1464-87

پریسا از تهران تلفن کرده بود

درحالیکه بی اختیار اشکهایم سرازیر بود، اخبار زلزله ایران را تماشا می کردم، قدرت حرکت نداشتم، صدای ضجه و التماس مردم مظلوم غرب سرزمینم را می شنیدم، از جا برخاستم، از خودم پرسیدم: من اینجا چه می کنم؟ من که همه قلبم برای سرزمینم می تپد، همانجا که زندگی در آن برایم منع شده، همانجا که پدر ومادرم را به خاک سپردم وهمانجا که همه کودکی و نوجوانی وحتی بخشی از جوانی ام را جا گذاشتم. به راستی اینجا فقط به تماشا ایستاده ام؟
به اطراف خود نگاه کردم، در پنجاه و چند سالگی، شوهرم را از دست داده بودم، دو پسرم هر کدام در سرزمینی دور زندگی مستقل خود را داشتند، آنها حتی در طی یکسال گذشته، تلفنی هم حالم را نپرسیده بودند، وقتی من به آنها زنگ میزدم، می گفتند گرفتارند، وقت ندارند.
از جا بر خاستم و بدنبال گذرنامه ام رفتم، با خودم گفتم میروم ایران، میروم کرمانشاه، ازگله، سرپل ذهاب، میروم به میان مردم دردکشیده و امید از دست داده، میان آنها که حتی آب برای خوردن ندارند، در تاریکی می خوابند، ولی از سرما تا صبح بیدار می مانند. میان بچه های یتیمی که میان آوارها، پدر و مادر را جستجو می کنند.
با دو چمدان پر از دارو و لباس گرم برای بچه ها، سوار بر هواپیما شدم و یکسره رفتم آنکارا، از آنجا فردا صبح راهی ایران شدم، در فرودگاه تهران بدنبال بلیط هواپیمای کرمانشاه رفتم، ولی هرکس حرفی میزد، تا خانمی گفت ما داریم میرویم کرمانشاه، با یک وانت میرویم، اگر می خواهی با ما بیا. نگاهش کردم، یک زن میانسال مهربان بود، پرسید در اونجا فامیل و آشنایی داری؟ گفتم خیلی زیاد، هرچه بچه یتیم، هرچه مادر سرگشته، هرچه پدر دل شکسته اونجاست، فامیل من هستند، به دیدار آنها میروم. گفت چند ساله از ایران دور هستی؟ گفتم 23 سال، گفت چگونه وارد شدی؟ گفتم به مامورین فرودگاه گذرنامه امریکایی ام را نشان دادم و گفتم آمده ام یکسره بروم کرمانشاه، به میان مردم، خیلی بی دردسر به گذرنامه ام مهر زد و گفت خدا همراهت. با مهربانی بغلم کرد گفت من مهری هستم، من هم مثل تو، با شوهرم راهی هستیم، میرویم تا هر کمکی از دستمان برآید انجام دهیم. پرسید تنها آمدی؟ از کجا آمدی؟ گفتم تنها از لس آنجلس آمدم، نگاهی به سرتاپایم انداخت، گفت لس آنجلس؟ گفتم بله، از شهر فرشته ها. خندید و گفت همه می گویند در آنجا ایرانیان همه بجان هم افتاده اند، مهر و صفا و عشق مرده، گفتم درمورد همه چنین نیست، هنوز در این شهر، قلب های مهربانی می تپد، هنوز خیلی ها حتی به یاری هوم لس های رنگارنگ دان تاون میروند، دختران جوانی را سراغ دارم، که غذاهای اضافه مهمانی های بزرگ وپارتی ها و عروسی ها را در بسته بندی های تمیز و مرتب به دست همان بی خانمان ها میرسانند. از تاریکی دان تاون، از عبور گنگ ها، معتادان بی سروپا هم نمی هراسند.
در این شهر هنوز خیلی ها پناه زنان ستمدیده، مادران سرگردان و نوجوانان فراری هستند و البته بسیاری هم درکاخ های خود لم دادند و از درد و رنج کسی خبر ندارند.
