1464-87

حسام از کالیفرنیا:

رفته بودم آلمان، تا مادر بیمارم را که بعد از سالها با کمک خواهرم، از ایران آمده بود، دیدار کنم و خاطره های کودکی و نوجوانی ام را زنده کنم. ولی مادری که من دیدم، اصلا شباهتی به مادر پرانرژی و خوش سروزبان 17 سال پیش نداشت. خودش وقتی مرا بغل کرد در گوشم گفت تعجب کردی، که من اینقدر شکسته ام؟ تو که خبر نداری من در فراق تو وخواهرت چه کشیدم؟ تو که خبر نداری وقتی پدرت رفت و مرا درون یک خانه قدیمی و دراندشت تنها گذاشت و من هر سویی رفتم همه شما را می دیدم و صدایتان در گوشم می پیچید، بر من تنها چه گذشت؟ همین که هنوز شکسته هایم را به هم چسبانده و خودم را به اینجا رساندم، خیلی همت کردم.
موهای سپید و پیشانی پر از چروکش را بوسیدم و گفتم راست می گویی ما هیچکدام خبر از این همه رنج و تنهایی تو نداشتیم، گفتم با من به امریکا بیا، بگذار این سالهای پیری ات، من پرستارت باشم، آرام ترین زندگی را برایت فراهم کنم. خندید و گفت خیلی دلم میخواهد، ولی پدرت اونجا تنهاست، او از آن دنیا، از بهشت خودش، مرا فریاد میزند، مرا می طلبد. هر هفته به دیدارش میروم، ساعتها با او حرف میزنم وهمین سبب میشود همان شب به خوابم بیاید و چون همیشه، از همان جوانی تا پیری لیوانی پر از آب را روی سرم خالی کند و قهقهه اش سر دهد.
به مادرم حق دادم، ولی در همان دو هفته، او را با خود به فروشگاهها می بردم، با اصرار برایش لباس می خریدم، می گفت کجا بپوشم پسر؟ می گفتم برو میان فامیل وآشنایان، همسایه ها، لباس ها را بپوش، به همه بگو ما چقدر دوستت داریم، در همان حال می خندید و می گفت تو خبرداری طبقه بالای آپارتمان خواهرت، یک خانواده از ایران آمدند که دختری مثل فرشته دارند، زیبا، مهربان، فهمیده و پر از صفا. گفتم خبر ندارم، گفت امروز عصر می آید پائین تا چند تا از مجله های جوانان که آوردی بگیرد و اجازه می خواست با خودش ببرد ایران.
گفتم دوست دارم این فرشته را ببینم. که حدود ساعت 3 بعد از ظهر پریچهر آمد، واقعا فرشته بود، زیبا بود، با وقار و تاثیرگذار بود. سر صحبت را باز کردم، فهمیدم در ایران دانشجوی دانشگاه است، با مادرش به دیدار برادرش آمده، ولی دلش میخواهد تحصیلات اش را در امریکا ادامه بدهد. کلی سئوال داشت و قرار دیگری گذاشتیم، با هم بیرون رفتیم و در پایان روز، احساس کردم به همه زوایای وجودم ریشه دوانده، انگاراو را سالهاست می شناسم، از شیوه حرف زدن، خندیدن، جر و بحث ها، کوتاه آمدن و گاه سرکشی هایش خوشم آمده بود. بدون تامل پرسیدم در ایران نامزد داری؟ گفت هنوز نه، ولی پدر و مادرم دست از سرم بر نمی دارند.
پریچهر سه روز دیگر برگشت ایران و من تازه فهمیدم چقدر دلتنگ اش شده ام، به او زنگ زدم، گفت فقط صبح ها زنگ بزن، که پدرم خانه نباشد. وقتی گفتم لطفا سلام برسانید، بدان که مادرم از راه رسیده، دیگر نمی توانم حرف بزنم و اینگونه من و پریچهر 6 ماه با هم ارتباط داشتیم! من عاشق اش شدم و گفتم برای خواستگاری به ایران بیایم، گفت متاسفانه پدرم، پسر یکی از دوستان خود را کاندید کرده و من ناچارم قبول کنم، ولی شاید روزی روزگاری، من از این قفس آزاد شدم، آنروز به دیدارت می آیم، اگر تا آنروز صاحب همسر و فرزندانی نشده باشی.
من بدون توجه به این هشدارها، به ایران رفتم. با پریچهر قرار گذاشتم، با او بیک رستوران رفتم، گفتم با پدرت حرف میزنم، گفت فایده ندارد. با سماجت به دیدار پدرش رفتم، با او بدون رودروایستی حرف زدم، ولی پدرش خیلی راحت گفت متاسفانه دخترم نامزد رسمی جوانی شده و شما دیر آمدید. گفتم نامزدی که تضمین قانونی ندارد، من قول میدهم بهترین زندگی را برایش در امریکا آماده کنم، گفت شما حتی یک صدم ثروت ومکنت و امکانات نامزد دخترم را ندارید، بهتر است بروید پی زندگی تان، گفتم ولی من آنقدر صبر می کنم تا شما کوتاه بیائید.
