1464-87

فهیمه دختری عاشق از سرزمین افغان:
هنوز این صدا در گوشم پیچیده:
خانه خالی، سفره خالی، کوچه خالی، شهر خالی

روزی سرزمینم افغانستان را ترک کردم، که دیگر کسی را نداشتم. سالها پیش پدرم را از دست داده بودم، مادرم در نهایت تنگدستی، در شرایطی که گاه غذایی در سفره مان نبود، بدنبال یک بیماری ناشناخته، در آغوش من با زندگی وداع گفت. تا روی برگرداندم برادر 22 ساله ام نیز ناپدید شده بود و من که به هرزحمتی بود، دبیرستان را تمام کرده و در پی شغلی بودم، تنهای تنها شدم.
به هر جای سرزمینم نگاه می کردم جز ویرانی و اندوه و آوارگی نمی دیدم، مردمانی که در زادگاه خود آواره وبی پناه بودند، صدای آهنگی را از درون ویران خانه ای می شنیدم: خانه خالی، سفره خالی، کوچه خالی، شهرخالی… و صدای بغض گریه ها را می شنیدم که من هم یکی از آنها بودم، مدتی در خانه یکی از بستگان دور، زندگی کردم و بعد وقتی فهمیدم کاروان کوچکی راهی ایران هستند، من هم آماده شدم، حداقل به سرزمینی می رفتم که زبان اش و فرهنگ اش را می فهمیدم.
یک پیرمرد مشهدی قول داده بود، موقتا با من ازدواج کند و مرا با خود به ایران ببرد، روزی که آن کاروان راهی بود، حامد همان پیرمرد مشهدی مرا ظاهرا عقد کرده وبا خود همراه کرد، برخلاف انتظار اطرافیان، حامد به مجرد رسیدن به مشهد ترتیب طلاق را داد و به مدت 3 ماه نیز مرا به خواهرش سپرد، تا مراقبم باشد، تا کم کم راهی برای ادامه زندگیم پیدا کنم. من هیچگاه این جوانمردی و فداکاری حامد را فراموش نمی کنم. او انسان والایی بود که بقول خودش مثل پدر بزرگم بود. در مشهد به مرور دوستان خوبی پیدا کردم، از جمله سیما و شهلا را که مثل دو خواهر مهربان بودند، آنها ترتیبی دادند تا من در یک کارگاه خیاطی زیرزمینی که بیش از 100 کارگر افغان با کمترین دستمزد در آن کار می کردند، مشغول شوم، من راضی و شکرگزار بودم، چون حداقل امکان تهیه هزینه خوردو خوراک و حتی پس انداز مختصری را داشتم، ولی بمن گفته بودند درصورت ازدواج بچه هایم شناسنامه نمی گیرند و از خیلی از امکانات رفاهی و تحصیل هم بی بهره می مانند و خود بخود من فقط مثل یک ماشین کار می کردم، ضمن اینکه به یک پدر و مادر بیمار افغانی هم کمک می کردم و همه امید آنها شده بودم.
یکی از روزها که با دوستانم به دانشگاه مشهد رفته بودم، تا در مراسم نوروزی شان شرکت کنم، متوجه جوانی شدم که از آن سوی سالن خیره به من نگاه می کند، من چون همیشه از نگاه ها، از آشنایی ها، از دوستی ها می گریختم، خودم را پشت سیما و شهلا پنهان کردم، ولی لحظاتی بعد آن جوان را روبروی خود دیدم، پرسید دانشجو هستم؟ گفتم نه، گفت می خواهی نام نویسی کنی؟ گفتم نه! قبل از آنکه سئوال دیگری بکند، شهلا خیلی صریح گفت چرا می پرسی؟ جوانک گفت راستش چهره این خانم خیلی برایم آشناست، کنجکاو شده بودم! سیما گفت حتما فکر کردی همسایه تان بوده، یا دوست خواهرت، یا فامیل دورت؟ جوانک خودش را جمع و جور کرد و گفت مرا ببخشید. قصد مزاحمت نداشتم و بعد هم در میان جمعیت گم شد.
عجیب اینکه یک هفته بعد در کتابخانه محل، من دوباره او را دیدم، جلو آمد و گفت من پژمان هستم. دانشجوی سال آخر رشته داروسازی، ببخشید که آنروز مزاحمتان شدم گفتم مزاحمتی نبود، شما ببخشید که دوستانم با شما چنان برخوردی کردند. گفت افغانی هستی؟ گفتم بله. گفت از لهجه قشنگت فهمیدم، چه می کنی؟ گفتم در یک کارگاه خیاطی کار می کنم. گفت از همان تاریکخانه های ظالمانه؟ گفتم برای من دستمزدی که می گیرم مهم است، در ضمن کسی هم به من ظلمی نمی کند. گفت من برایت شغل خوبی پیدا می کنم و بعد تلفن دستی اش را به من داد و اصرارکرد با او تماس بگیرم.
