1464-87

پرویز از ایتالیا:

من در یک خانواده 8 نفره به دنیا آمدم، پدر و مادر، 2 برادر و 3 خواهر، که بجز من همه در درس کوشا و با استعداد بودند، هر بار در خانه دوست و آشنایی جمع می شدیم و یا مهمان داشتیم، پدرم به دروغ می گفت همه بچه های من بدنبال تحصیل هستند، همه می خواهند مهندس و دکتر و وکیل بشوند و با صدای آرام تری می گفت پرویز هم تازه دبیرستان را شروع کرده، او هم یک دکتر دیگر خانواده خواهد بود، ولی خوب می دانست که من شاگرد تنبل مدرسه و گریزان از درس هستم.
من به هر طریقی بود، دیپلم گرفتم، همزمان 2خواهر و 2 برادرم در دانشگاه مشغول بودند یکی از خواهرها با یک پزشک ازدواج کرد و به فرانسه رفته بود. پدر و برادر بزرگم، با من چنان رفتاری داشتند که انگار من سبب ننگ خانواده هستم و من که بیشتر به کار مکانیکی اتومبیل علاقه داشتم، بدون اطلاع خانواده در یک تعمیرگاه مشغول کار شدم و مسئول تعمیرگاه عقیده داشت من درا ین کار نابغه هستم!
بعد از مدتی اتاقی اجاره کرده و بکلی ازخانواده جدا شدم، گرچه آنها مدتها بود، انتظار چنین روزی را می کشیدند و وقتی من درخانه بودم، کمتر کسی با من حرف میزد، تنها مادرم بود، که از محبت و مهربانی اش کم نشده بود.
من از ساعت 7 صبح تا 9 شب کار می کردم، بهمین جهت درآمدم بالا بود، همه درآمدم را پس انداز می کردم و فقط مبلغ اندکی را خرج اجاره و خورد وخوراک می دادم، چون من آنروزها نیازی به خرید لباس های نو و گران هم نداشتم.
یکروز در تعمیرگاه با نادر دوست دوران دبستان خود برخوردم، که راهی ایتالیا بود، می گفت همه خانواده سر راه امریکا، در ایتالیا انتظار ویزا را می کشند. او هم با یک پذیرش دانشجویی بدنبال آنها میرود. با اصرار از او خواستم، تحقیق بکند و ببیند آیا در ایتالیا یک مکانیک امکان زندگی راحت دارد؟ خندید و گفت حتما می پرسم وبه تو تلفن میزنم. عجیب اینکه دو ماه بعد زنگ زد و گفت یک تعمیرکار خوب در ایتالیا به اندازه یک دکتر متخصص درآمد دارد. گفتم راهی برای گرفتن ویزا وجود دارد، گفت برای تو امیدی نیست، ولی من با یک تعمیرگاه حرف زدم، آنها بدنبال کسی مثل تو می گردند، که در کار تعمیر همه نوع اتومبیل تجربه داشته باشد، من آدرس یکی دو تا تعمیرگاه را در رم گرفتم و بعد بدنبال مسئله سربازی خود رفتم، که از شانس من در قرعه کشی معاف شدم و چند ماه بعد با دستمایه خوبی که حاصل 5 سال کار سخت بود، راهی ترکیه شدم، در استانبول مدتی در یک تعمیرگاه کار کردم و یکروز شانس به من روی آورد، یکی از کارمندان سفارت ایتالیا، برای صافکاری و رنگ اتومبیل خود آمد، من سر صحبت را با او باز کردم، گفت اگر این کاره هستی، با اتومبیل من شروع کن، من ترتیب ویزایت را می دهم. باور کنید من طی 4 شبانه روز فقط شبی 3 ساعت خوابیدم، تا اتومبیل او را درست مثل اتومبیل تازه از کارخانه آمده ساخته به او تحویل دادم، باورش نمی شد. گفت روز سه شنبه بیا کنسولگری، من برایت نقشه خوبی دارم.
نقشه او معرفی من به کارمند بالاتری بود، که خانواده اش در ایتالیا، دو سه شعبه تعمیرو صافکاری و رنگ داشتند، او برایم ویزا گرفت مرا روانه ایتالیا کرد، در فرودگاه رم دو برادرش به استقبال آمدند و از فردا صبح من کارم را شروع کردم و چنان از خود دقت و مهارت و هنر نشان دادم، که همه خانواده شیفته نحوه کارم شدند، یکی از آنها یک یونیت نیمه کاره خانه اش را تعمیر کرد و به من داد. من که گاه فکر می کردم خواب می بینم، روزها بیش از 14 ساعت کار می کردم، شبها با آنها سر میز شام، غذاهای دستپخت مادرشان را با شراب می خوردم و به مرور خواهر کوچکترشان را به دور و بر من فرستادند. من تنها و تشنه محبت، عشق، عاشق جینا شدم. 6 ماه بعد ما زن و شوهر شدیم، درحالیکه جینا سه ماهه حامله بود.
خانواده برایمان آپارتمان دو خوابه ترو تمیزی تهیه کرده و سندش را هم بنام من وهمسرم کردند و من بعنوان ژوکر تعمیرگاه شان هر نوع اتومبیلی را تعمیر و صافکاری ورنگ می کردم.
