طی یک هفته چنان به بچه هایش عادت کردم و به خودش علاقمند شدم که سرانجام نقشه ازدواج را دنبال کرده و بعد از 4 ماه، آنها را به لس آنجلس آوردم، و یکسره به خانه خود بردم و همه زندگیم را دراختیارشان گذاشتم.
کم کم میترا و بچه ها جا افتادند، ولی نکته ای که مرا متعجب می کرد، اینکه میترا می گفت همیشه عاشق جمشید بوده و همیشه هم از او می ترسیده! یکی دو بار هم متوجه شدم از طریق فیس بوک بدنبال رد پای او می گردد، که من هشدار دادم و ظاهرا دست کشید.
میترا از جهت فنون و راز و رمزهای زنانه همتایی نداشت، او مرا در طی 6 ماه چنان عاشق خود کرده بود، که من حاضر بودم، همه زندگیم را به پای او بریزم، گرچه همه همت خود را برای راحتی و تحصیل و خوشحالی بچه هایش بکار گرفتم.
بچه های میترا به راستی عاشق من بودند، ما همه چیز برای گفتن، تفریح، تلویزیون، ورزش و گردش و خلاصه همه زمینه ها داشتیم. میترا هم روزها به کلاس آرایش می رفت، تا بقول خودش بزودی یک آرایشگاه باز کند، در این فاصله بچه ها قد کشیدند، و در دبیرستان و کالج درس می خواندند، من برای آینده شان نقشه ها داشتم، چون آنها را بچه های خودم می دیدم.
حدود دو سال پیش درست در شب تولد میترا، من وقتی به خانه آمدم، خبری از او ندیدم، با بچه ها حرف زدم، همه شان پکر بودند، پرسیدم چه شده؟ پسر بزرگش گفت پدرم امروز جلوی در آمد، مادرم با او رفت، گفتم واقعا چنین کرد؟ گفت بله متاسفانه رفت و بعد هم تلفن زد و گفت با پدرتان بر می گردم کانادا، شاید دیگر شما را نبینم. گفتم ولی من باور نمی کنم، پسر میترا گفت متاسفانه مادر ما دو چهره دارد، آن معصومیت های پنهان شده نیز مصنوعی است، اوخود پدرم را تحریک به کتک می کرد، گفتم شما چه خواهید کرد؟ هر سه گفتند ما با تو می مانیم، ما تو را پدر خود می دانیم، ما آرامش، عشق و صفای زندگی را با تو تجربه کردیم و حاضر به از دست دادن آن نیستیم، گفتم با مادرتان چه می کنید؟ گفتند ما دیگر مادری نداریم. حدود چهار پنج ماه من سرگردان و سرگشته بودم و اگر بچه ها مراقبم نبودند، از فشار زیاد، غصه سکته می کردم. بچه ها مثل 3 فرشته، 3 پرستار شبانه روزی مراقب من بودند، تا دوباره جان گرفتم و به زندگی بازگشتم.
بچه ها مرا با خود به همه جا می بردند، تا یک شب مرا در جشن تولد پسری بردند، که پدرش در حادثه ای جان باخته بود، من با مادر آن پسر که معلم بودآشنا شدم، بعد بچه ها به بهانه های مختلف من و آن خانم را با هم روبرو می کردند. تا یکروز «ویویان» همان خانم مرا به شام دعوت کرد و از احساسات خود نسبت به من و بچه ها گفت و نتیجه اش رابطه نزدیکتر ما شد، ویویان زن بسیار فهمیده، آگاه، نجیب و مهربانی بود. من یکروز به خود آمدم دیدم که براستی عاشق او شده ام و ویویان هم شدیدا به من دلبستگی پیدا کرده بود.
دوهفته قبل، بچه های من و ویویان، ما را به جشن تولد دخترم در خانه بزرگ برادر ویویان دعوت کردند. ما وقتی وارد شدیم، با دیدن فامیل و آشنایان و دوستان فهمیدم درحقیقت بچه ها، جشن ازدواج ما را بر پا داشته اند لحظه قشنگی بود، بچه ها از شوق می گریستند و ما این همه خوشبختی را باور نمی کردیم.

1464-88