من همان روز وقتی با اتومبیل عمویم برای خرید می رفتم، 2 اتومبیل به من کوبیدند، بعد هم بدون معطلی بجان من افتادند وبا هندل و شلاق مرا زخمی و نیمه بیهوش رها کردند در آخرین لحظه ها، در گوشم خواندند، برو پی کارت، دور پریچهر را خط بکش وگرنه ما هم تو و هم پریچهر را خلاص می کنیم.
مرا به بیمارستان بردند، پلیس کوشید تا مهاجمین را پیدا کند، ولی هیچ رد پایی نبود، دو رهگذر که ابتدا حاضر به شهادت بودند، پشیمان شدند و من فردا لنگان لنگان به خانه مادرم رفتم، از آنجا به پدر پریچهر زنگ زدم و گفتم این رسم انسانیت نبود، که مزدوران خودت را به جان من بیاندازی، خیلی راحت گفت اگر برنگردی به امریکا، این وضع ادامه دارد.
با اصرار و قسم های مادرم به امریکا برگشتم، ضمن اینکه پریچهر مرتب به من زنگ میزد و پشت تلفن گریه می کرد و بابت پدرش عذرخواهی میکرد تا یکروز خبر داد متاسفانه با تهدید پدر و فشار خانواده، با آن آقا ازدواج کرده، ولی این زندگی دوامی ندارد. او نمی تواند این زندگی را تحمل کند. من دیگر از پریچهر دل کندم، با تغییر و تحولی در کار خود، جابجایی محل زندگیم، تغییر تلفن دستیم، همه رویاهای خود را پاک کردم، که دیگر پریچهر سایه ای از من پیدا نکند.
من بعد از 3 سال دوباره به آلمان رفتم تا برای آخرین بار مادرم را ببینم، خودش گفته بود، این آخرین سفر و آخرین دیدار است مادرم راست گفته بود، چون بعد از یکسال ونیم، برای همیشه رفت و بروی تلفن دستی ام یک پیام گذاشته بود که پدرت مرا می طلبد، ولی تو مراقب خواهرت باش، اینقدر از هم دور نباشید! همین پیام سبب شد، من ترتیب انتقال خواهرم، شوهرش و 3 فرزندش را به امریکا بدهم، آنها را درست در همسایگی خودم جای دادم و با او هر روز از مادر، از پدر و از خاطره های کودکی و نوجوانی مان گفتیم.
من به راستی در هیچ شرایطی آمادگی یک رابطه جدید و یا ازدواج را نداشتم، بارها موقعیت هایی پیش آمد، ولی این من بودم که گریختم و از هر وصلت و رابطه ای فاصله گرفتم، خصوصا که یکبار خواهرم گفت فامیل پریچهر خبر دادند صاحب دو فرزند دو قلو شده است. 3 سال پیش بعد از 14 سال تصمیم گرفتم به اتفاق خواهرم به ایران برویم و خانه قدیمی پدر و مادر را بفروشم، سری به مزارشان بزنیم و یادگارهای کودکی مان را هم با خود بیاوریم.
همه این اقدامات را با کمک عموهایم انجام دادیم و من یکروز بی اختیار به همان رستوران دنجی رفتم، که برای اولین بار با پریچهر رفته بودم، درست همان غذا را سفارش دادم و جلوی پنجره رو به خیابان، چشم به رهگذران دوختم که بسیاری عجولانه، برخی آرام و بی خیال می گذشتند. من در میان آنها بدنبال یک چهره آشنا می گشتم، انگار همین دیروز بود، که پریچهر از آن سوی خیابان پیدایش شد بغض گلویم را گرفت، خودم را در لابلای پالتوی گرمی که به تن داشتم فرو بردم، در یک لحظه از درون آینه درست آن سوی رستوران، همانجا که من و پریچهر می نشستیم، خانمی را دیدم که کلاه و پالتوی خود را برسر کشیده و به خیابان چشم دوخته، نمیدانم چرا نیرویی به من گفت این پریچهر است که بدنبال تو می گردد.
از جا بلند شدم، آرام به آن خانم نزدیک شدم، نگاه خشم آلود یکی از کارکنان رستوران به من فهماند که کار درستی نمی کنم، ولی در همان حال زیر لب گفتم پریچهر؟ در یک لحظه پریچهر را روبروی خود دیدم، بدون توجه به عکس العمل اطرافیان خود را به آغوش من انداخت، گفتم مراقب باش تو مادر هستی، شوهر داری، گفت من نه شوهر دارم، نه مادر هستم، من یک سایه سرگردانم که سالهاست به این رستوران می آیم و به انتظار تو می مانم.
به سوی مشتریان رستوران بر گشتم همه سرشان را زیر انداخته و خود را سرگرم غذا خوردن کرده بودند، دو کارمند رستوران هم با صورتی مهربان به تماشای ما ایستاده بودند، یکی شان گفت هنوز در این سرزمین پر از تعصب، مردم با عاشق ها کاری ندارند.

1464-88