مهری مرا به شوهرش معرفی کرد و به شوخی گفت یک انساندوست ساده دل، تنها و بیکس، که آمده به تنهاها و بیکس ها کمک کند. همان شب راه افتادیم، شب سردی بود، من پتوی گرم مهری را بدور خودم پیچیده بودم، با اصرار آنها، ساندویچی راکه لابلای کاغذ پیچیده بودند می خوردم و انگار از همان فاصله دور، صدای گریه بچه ها را می شنیدم.
راه شلوغ بود، یکی دو بار مامورین ما را متوقف کردند، ولی نیمه شب رسیدیم، درون وانت، با همان پتوها و لباس گرم خوابیدیم و فردا صبح به سوی مناطق زلزله زده راه افتادیم، در گوشه و کنار گاه مامورین امداد و مامورین انتظامی را می دیدیم. در یک منطقه که تعداد زیادی چادر زده بودند، توقف کردیم، مهری با غذاهایی که آورده بود، به میان شان رفت. با چشمان سرخ شده از اشک بازگشت. گفت همه گرسنه بودند، تشنه بودند، انگار رساندن آذوقه، غذا برای آنها سخت است، گفتم تعداد زیادی لباس گرم، جوراب و کفش دارم. گفت با هم میرویم میان بچه ها و زنها قسمت می کنیم. وقتی من اولین چمدان را باز کردم، جوانی به من نزدیک شده و چمدان را قاپید و فرار کرد، با فریاد من چند زن و مرد زلزله زده، او را دنبال کردند و بعد از لحظاتی، چمدان را به من بازگرداندند و من صورت آن جوان را دیدم که زخمی شده و پشیمان بود. مهری گفت اینجا باید محتاط باشیم. دو سه ساعت بعد مهری یک پرستار آشنای قدیمی را پیدا کرد، او با توجه به اطلاعات دقیق از منطقه مردم نیازمند، ما را به چادری برد که نیاز به داروهای مسکن داشتند و من همه داروها را به آنها بخشیدم.
بعد به سراغ بچه هایی رفتیم، که زخمی شده بودند و پدر ومادر از دست داده بودند، اشکهایشان بند نمی آمد، صورت معصوم شان پر از اندوه بود. من هرچه شکلات و اسباب بازی داشتم، هرچه جوراب و کفش داشتم، میان شان قسمت کردم، انگار قطره ای در دریا بود، ولی چهره هیجان زده و خوشحال شان، مرا آرام کرد.
یکی از بچه ها، یاسی دخترک 6 ساله ای بود که پدر ومادر از دست داده بود و می گفت بدنبال برادر 3 ساله اش می گردد، می گفت می دانم که زنده است «مهری» می گفت به احتمال زیاد پسرک زیر آوار مانده، طفلک بعد از پدر ومادرش، همه امیدش یافتن برادرش، تنها بازمانده خانواده است. یاسی که از ناحیه پا زخمی شده بود، وقتی دلواپسی مرا دید، وقتی اشکهای مرا دید به من چسبید، زیر گوشم گفت یاور برادرم را پیدا کن. او را به خود فشردم و گفتم سعی می کنم، بعد پرسان پرسان، از مددکاران، از مامورین، از مردم سراغ یاور را گرفتیم، کسی خبر نداشت، ولی نمیدانم چرا به دلم آمده بود که یاور زنده است.
با کمک آن پرستار، یاسی را نزد خود بردیم، روی وانت چادری کشیده بودیم، به اندازه کافی پتو و لباس گرم داشتیم، خوشبختانه من به اندازه کافی با خود پول نقد برده بودم، در طی دو سه روز، مرتب از مناطق اطراف، حتی از اتومبیلهای گذری غذا، کمپوت، نان و میوه و پتو می خریدم و به آن پرستار آشنا می دادم، تا به داد بی پناهان برسد.