من با تردید بعد از سه روز به پژمان زنگ زدم، با من قرار گذاشت و مرا به یک کودکستان برد، که توسط خواهرش اداره می شد، ترتیبی داد من با حقوق بالاتری از ساعت 7 صبح تا 7 شب در آنجا کار کنم. من که عاشق بچه ها بودم، با همه وجود کارم را شروع کردم. پژمان کم کم با من صمیمی شد، دو سه بار مرا به جشن های دانشگاه و تولد دوستان خود، حتی یکی دو تا عروسی برد، تا من یک شب با خانمی روبرو شدم، که گفت من مادر پژمان هستم، لطفا از زندگی پسرم برو بیرون، چون او قرار است با نوه خاله بزرگ خود ازدواج کند، دختری که در دانشکده پزشکی تحصیل می کند و آینده دارد، اگروجدان داری، آینده پسر مرا خراب نکن.
من از شنیدن آن حرفها تکان خوردم، همه بدنم داغ شد، با خودم گفتم چه باید بکنم؟ اگر بکارم ادامه بدهم، همچنان با پژمان روبرو میشوم و دردسرهایی پیش می آید، به همین جهت در طی دو سه روز بدنبال کار مشابهی رفتم، شهلا کمکم کرد در یک سوپرمارکت کار نیمه وقت گرفتم، بعد هم قرار شد صبح ها هم پرستار یک پدر بزرگ و مادربزرگ پیر باشم، که ضمنا حقوق بدی نبود.
20 روز گذشت، هیچ خبری از پژمان نداشتم، دلم برایش تنگ شده بود، ولی این احساس را حق خود نمی دانستم، من نباید آینده طلایی او را خراب می کردم. درست یک ماه گذشت و یکروز ساعت 7 بود که با پژمان درست جلوی محل کارم سینه به سینه برخوردم، دستم را گرفت و گفت دختر! کجا رفته بودی؟ من عاشق تو شده ام، من دنیا را دنبال تو گشتم، گفتم این عشق حق من نیست، من با مادرت حرف زدم، گفت من هم با مادرم حرف زدم، من به مادرم گفتم بدون تو زندگی را نمی خواهم، از روزی که غیب شدی، تازه فهمیدم من چقدر عاشق تو بودم و خود نمی دانستم. من هم گفتم راستش این عشق مرا هم به جنون کشیده بود، ولی دیدم مزاحم سرنوشت و آینده تو هستم.
پژمان گفت خواهرم بدنبال تو می گردد. گفتم ولی با توجه به التیماتوم مادرت، خواهرت با من کاری ندارد، گفت اتفاقا خواهرم تو را پسندیده، خواهرم هر کمکی برای سرو سامان دادن به این عشق خواهد کرد، گفتم ولی سرنوشت من در این سرزمین، که همیشه رویای من بود، به جایی نمی رسد! پژمان گفت من با پدرم حرف زدم، راه هایی وجود دارد. بعد هم همه مدارک مرا گرفت و رفت.
خواهر پژمان مرا دوباره به کارم برگرداند و گفت حضور تو فضای این کودکستان را رنگ بخشیده بود، بچه ها بدنبال تو می گشتند، سراغت را می گرفتند. 4 ماه بعد پژمان برای من خبرهایی پرهیجانی داشت. یکی از عموهایش مرا به فرزندی پذیرفته بود و بدلیل نفوذی که داشت، همه مدارک را سریع تراز آنچه تصور میرفت تهیه کرد و من حتی در رویا هم خود را عضو چنین خانواده پرمهری تصور نمی کردم. ولی من هنوز نگران مادر پژمان بودم. اقداماتی که در طی چند ماه بعد انجام شد، دور از انتظار من بود، چون عمو و خواهر و پدر پژمان ترتیب ازدواج ما را پنهانی دادند و بعد همه مقدمات سفر ما را به خارج فراهم کردند. چون عموی دیگر پژمان در ساکرامنتو انتظار ما را می کشید.
پژمان تقاضای گذراندن دوره های تخصصی اش در دو دانشگاه پذیرفته شد و از سویی عموی بزرگش همه مقدمات کار و اخذ گرین کارت ما را هم آماده نمود و ما با هزاران امید آماده سفر شدیم، ولی من همچنان نگران مادر پژمان بودم. من برای مادران احترام خاصی قائل بودم، دلم نمی خواست دل او را بشکنم، چند بار خواستم به دیدارش بروم ولی پژمان مانع شد.
روزی که ما راهی فرودگاه بودیم، درون اتومبیل آهنگ غمگین خواننده تاجیک نگار: خانه خالی، شهر خالی، کوچه خالی، سفره خالی پیچیده بود و اشکهای من بی اختیار فرو میریخت: به یاد هزاران دختر و پسر افغان افتاده بودم، که آرزوهایشان در طوفان سیاست فرماندهان جهان برباد رفته و خاکستر شد. وقتی از اتومبیل پیاده شدیم، دستی لرزان دست مرا گرفت، دست مادر پژمان بود، اشکهای بی پایان صورت مرا پاک کرد و گفت این همه عشق را باور نمی کردم، پژمان را به تو می سپارم که می دانم دختر رنج دیده و مهربان و حق شناسی هستی.

1464-88