1464-87

فرهنگ از نیویورک:

پدرم مرد موفقی در بیزینس بود، تا قبل از آن حادثه تصادف و از دست دادن مهربان ترین پدر دنیا، بیش از 5 خانه شیک در بهترین نقاط تهران و کرج خریده و به طور مبله به کارمندان سفارتخانه ها اجاره می داد، درآمد خوبی هم داشت، خودش هم یک شرکت وسایل و تعمیر تجهیزات پزشکی را اداره می کرد.
پدرم اصرار داشت ما تحصیلات دانشگاهی داشته باشیم، بعد ضمن ادامه کارش، در زمینه تخصص تحصیلی مان نیز فعال باشیم. ولی متاسفانه عمرش کفاف نداد و در روزهای برگزاری مراسم یادبودش، امید یکی از معاونین پدر، می کوشید مسئولیت ها را بردوش بکشد. همه ما سپاسگزارش بودیم، بعد هم اصرار داشت مادرم را وارد بیزینس های پدرم بکند و همین سبب نزدیکی آنها شده و یکروز ما بخود آمدیم که آنها اعلام کردند قصد ازدواج دارند. من و برادر و خواهرم، در پی این بودیم که پدرم برای خانه ها و شرکت خود، چه وصیتی برجای گذاشته است ولی کسی با ما سخن نمی گفت. تا یکروز عموی کوچکترم گفت شنیدم پدرت هرچه داشته به مادرت واگذار کرده و او را ولی و وصی خود کرده است. ما که زیاد در جریان این قوانین نبودیم، به حساب این گذاشتیم، که مادرم ترتیب انتقال سهم ما را خواهد داد، اما بعد از ازدواج مادرم و امید، ما با رویدادهای تازه ای روبرو شدیم، اینکه 3 آپارتمان کوچک به نام من و خواهر و برادرم کردند. مبلغی هم به حساب بانکی مان واریز کردند، که به گفته عموجان، یک دهم و شاید یک بیستم حق و حقوق واقعی ما نبود.
امید بعد از هفت هشت سال، هرچه از پدرم مانده بود فروخت و به اتفاق مادرم راهی خارج شد، مادرم در آخرین روزها به ما سفارش کرد هوای هم را داشته باشیم و به مرور راه سفر به خارج را هموار کنیم، شاید یکبار دیگر با هم زیر یک سقف گرد آمدیم.
جدایی از مادر و فروش املاک پدر، کم کم برای ما معنای دیگری پیدا کرد، با خود گفتیم امید با نقشه وارد زندگی ما شد، مادرم را فریفت، املاک پدرم را صاحب شد، سر ما را با 3 آپارتمان فسقلی شیره مالید و بعد مادر را از ما جدا کرد و رفت.
متاسفانه بجز عموی کوچکترم، بقیه فامیل زیاد به فریاد ما نمی رسیدند، اصلا برایشان مهم نبود چه برسر ما و املاک پدر آمده، حتی دایی ها می گفتند بگذارید مادرتان زندگی کند، خوش باشد، شما هم یک سرپناه دارید، دیگر چه میخواهید؟
من تصمیم گرفتم بعنوان بزرگتر خانواده، مراقب خواهر و برادرم باشم، آنها را تشویق به تحصیل کردم، ضمن اینکه در یک شرکت کار می کردم، درس هم می خواندم، روزهای سختی بود، ولی با قبول این مسئولیت ها، احساس می کردم روح پدرم را شاد می کنم و آینده ای خوب برای خانواده می سازم.
من در رشته حقوق فارغ التحصیل شدم، بلافاصله بدلیل تسلط به زبان انگلیسی، در یک کمپانی نیمه ایرانی ژاپنی بکار مشغول شدم، برادر و خواهرم نیز به فاصله 3 و 4 سال، دانشگاه را تمام کردند. یکی بدنبال دندانپزشکی و دومی بدنبال روانشناسی رفت.
3 سال پیش دوستی از نیویورک خبر داد، که مادرم را دیده در یک فروشگاه صندوقدار است، من حیرت کردم، چون مادرم وامید به اندازه کافی باخود پول و سرمایه برده بودند، از دیدگاه ما، باید مادرم اینروزها پایش را دراز کرده و استراحت کند. آن دوست چندی بعد تلفن مادرم را به من داد و گفت خبرندارد که شماره را به شما میرسانم، از من هم حرفی نزنید. من همان شب به مادرم زنگ زدم، وقتی صدای مرا شنید با صدای بلند گریست. حال بیتا و مهیار را پرسید، گفتم فارغ التحصیل شدند و کار می کنند. پرسیدم چه می کند؟ گفت نپرس. همین که شما حالتان خوب است، خیالم راحت شد و بعد تلفن قطع شد.
