1464-87

ملیحه ازکانادا:

قصه زندگی من، قصه دو عاشق، دو خانواده، درگیری و طلاق و جدایی نیست، قصه من قصه گناه و بیگناهی، قصه یک معجزه، یک رویداد دور از انتظار، قصه گذشت، قصه بردباری و مقاومت، قصه شناخت ذات انسانهاست. با من به بیست و چند سال قبل برگردید. به آن سال که پسر نوجوانم سهراب را ناجوانمردانه از پای در آوردند. پسری که بهترین شاگرد مدرسه بود، می خواست روزی یک جراح بزرگ بشود و مرا از همه دردهایم رها کند.
یک هفته قبل از آن حادثه، سهراب به بهانه تولد من، بدون اینکه من خبر داشته باشم، در خانه تدارک یک جشن را دیده بود، مرا از صبح روانه خانه خواهرش کرد و در غیبت من، خانه را تزئین کرد. غذا و میوه و تنقلات آماده ساخت و همه مهمانان را هم به خانه آورد و ساعت 6 بعد از ظهر، به سبک بعضی فیلم های خارجی، مرا بصورت سورپرایز وارد خانه کرد و من که عادت به چنین رویدادهایی نداشتم، وقتی وارد سالن نیمه تاریک خانه شدم، ناگهان چراغ ها روشن شد و حدود 80 نفر با هم هورا کشیدند، نزدیک بود قالب تهی کنم. همانجا روی زمین زانو زدم و خانم های آشنا دورم را گرفتند و آب قند بر حلقویم ریختند. سهراب همیشه برای خوشحال کردن من، خود را به آب و آتش میزد، خصوصا از روزی که پدرش را از دست داد، مرد خانه شد و حافظ شبانه روزی من. عجیب اینکه آن هفته آخر، کارهایی می کرد که به حیرت افتاده بودم، مرا با زور به خرید می برد، به رستوران هایی که دوست داشتم، به تماشای فیلمهایی که مورد علاقه ام بود و خلاصه همه نیرویش را بکار گرفته بود، و من از دیدن حرکات، حرفها، مهربانی ها و قد و بالایش برخورد می بالیدم، به همه می گفتم که پسرم یکدانه است.
روز حادثه قرار کوهنوردی داشت، یک گروه 8 نفره بودند، همه دوستان قدیمی و همکلاسی بودند. نمی دانم چرا وقتی بغل اش کردم تا خداحافظی کنم، ناگهان احساس کردم آخرین بار است که او را بغل می کنم، او را محکم چسبیده بودم. با زور خودش را بیرون کشید و گفت نترس مادر، من راهی قله هیمالیا که نیستم، دارم میروم روی تپه های اطراف شهر، که حتی خرگوش ها هم با ما می آیند. سهراب قرار بود تا ساعت 10 شب برگردد، ولی از ساعت 6 بعد از ظهر من دلم شور میزد، توی خانه راه میرفتم و به ساعت چشم می دوختم. 4 ساعت برای من 400 ساعت بود، ولی باز هم خبری نشد، به خانه دوستانش زنگ زدم، با پدر ومادرها حرف زدم، آنها هم دلواپس بودند، من بی تاب با مادر یکی از بچه ها، به سوی مناطق نزدیک بازگشت سفر کوتاه شان رفتیم، ولی هیچ خبری نبود.
ساعت 12 بود، که یکی از بچه ها پیدایش شد، رنگش پریده بود، می گفت سهراب گم شده، هیچکس پیدایش نمی کند، من پرسیدم در کدام مسیر؟ من الان میروم دنبالش، ولی در همان لحظه پدر یکی از بچه ها از راه رسید، توصیه کرد ما به خانه برگردیم، او با بچه ها به جستجو می پردازد. ساعت 4 نیمه شب خبر آوردند، که سهراب ظاهرا از کوه سقوط کرده وجان باخته است، من دیگر هیچ نفهمیدم، دربیمارستان چشم باز کردم، سه روز بعد مامورین یکی از بچه ها را به اتهام قتل دستگیر کردند. چرا که برسر سهراب ضربه هایی وارد آمده بود و همه می گفتند سیروس و سهراب در آغاز با هم بودند، یکی دو بار هم جر و بحث می کردند و حتما زدوخوردی هم در گرفته و سهراب جان از کف داده است.
من درحالتی خاص بودم، نه حرف میزدم، نه غذای درستی می خوردم، نه قصد شکایتی داشتم، نه می پرسیدم براستی چه برسر پسرم آمده است، ولی عموها و دایی هایش ماجرا را دنبال کردند و ورقه هایی را هم به من دادند تا امضا کنم، بعد هم به من گفتند قاتل سهراب بزودی اعدام میشود. من سه بار خواب پسرم را دیدم، هر بار در دشت بزرگی با گروهی دختر و پسر راه میرفت و از دور برایم دست تکان می داد.
چند ماه بعد که من کمی حالم طبیعی شد، مرا به منطقه ای بردند، که گفتند سیروس نزدیک ترین و صمیمی ترین دوست پسرم را به دار می کشند.
