1464-87

پریسا از آلمان:

16ساله بودم، که یکروز به اتفاق دوستانم، تصمیم گرفتیم بدون حجاب، فاصله خانه ما و اولین کافی شاپ محله را بدون واهمه طی کنیم. وقتی بیرون آمدیم، صدای فریاد مادرم را می شنیدم و صدای کف زدن های تشویق آمیز خواهرم را. درست در آستانه ورود به کافی شاپ، دو مامور بزرگسال جلوی ما را گرفتند، یک مامور جوان زیر لب گفت رهایشان کن، بگذار بروند، ولی یکی از آنها که موی سر و ریش اش سفید بود، فریاد زد اینها آبروی ما را می برند!
آنروز هر چهارنفرمان شلاق خوردیم و با تعهد پدر ومادرهایمان آزاد شدیم، ولی من تصمیم گرفتم در اولین فرصت از ایران خارج شوم، احساس خفگی می کردم، برای من، برخی مذهبیون، چون همسایه عمه بزرگم، منطقی و مهربان می آمدند، حسین آقا مرتب به من و خواهرم می گفت اوضاع بهتر می شود، شما هم بزودی بدون حجاب اجباری بیرون می آئید، روزگار تا این حد که بنظر شما خشک و خشن و متعصبانه است، پیش نمیرود.
من همیشه مذهبیون متعصب را از دیدگاه حسین آقا محک می زدم، ولی آنروز همه اندیشه های من عوض شد، آن لحظه که شلاق ها بر تن نحیف من فرود می آمد، چهره شلاق زن را خوشحال و مغرور دیدم، ولی کمی دورتر برق اشک را در چشمان جوانی که لباس او را پوشیده بود و من مطمئنم از جنس او نبود می دیدم و حیران بودم که براستی در سرزمین من چه می گذرد؟
پدرم همه امکانات سفر مرا فراهم ساخت، ابتدا مرا به شریک قبلی خود مسعودخان در ترکیه سپرد، که در ناجوانمردی همتا نداشت، او حتی در شب سوم ورود من، قصد تجاوز داشت و مرتب می گفت باید از همین جا، برای سرزمین دریده وخشن اروپا آماده شوی! من روز چهارم بدنبال یک هم اتاقی گشتم و روز هفتم، چمدان کوچکم را برداشته و به یک دختر 25 ساله کرد پیوستم، که از کوه و کمر گریخته بود.
من و زهره بدنبال راه های گذر از ترکیه بودیم، در همان روزها و شب های سخت، یکی دو بار هم با حوادثی روبرو شدیم، از جمله صاحب ساختمانی که در آن زندگی می کردیم، پیشنهاد دوستی داد و ما نپذیرفتیم، او هم فردا صبح چمدان هایمان را پشت در ساختمان گذاشت. ما اتاق دیگری در پشت یک رستوران پیدا کردیم، همانجا که با ظرفشویی و نظافت رستوران، نه اجاره می پرداختیم و نه هزینه غذا داشتیم.
مدیر رستوران یک انسان مهربان و فهمیده بود. او یکبار سالهای دور با یک دختر ایرانی ازدواج کرده واو را در یک حادثه از دست داده بود. حالا ما را بعنوان دخترخود صدا می زد، مراقب مان بود و حتی یکبار که هر دو سینه پهلو کرده بودیم، ما را در بیمارستان بستری کرده و تا درمان کامل مان پایمان ایستاد و در نهایت با کمک و راهنمایی او تقاضای پناهندگی دادیم، که حکم شلاق و جریمه من، خیلی کمک کرد و راه ها را هموار نمود. یکسال بعد ما سر از آلمان در آوردیم، ابتدا در یک کمپ سکنی گرفتیم، بعد با پیشنهاد زهره برای تهیه غذاهای مختلف، نه تنها ما را به یک ساختمان مجهز انتقال دادند، بلکه دستمزدی هم می پرداختند و ما در آن شرایط بدنبال تکمیل پرونده و یافتن شغل و حتی یادگیری زبان رفتیم.
سابقه پرستاری زهره و تجربه آشپزی من، ما را شانه به شانه هم پیش می برد، ولی در اغلب جاها، با گروهی نژادپرست روبرو شدیم، که ما را مفت خورهای خودفروش لقب می دادند. حتی یک شب دو سه جوان آلمانی ما را بدلیل یک انفجار در برلین، بباد کتک گرفتند. گفتند شما همه تروریست هستید و حق تان مرگ است. من دو نفرشان که روی گردن شان خالکوبی صلیب شکسته بود، شناسایی کردم و گفتم روزی دوباره شما را پیدا می کنم و به شما ثابت می کنم که ما تروریست، مفت خور، خودفروش نیستیم.
زهره مرا با خود برای رشته پرستاری و آسیستانی پزشک به کالج کشید، من بدلیل سرسختی و خستگی ناپذیری، دو سه دوره را در مدت دو سال تمام کردم، بطوری که زهره حیرت کرده بود، چون در همان دوران آموزشی، مرا برای یک بیمارستان دانشگاهی دعوت بکار کردند، ضمن اینکه من در آن دوران ، چنان شگفتی درکارم نشان دادم، که اطرافیان فکر می کردند من حداقل ده سال سابقه و تجربه دارم.
من به آن بیمارستان دانشگاهی رفتم و با مهارت خاص، زهره را هم به آنجا کشاندم و با انتقال خیلی ازتجربیات جدید خود، زهره را برای مشاغل تازه ای مجهز کردم و او مرتب راه میرفت و می گفت تو چه اعجوبه ای هستی، اگر تو مرد بودی چه می کردی؟ و من می گفتم من و تو از مردها هیچ کم نداریم. خودت در کالج دیدی که دانشجویان مرد مهاجر چقدر تنبل و کند بودند، بطوری که زمان امتحان از من کمک می خواستند.
