1464-87

رامین از سانفرانسیسکو

روزی که برای اولین بار بنفشه را دیدم، از سر ورویش خانمی می ریخت، دختری با صفا، مودب و مهربان که به همه بزرگترها احترام می گذاشت واز همه کوچکترها، مراقبت می کرد و از بهترین دوستان شان بود.
من همان روزها به مادرم گفتم بعد از 15 سال، به ایران برگشتم، تا به شما بگویم هنوز دختری شایسته زندگی مشترک پیدا نکردم، ولی حالا آن دختر را پیدا کردم، بنفشه همان دختر ایده آل من است. مادرم نگاهی به من کرد و گفت دیرآمدی، چون بنفشه علیرغم میل خودش، تنها برای رضایت پدرش، نامزد مردی شده که ابدا علاقه ای به او ندارد. گفتم یعنی هیچ شانسی وجود ندارد؟ گفت نه، ولی یکروزی به بنفشه که بارها درباره تو از من و خواهرت سئوال کرده، خواهم گفت که دل پسر مرا ربودی و او را سرگشته روانه اش کردی! من واقعا سرگشته به امریکا برگشتم، چون با خود می گفتم هرگز دختری چون بنفشه پیدا نمی کنم.
درست 9 ماه گذشت، من گاه تلفنی حال بنفشه و اوضاع و احوال اش را می پرسیدم، مادرم می گفت فراموش اش کن و خواهرم می گفت شاید باور نکنی، ولی بنفشه هنوز برای بهم زدن این نامزدی می کوشد، ولی بدلیل احترام و عشق به پدرش، به امید یک معجزه نشسته است. خواهرم یک شب زنگ زد و گفت از حادثه ای که پیش آمده خوشحال نیستم، ولی انگار نور امیدی در دلم تابیده، احساس می کنم حادثه ای خوب در راه است. پرسیدم چه شده؟ گفت متاسفانه پدر بنفشه که یکی از بهترین مردان روزگار بود و فریادرس بسیاری از مردم، مشکل گشای خیلی ها و پشتیبان همه فامیل ودوستان بود، دیشب رفت… غوغایی برپا شد، دیوارهای خانه اشان از شدت رفت و آمدها، انگار می خواهد بشکند. آن شب تا صبح خواب بنفشه را دیدم، ولی هیچ حرفی به خواهرم نزدم، بعد هم تلفنی نکردم. نمی خواستم به مادرم که زن بسیار آگاه و با انصاف و متدینی بود، بگویم تکلیف بنفشه چه میشود؟ تا دو هفته بعد، مادرم زنگ زد و گفت اگر می توانی سری به ایران بزن، من قبلا درباره تو با بنفشه سخن گفته بودم، او انگار چشم به در دارد.
فصل خوبی نبود، ولی من هر طوری بود بار سفر بستم و به ایران رفتم، چشمان بنفشه در همان دیدار اول برقی زد، هر دو فهمیدیم که دل هایمان پر از نیاز است، به بهانه های مختلف با هم حرف زدیم، تا من حرف دلم را رک به او گفتم، بنفشه دستم را فشرد و گفت من تا سالگرد پدرم هیچ کاری نمی کنم، آیا برایم صبر می کنی؟ دستش را فشردم و گفتم اگر سالها باشد، باز هم صبر می کنم.
به امریکا برگشتم ولی ارتباطم با بنفشه برقرار بود وکم کم از دلتنگی و عشق گفتیم و قرارهایمان را گذاشتیم، من درست دو ماه بعد از سالگرد پدرش به ایران رفتم و 4 ماه بعد درحالیکه بنفشه از خاطره های خود در خانه پدری و ازمادر مهربانش دل نمی کند، او را با خود به امریکا آوردم و یکی از آرام ترین و عاشقانه ترین زندگی ها را با هم ساختیم، اگر بگویم همه اطرافیان ودوستان به زندگی ما حسرت می خوردند، باور کنید. چون بنفشه یک فرشته واقعی بود.
خیلی زود صاحب یک دختر و پسر دو قلو شدیم و بنفشه درحالیکه هم در یک کمپانی بزرگ کار می کرد، هم در خانه بعنوان حسابدار با تجربه، سفارشات بسیاری را پذیرفته بود و درآمدی خوب داشت، گاه به من می گفت باید ترتیبی بدهم که تو زودتر از معمول بازنشسته بشوی و همه وقت خود را صرف بچه ها بکنی و به تماشای سریال ها و فیلم های دلخواه خود بنشینی. او راست می گفت، واقعا همین اندازه فداکار بود.
بارها به من گفته بود، اجازه میدهی درآمدم را برای آینده بچه ها پس انداز کنم؟ و من او را بغل می کردم و می گفتم تو اختیار داری، هر کاری که تو را خوشحال می کند انجام بدهی. می دانم که چقدر بچه ها را دوست داری، از سویی دلم میخواهد برای مادرت هم گاه حواله ای بفرستی، می گفت مادرم نیاز ندارد، فقط دلم میخواهد زودتر به ایران بروم، همه آنچه از پدرم مانده، بفروشم و بدست مادرم بدهم، او را به امریکا بیاورم، تا سالهای آخر عمرش را درکنار ما بگذراند، مادرم آرزویش پرستاری از نوه هایش و پذیرایی از ماست.