در این مدت من گاه تلفنی حال مادرم را می پرسیدم، او سخت بیمار بود. می گفت هیچکس به داد من نمی رسید، پدرت در کلینیک یکی از برادرانت کار می کند، بقیه سرگرم زندگی و کار خود هستند، من گاه به گاه برای مادرم هدیه و دارویی می فرستادم، تا بعد از 12 سال، تعمیرگاه مستقل خود را باز کردم و رونق کارم و درآمدم، سبب شد، به دلخواه جینا، یک ویلای کنار دریا بخرم و با تولد دو فرزند، بهترین امکانات را در اختیارشان بگذارم. در مورد انتخاب شغل و رشته تحصیلی آزادشان کردم. و من بمرور 3 شعبه تعمیرگاه خود را دایر کردم.
همسرم پیشنهاد کرد، مادرم را به ایتالیا بیاورم، من با مادرم حرف زدم، گفت کسی مرا تحویل نمی گیرد، کسی حاضر نیست برایم گذرنامه بگیرد، گفتم برایت پول کافی حواله می کنم، برو گذرنامه بگیر، بعد هم از پدرم بخواه اجازه خروج ات را بدهد، که چنین کرد و بعد از 5 ماه برای مادرم بلیط فرستادم و او را در فرودگاه به آغوش کشیدم، چقدر شکسته و پیر و نحیف شده بود، مثل پر کاه سبک بود، اورا به خانه آوردیم و جینا از هیچ محبتی در حق مادرم دریغ نمی کرد. هر دو با هم خیلی زود صمیمی شدند و مادرم گفت آیا امکان دارد، من برای همیشه پیش شما بمانم؟ جینا که بعد از 6 ماه نیمه ایتالیایی و نیمه فارسی با مادرم حرف میزد، به او گفت من آرزو دارم شما اینجا بمانید.
مادرم که در خانواده بدلیل مردسالاری پدرم، فضای کاملا مردانه خانه، بی تفاوتی های همه آنها بخاطر کم سوادی همیشه ندیده گرفته شده بود و فقط آشپز و کلفت بدون ادعای خانه بود، حالا در خانه کوچک من، برای خود خانمی می کرد، تازه معنا و مفهوم مادری را می فهمید. تازه آغوش ها برویش گشوده می شد. با نوه هایش آنقدر بازی می کرد، که کنار تخت شان به خواب میرفت. من ومادرم دو سه بار با پدرم تماس گرفتیم، که زیاد تحویل مان نگرفت و گفت بهتراست مادر همانجا بماند. مادر که همیشه بغضی در گلو داشت گوشی را گرفت و فریاد زد: می خواستم بگویم تازه معنای زندگی خانوادگی را چشیده ام، من هیچگاه بر نمی گردم، آن زندگی خشک و مادی و بقول خودتان پر از مدارک دکترا مال خودتان باشد، اینجا درون خانه پسرم که به گفته شما تعمیرگاه ساده ای است، زندگی شاهانه ای دارم، من حالا یک دختر مهربان و دلسوز بنام جینا دارم، که شما حتی در خواب هم نمی بینید! وبعد گوشی را قطع کرد و گفت سالها بود، این حرفها در دلم مانده بود. مادرم که همیشه بیمار بود، بعد از یک سری معالجات مختلف، حالا با انرژی نوه هایش، با نوازش و مهر و احترام جینا و عشقی که من به او دادم سر پا شده بود. همه خانه کوچک مان را پر از گل کرده بود، درون خانه از تمیزی برق میزد و گاه جینا خانواده خود را برای تماشا به آنجا می آورد.
یکسال و نیم پیش، خبردار شدیم، برادران و خواهرانم، همگی ایران را ترک گفتند وهرکدام با همسران خود به امریکا و استرالیا رفته اند و قبل از آن خانه بزرگ قدیمی و مجموعه های آپارتمانی پدرم را فروخته و او را در یک آپارتمان یک خوابه جای داده و وداع گفته اند.
من اصلا دلم برای پدرم تنگ نشده بود، دلم بحالش نمی سوخت، چون هرچه خاطره از پدرم داشتم، خشونت و ناسزا و خوار و خفیف شمردن من بود. او حتی یک بار مرا بغل نکرد، مرا نبوسید، تشویقی نکرد، تنها یک جمله اش همیشه در گوشم زنگ می زد: انگار تو حرامزاده هستی هیچ شباهتی به برادرانت نداری!
یک شب دیدم مادرم تلفنی حرف میزند و اشک می ریزد، پرسیدم ماجرا چیست؟ گفت با پدرت حرف میزدم، توی بیمارستان بستری است سکته قلبی کرده است، می گوید خیلی تنهاست، هیچکس را ندارد، 3 ماه است حتی یک نفر در آپارتمان تاریکش را نزده است. گفتم مادر چه توقعی داری؟ گفت نمی دانم، ولی اگر می توانی کمکش کن. گفتم سعی می کنم، بعد فردا به دوستم ناصر در تهران زنگ زدم و گفتم برایش دعوت نامه و بلیط هواپیما و تائیدیه یک وکیل را می فرستم تا پدرم را روانه کند.
دو ماه طول کشید تا ناصر خبر داد، پدرت آپارتمانش را فروخت و بعد از یک عمل جراحی قلب، آماده است تا پرواز کند.
یکروز غروب من به فرودگاه رفتم، پدرم را روی صندلی چرخدار اصلا نشناختم، بسیار پیر و شکسته و پوست واستخوان شده بود. او را بغل کردم، برای اولین بار بعد از آن همه سال صورتم را بوسید و گفت درحق تو خیلی بدی کردم، مرا ببخش. اورا یکسره به خانه بردم. وقتی در خانه را باز کردم و مادرم چشمش به پدرم افتاد روی زمین زانو زد. هر دو را که از شدت گریه می لرزیدند، بدرون اتاق مادر فرستادم و خود جینا را بغل کردم و کوشیدم همه آن خاطره های بد پدر را از ذهنم پاک کنم.

1464-88