من در آن بیمارستان، هر ماهه قدمی به جلو بر می داشتم، همین سبب شد، تیم پژوهشی دانشگاه دو بار مرا در یک پروژه بکار گرفتند و استعداد و توانایی مرا دیدند و تشویقم کردند من بدنبال تحصیلات دانشگاهی بروم و همچنان با آنها نیز بمانم.
من وارد دانشگاه شدم و در همان حال زهره را که تازه نامزد شده بود، بدنبال خود کشیدم، من می خواستم یار دوران سختی ها و تنهایی هایم را با خود بالا بکشم و زهره گاه زیرگوش من می گفت همت تو، شبیه زنان و دختران کرد است، من خواهر نداشتم، ولی امروز به خواهری چون تو می بالم. زهره شاید سرسختی مرا نداشت، ولی همچنان پیش می آمد و سرانجام من در رشته پژوهشی تا پای دکترا رفتم و زهره رشته بیماریهای زنان را دنبال کرد، تا بقول خودش روزی به یاری زنان بی پناه کرد در ایران و حتی عراق برود.
گروه پژوهشی ما، در چند زمینه بیماریهای ارثی و همچنین سرطان، درحال تحقیق بود، تیم ما که درواقع من جوانترین عضوشان بودم، با گروه های پژوهشی در امریکا، اسرائیل و چین هم در ارتباط بود و من به مرور با شگفتی دیدم، که در میان این گروه ها، جوانان برومند و دانشمند ایرانی، سرآمد بسیاری از آنها هستند، آنها وقتی می فهمیدند من ایرانی هستم، با شوق جلو می آمدند و تشویقم می کردند و من وقتی برایشان توضیح می دادم، تنها ایران را ترک کرده و تنها و بیکس، همه راه را پیموده ام، باحیرت نگاهم می کردند.
من هیچگاه ارتباطم را با مراکز و کمپ های پناهندگی قطع نکردم و بارها بسیاری از پناهندگان بیمار را که حتی دیگر امیدی به زندگی نداشتند به مراکز پژوهشی بردم و تا پایان درمان شان پای آنها ایستادم، درحالیکه هیچ هزینه ای هم شامل حال شان نمی شد. من حتی پرسان پرسان ایرانیانی که بیماری شان با پژوهش های ما ارتباط داشت پیدا می کردم و برای درمان شان، با همکاران و دوستان خود تماس می گرفتم، از جمله زنی که دچار نوعی بیماری عفونی پوستی شده بود و شوهرش او را جلوی بیمارستان رها کرده و رفته بود. من از طریق یکی از دوستان زهره، پیدایش کردم و بعد از 9 ماه تحقیق و بررسی و آزمایش، سرانجام درمان بیماری او را یافتیم و او روزی که بیمارستان را با چهره ای خندان و اشکریزان چون کودکی ترک می کرد، با تلفن دستی من به شوهرش زنگ زد و گفت من سلامتم را باز یافتم، آنهم به دست دختری جوانمرد که تو باید از او درس انسانیت و مردانگی بیاموزی.
به راستی برای من فرقی نمی کرد، بیماری که کمک اش می کنم، چه نژاد و قوم، مذهبی و رنگی دارد و همین سبب شده بود، همه نوع بیمار لاعلاج را در میان مردم پیدا کنم به جمع پژوهشی خود بکشانم و در همین مسیر بود، که یکروزغروب، یکی از همکارانم از یک زن آلمانی گفت که دچار همان نوع بیماری پوستی خطرناک شده و پسران اش او را به کلینیک آورده و با التماس می خواهند او را نجات بدهیم. من بلافاصله به کلینیک دانشگاه رفتم، زنی حدود 75 ساله را بروی تخت دیدم که از درد گریه می کرد. درست همان لحظه، دو پسرش جلوی من ظاهر شدند، من با دیدن آنها برجای خشک شدم، همان دو جوانی بودند که بر گردن خود خالکوبی صلیب شکسته داشتند و مرا به دلیل آن انفجار تا حد مرگ کتک زده بودند. در یک لحظه همه وجودم پر از انتقام شد، ولی چهره زجرکشیده مادرشان، مرا برجای نشاند.
بدون هیچ حرف و سخنی، مادرشان را به بخش ویژه انتقال دادیم، من و یکی از پزشکان پیگیر درمان او شدیم. درست 20 روز بعد مادر دردمند آرام شد، لبخندی بر لبان اش نشست و پزشکان معالج گفتند او در طی ماههای آینده بهبودی کامل می یابد.
دو پسرش با یک بغل گل به دیدار من آمدند. من جای زخمی که در آن زمان بر چهره داشتم نشان شان دادم و گفتم یادتان هست، یک شب من و دوستم را بدلیل یک انفجار در برلین، تا حد مرگ کتک زدید ما را تروریست و مفتخور و خودفروش لقب دادید؟
هردو برجای خشک شدند، هر دو به پای من افتادند، هردو درحالیکه هق هق می کردند و تتوی صلیب شکسته اش را با دست پوشانده گفتند ما را ببخش که هیچگاه ایرانیان را عمیقا نشناختیم و از قلب مهربان شان خبر نداشتیم…و من گفتم سالها پیش شما را بخشیده ام.

1464-88