من به کلی منقلب شدم، پیگیر ماجرا بودم، تا دوست دیگری زنگ زد و گفت امید همه سرمایه را از چنگ مادرت درآورد و بعد هم با یک دختر آلمانی دوست شد، مادرت مدتی تحمل کرد، بعد هم درگیر شد و امید خیلی راحت دو سه دعوای زرگری راه انداخت و مدعی شد مادرت روانی و مهاجم وخطرناک است و آسان او را طلاق داده و پی هوسبازی های خود رفت.
من آن شب تا صبح نخوابیدم، بعد از 2 ماه سرانجام تلفن امید را پیدا کردم. به او زنگ زدم، خیلی راحت گفت مادرت روانی بود، ردش کردم، حالا شما بچه روانی ها چه می خواهید؟ ثروت پدرتان را من بلعیدم، اگر قدرت دارید بیائید بگیرید!
من زبانم بند آمده بود، این همه وقاحت و سنگدلی را باور نمی کردم، با عموهای خود حرف زدم، برای اولین بار آنها دست به دست هم دادند، بعد دایی ها هم پا به میدان گذاشتند، بدنبال مدارک پدر رفتیم، بعد از 4 ماه، کپی وصیت نامه اصلی پدر را نزد یک وکیل دوست قدیمی پدرم پیدا کردیم، چون بازنشسته شده بود، فکر می کرد پدرم درخارج زندگی می کند. همه ماجرا را برایش توضیح دادم، همه مدارک را به ما داد و بعد هم ما بدنبال مدارکی رفتیم که امید و مادرم مدعی بودند. پدرم وصیت کرده است، متوجه شدیم رشوه دادن های کلان به دو سه نفر کارمند باعث شده مدارکی را ساخته و پرداخته اند، که بصورت وصیت نامه پدرم به مراجع مختلف برده وامید خیلی راحت همه ثروت پدر را ابتدا به نام مادرم کرده، بعد هم به بهانه اینکه بچه ها و عموها از دستش در نیاورند، بعضی ها را بنام مادرم و خود ثبت کرده، بعد بافروش آنها، همه پولش را بنام برادر خودش در امریکا حواله کرده است.
من از طریق یک وکیل در تهران و یک وکیل در امریکا، این مدارک را درچارچوب قانونی و بسیار محکم جای دادیم و بدنبال آن رفتم. من 6 ماه طول کشید تا خود را به امریکا رساندم، بلافاصله شکایتی از طریق همان وکیل به دادگاه دادم. خوشبختانه یک قاضی عادل و دلسوز پرونده را بررسی کرد. با ما جلسه ای گذاشت و با پیگیری ثروت و املاک و متعلقات امید فهمید که او چه ثروت کلانی به هم زده است. مسلما فراخوانی امید، پیدا کردن همه ثروت و مکنت و رد پای حساب های بانکی امید و اینکه به نام چه کسانی هم کرده و چه کلک هایی زده، خود نیاز به تلاش شبانه روزی داشت، من در این مدت برای بیتا و مهیار هم اقدام کرده و ترتیب سفر آنها را هم به امریکا دادم. البته آن قاضی انساندوست، با دادن نامه ها، به این سفر سرعت داد.
همگی به سراغ مادر رفتیم، مادری که شکسته و غمگین در یک اتاق کوچک زندگی می کرد، ما او را مقصر نمی دانستیم، چرا که او فریب عشق پوشالی امید را خورده بود.
او را به آپارتمان بزرگی که اجاره کرده بودیم بردیم، خواستیم فقط استراحت کند و در صورت لزوم در دادگاه حاضر شود، مدارک مادرم نیز بسیار مهم بود، همان مدارک هم کمک کرد تا حکم فراخواندن امید به دادگاه، توقیف اموال و حساب های بانکی اش صادر شود. طفلک مادرم لرزان لرزان راه میرفت، به شدت لاغر و تکیده شده بود، هر روز صبح از ترس از خواب می پرید، چون عادت داشت سحرگاه سرکارش میرفت، و خواهرم بغل اش می کرد و می گفت مامان! نگران نباش، تو نیاز به کارکردن نداری، تو به اندازه کافی کمرت شکسته است.
سرانجام آن روز از راه رسید. که همه اموال امید به خانواده ما انتقال یافت، امید به اتهام جعل اسناد، شکنجه و آزار مادرم، پنهان کردن ثروت خانواده ما، عدم پرداخت مالیات و آزار روانی همه ما روانه زندان شد و همه دیدیم که مادرم برای اولین بار راست و استوار راه میرود و بعد از سالها برچهره اش لبخندی نشسته.
غروب، وقتی به خانه برگشتیم، مادرم را دیدیم که قاب عکس پدرم را بغل کرده و درخواب عمیقی فرو رفته است…

1464-88