یکروز از صبح به اتفاق یاسی جستجو برای یافتن یاور را شروع کردیم، همه جا سر میزدیم. از همه می پرسیدیم، تا یک زن مسن، که فهمیدیم همسایه آنها بوده، از یاور گفت که زخمی شده و با آمبولانس او را به بیمارستان بردند. پرسان پرسان به یک مرکز درمانی رسیدیم، که صدای جیغ یاسی خبرداد، یاور درآنجا روی تختی خوابیده است، دیدن آن صحنه، دیدن یاسی که همه بدنش از هیجان و شادی می لرزید و مرتب دست مرا بغل کرده و می بوسید مرا تکان داد. با خود گفتم وقتی من ناتوان و بیکس می توانم اینگونه دلها را شاد کنم، چرا میلیونها نفر فقط به تماشا ایستاده اند؟
من تعهد دادم و با توجه به شناسایی یاسی و تائید یاور، اورا با خود آوردیم و وقتی با مهری روبرو شدیم، او از شوق فریاد کشید و بلافاصله ترتیب شام گرمی را برای مهمانان کوچولو خواهر و برادر دل شکسته داد، یاسی در تمام مدت غذای خود را به برادرش می خوراند و او را بغل کرده بود، موهایش را نوازش می داد و هر بار یاور سراغ پدر ومادرش را می گرفت، یاسی می گفت عزیزم بر می گردند، زود بر می گردند.
من به مهری گفتم تصمیم دارم یاسی و یاور را با خود به امریکا ببرم، گفت فکر خوبی است، ولی در این شرایط نمی توانی به آسانی مدارک قانونی شان را تهیه کنی، هزاران پیچ و خم دارد، گفتم اتفاقا در این موقعیت ها، کارها آسان تر است، من خودم فکر نمی کردم با گذرنامه امریکایی، بعد از بیست و چند سال دوری، به راحتی وارد ایران بشوم، ولی نه تنها مرا بدون دردسر راه دادند، بلکه چمدان هایم را هم نگشتند، مهری گفت از اعتماد به نفس تو خوشم می آید، باشد با هم دنبال می کنیم، من یاورت خواهم بود.
من از فردا بدنبال مراحل پذیرش یاسی و یاور رفتم، گرچه هنوز هیچکس حاضر نبود بطور جدی در این باره با من حرف بزند یا تصمیمی بگیرد ولی دست نکشیدم و به تشویق مهری، همچنان در همان مناطق ماندم، تا یاور دیگر بچه ها و انسانهای بی پناه، بیکس و تنها باشم ماموری که فهمیده بود، من از امریکا آمده ام، به سراغم آمد و گفت چند تا دوربین با خودت آوردی؟ با کدام شبکه جاسوسی کار می کنی؟ گفتم من دوربین ندارم. مامور دیگری گفت این خانم را رها کن، من او را می شناسم، چند روز است با همه وجود به مردم کمک می کند، او حتی تلفن دستی هم ندارد، چه برسد به دوربین.
بعد از تهیه مدارک ابتدایی جهت پذیرش یاسی و یاور، به آنها گفتم راهی تهران هستیم، تا ترتیبی بدهم آنها با من به امریکا بیایند. یاسی از جا پرید و گفت امریکا؟ پس پدر و مادرم چه میشوند؟ مهری بغل اش کرد و گفت عزیزم، تو باید به فکر یاور باشی باید او را نجات بدهی، تو حالا خواهر بزرگ هستی، حالا جای مادرت هستی. یاسی با شنیدن این حرفها، یاور را در آغوش فشرد و من یک دسته گل را که برای گذاشتن برمزار قربانیان زلزله تهیه کرده بودم، به دست یاسی دادم، یاسی در هر گوشه و اطراف خانه پدر ومادرش و همه خانه های اطراف که با خاک یکسان شده بود، شاخه گلی گذاشت، دیوار شکسته خانه شان را بوسید، با همه وجود مادرش را صدا زد و صدایش در کوچه های ویران و خالی پیچید و با من راهی تهران شد، تا هرچه زودتر مهمانان کوچولوی خانه تنهایی من باشند.

1464-88