من آنروزها احساس می کردم، بنفشه گاه شبها از خواب می پرد، به بهانه ای به آشپزخانه میرود، تلویزیون را با صدای بسیار کم تماشا می کند و بعد به بستر می آید، بارها پرسیدم چه شده؟ آیا دردی، ناراحتی، مشکلی داری؟ می خندید و می گفت خیالت راحت باشد، من سلامت وسر حال هستم. نگران من نباش، به خودت برس، چرا گاه با دوستان قدیمی ات به سفر نمی روی؟ من با خنده می گفتم می خواهی از شرم راحت شوی؟ می خندید و می گفت اتفاقا زن و شوهر نیاز به جدایی های موقت و کوتاه مدت دارند، سفر یکی از بهترین راه هاست، من دلم میخواهد تو با دوستانت گاه دو سه روزی به لاس وگاس، نیویورک و شمال و جنوب، حتی سواحل مکزیک و یا به پاریس که همیشه شهر رویاهای تو بوده بروی.
بغل اش می کردم و می گفتم اگر بروم، با تو میروم، می گفت من دیگر مسئولیت بزرگتری بر دوش دارم. ولی من با بچه ها سری به ایران میزنم، مادرم را با خود می آورم. دلم شورمیزد، ولی بخودم نهیب می زدم، که چرا نگرانی؟ بنفشه چون همیشه پر انرژی و خندان، سر کار میرود، حتی درخانه ضمن رسیدگی به حال بچه ها، کار می کند، درآمدش حتی از تو هم بیشتر است، حالا هم رفته مادرش را بیاورد، تا خیالش از بابت بچه ها راحت باشد و یک مدت غذاهای خوشمزه دست پخت مادرش را هم بخوریم.
بنفشه 25 روز در ایران ماند و بعد هم با مادرش و بچه ها به ترکیه رفت و دو هفته هم آنجا بود، تا عاقبت مادرش را که قبلا برای گرین کارت اش اقدام کرده بودیم، راحت به امریکا آورد.
ورود مادر بنفشه به فضای خانه روح تازه ای داد، بنفشه پرانرژی تر شده بود، ولی گاه درعمق چشمانش رازی را می خواندم. تا یکروز از روی تخت به زمین افتاد و ساعتی بعد فهمیدم، فرشته مهربان زندگی ما، 3 سال است با سرطان می جنگد، ولی با ما سخنی نمی گوید. می خواستم او را سرزنش کنم، سرش فریاد بزنم، ولی چگونه میتوانستم، یک فرشته را تنبیه کنم؟! در بیمارستان روی تخت رنگ پریده خوابیده بود، به او گفتم این خیلی بی انصافی بود، تو باید مرا در جریان می گذاشتی، تو باید مرا در شبهای پردرد خود سهیم می کردی، تو باید با بازگویی دردهایت، تا حدی آرام می شدی. بنفشه میخندید و می گفت چه فایده؟ جز درد و رنج و بی خوابی، اندوه چه ثمری داشت. کاش هنوز قدرت مقاومت داشتم، من با دکترهایم، پرستارانم، حتی با دو سه تا از دوستان نزدیکم جنگیدم، که تو را در جریان نگذارند.
از آن روز ببعد، من باهمه وجود می کوشیدم درکنار بنفشه باشم، یکی از پزشکان امیدهایی می داد، یکی می گفت قابل پیش بینی نیست، دیگری می گفت باید از همین حالا به روزهایی که بسیار سخت است بیاندیشید و خود را عادت بدهید! من بغض کرده می خواستم فریاد بزنم که این زن معصوم ترین موجود خداست، چرا او باید دچارچنین بیماری دردناکی بشود؟ آنهم از نوعی که دورنمای روشنی ندارد و همه دریچه های امید برایش بسته است.
بنفشه دوباره به خانه بازگشت، تحت درمان های مختلف بود، از سویی پرستار ایرانی که حالت معلم را داشت، استخدام کرد. مینو زن بسیار فهمیده، مهربان و با تجربه ای بود، او در حادثه ای همسر و دخترش را از دست داده بود و همین او را نسبت به بچه ها بسیار مسئول و مهربان و صبور کرده بود. بنفشه آنقدر بچه ها را به سوی مینو، بقولی هل داد و ترتیب دیدار مراکز دیدنی و تفریحی و حتی مسابقات مختلف، فیلم ها، نمایشات و شوهای رنگارنگ را داد، که بچه ها به مینو عمیقا علاقمند شده بودند.
بنفشه درحالیکه می دانستم با درد می جنگد، با اصرار ترتیب سفری را به پاریس داد، می گفت من میخواهم بدانم چرا تو اینقدر عاشق این شهر هستی و به شوخی می گفت نکند در این شهر خاطره ای و یادگاری، بچه ای و وارثی داری؟ و من چون همیشه بغل اش می کردم و می گفتم تو همه خاطره ها و یادگارهای من بودی وهستی و دو فرشته کوچولو هم به من هدیه دادی، من دیگر بدنبال چه می گردم؟
یکروز غروب، که باران بهاری، شهر سانفرانسیسکو را روشن تر و درخشان تر کرده بود، بنفشه در آغوش من آرام و بدون درد، بعد از بوسیدن بچه ها و مادرش، پرواز کرد و رفت. باور می کنید او خانه ارثیه پدرش را در ایران بنام من کرده بود و درحساب پس اندازش چنان مبلغی پس انداز کرده بود که من به راستی می توانستم بازنشسته بشوم وبقول بنفشه به تماشای فیلم ها و سریال ها بنشینم و از بچه ها مراقبت کنم و شاید باور نکنید اینک بنفشه شب و روز با ماست، من صدای او را همه جا می شنوم و خنده زیبایش به روی همه تابلوهای بزرگ روی دیوار نقش بسته و با من حرف میزند. او یک انسان نبود، او فرشته ای بودکه به فرشته ها پیوست.

1464-88