دخترم کنارم نشسته بود و به مادر سیروس و صورتش رنگ پریده و خیس او اشاره کرد و گفت می گویند مادرش دو بار خواسته خود را بکشد. زمانی که از سیروس، که من از بچگی او را می شناختم، خواستند آخرین حرف خود را بزند، با صدایی لرزان به من نگاه کرد و گفت مامان جان. بخدا من سهراب را نکشتم، سهراب برادر عزیز من بود. در چهره، نگاه و لحن صدای سیروس هرچه بود، مرا تکان داد، با خودم گفتم اگر سیروس اعدام شود، سهراب من بر می گردد؟ جلو رفتم طناب را از گردنش بیرون آوردم و گفتم این پسر، سهراب مرا نکشته، من شکایتی ندارم، من او را در هر شرایطی می بخشم، در یک لحظه هیاهویی بپا شد، سیروس به پای من افتاده بود، مادرش این بار از شوق ضجه می زد وعموها و دایی های سهراب سرم فریاد میزدند، ولی من گفتم این پسر قاتل نیست، بروید بدنبال قاتل پسرم. شاید باور نکنید همین اقدام من، کم کم سرمشقی برای خیلی از مادران شد، مادرانی که حتی قاتل واقعی فرزندان خود را که نوجوانان 14 تا 17 ساله بودند بخشیدند.
بعد از این رویدادها، من به اصرار خواهرم راهی کانادا شدم، در همان سن و سال، با توجه به سابقه خیاطی و طراحی لباس، در یک بوتیک فرانسوی بکار مشغول شدم، من پارچه هایی را که نقش و نگار قدیمی داشت، به دوستان در ایران سفارش می دادم و با الهام و به سبک شهلا درریز طراح بین المللی، با پارچه های مدرن می آمیختم و لباس هایی میدوختم که بسیار مورد توجه قرار گرفت وهمین سبب رونق کار من شد، درآمد من به حدی رسید که خانه ای خریدم، دخترم را از ایران آوردم و کم کم خانه ام پناه بسیاری از زنان رنجدیده و فرزند از دست داده شد.
از حدود 5 سال پیش دچار سردردهای بدی می شدم، تا دو سالی مرتب قرص های مسکن قوی می خوردم وهمین مرا از پای می انداخت و بیشتر اوقات دراتاق خودم، چراغ ها را خاموش کرده و می خوابیدم، تا یکی از دوستان گفت نوع سردرد تو، مرا می ترساند. چون پدرم هم چنین بود و معلوم شد که تومور مغزی دارد! من دستپاچه شدم و بلافاصله به یک پزشک متخصص مراجعه نمودم و او ترتیب عکسبرداری های تازه ای داد و سرانجام گفت که من تومور مغزی دارم و باید هرچه زودتر عمل شوم.
بعد از یک ماه ونیم، یکی از پزشکان خبر داد که تومور مغزی من در جایی قرار دارد، که درصد زنده ماندنم بسیار کم است و من باید با قبول ریسک، تن به عمل جراحی بدهم و خود بخود یکسال دیگر با داروها و مسکن ها سر کردم، تا بیمارستان به من اطلاع داد، یک متخصص جوان ولی کارآمد وجود دارد، که در یک سفر پزشکی است، تا ماه آینده بر می گردد و بهتر اینکه با او سخن بگوئیم.
یک هفته بعد من در کوما رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم، دخترم گفت مرا به بیمارستان می برند و البته گاه من چشم باز می کردم، ولی اطراف خود را تشخیص نمی دادم. تا سرانجام آن جراح جوان می آید. جراحی که ایرانی بود و همه به وجودش افتخار می کردند.
من یادم هست که یکروز چشم باز کردم، دخترم بالای سرم بود. پیشانی ام را بوسید و گفت مامان! نجات یافتی. عمل جراحی با موفقیت انجام شد، این جراح جوان دست از همه کارهایش کشید و تا لحظه ای که در مورد نجات تو خیالش راحت نشد، آرام نگرفت.
من بدنبال آن جراح می گشتم، که جوانی بالای سرم پیدا شد. دستهایم را گرفت و درحالیکه نوازش می داد، گفت این مهمترین جراحی زندگی من بود، این یک وظیفه بزرگ بود، این عمل را هم با قلب و روح خود انجام دادم.
به صورتش عمیقا نگاه کردم، صورتی که برایم آشنا بود، یک آشنای دور، از یک حادثه دور. از یک روز سیاه و اندوهبار، زیر لب گفتم سیروس؟! دستم را بوسید و گفت بله مامان جان، من سیروس هستم، چه افتخاری که تو نازنین را عمل کردم، چقدر خوشحالم که دوباره به زندگی بازگشتی.
بغضم ترکید، بغل اش کردم، نمی خواستم رهایش کنم، یاد روز وداع با سهراب افتادم، یاد جمله سیروس زمانی که طناب دار برگردنش بود: مامان جان. بخدا من سهراب را نکشتم، سهراب برادر عزیز من بود.
زیر لب گفتم باور داشتم و دارم، عاقبت تو را سهراب برای من فرستاد.

1464-88