1464-87

شعله از اورنج کانتی:

من از ایران بر می گردم. بعد از 25 سال دوری، چند ماه قبل بدلیل درگذشت مادرم به ایران رفتم، فرصتی بود، تا از خاطره های کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی ام دیدن کنم، بسیاری از دوستانم را پیدا کردم، خیلی ها بسیار شکسته و پیر شده بودند، برخی پولدار و چاق و چله. من بعد از این همه سال، با زبان روز بچه ها آشنا نبودم، خیلی از لغات و اصطلاحات را نمی فهمیدم و با برخی از اصطلاحات شان غریبه بودم، ولی هنوز در میان مردم، معرفت، انسانیت وجود داشت.
من درجریان درگیریهای اخیر، با چهره های متفاوتی روبرو شدم. با مامور خشن و یک بعدی، با بسیجی متعصب و شاید فریزفکری، تا مامور منطقی و بسیجی بسیار جوانمرد! تعجب نکنید، درحالیکه آن سوی خیابان یک جوان بسیجی با خشونت کوچک و بزرگ را زیر ضربه های شلاق خود گرفته بود، این سوی خیابان، وقتی دو سه مامور عده ای را هل می دادند، تا درون یک کامیون بریزند، یک جوان بسیجی دو سه نفر از ما را به سوی کوچه نیمه تاریک، محله هل داد و گفت فرار کنید، بروید خانه هایتان. از دور دیدم که همین بسیجی جوان، دختری را از چنگال دومامور نقابدار بیرون کشیده و گفت به من بسپارید. من او را دستگیر می کنم و بعد او را از پشت یک مینی بوس سیاه هولناک، به سوی جنوب خیابان فراری داد. من این مناظر را دیدم، که هیچگاه ازخاطرم نمی رود و اینکه ما همه نوع انسان، همه نوع مامور، همه نوع جوان متعصب و فناتیک و بقولی فریز شده فکری در ایران داریم و همه نوع جوان که به دلیل باور مذهبی، یا فقر و تنگدستی و یا هر دلیل دیگر لباس مامور انتظامی پوشیده تا هزینه خانواده را تامین کنند، ولی در پشت نقاب سیاهشان گاه قلب های مهربانی خوابیده است . من بعد از سالها بسیار چهره های متفاوت میان مردم سرزمینم دیدم، هنوز بقال جوان، کوچه قدیمی مان، که حالا برویش چند طبقه ساختمان هم ساخته و خودش پدر بزرگ شده مرا بغل کرد و گفت ما هنوز به شما نسیه هم میدهیم، هرچه می خواهی بردار و برو.
من بعد از سالها شاهد یک واقعه تکان دهنده هم بودم، که هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود، واقعه ای که در همسایگی خواهرزاده ام رخ داده بود، آنها برایم گفتند مهرداد پسر 22 ساله همسایه، به دنبال درگیری با دوست صمیمی اش یاسر، جان از کف داده و اینک یاسر قرار است هفته آینده قصاص شود.
پرسیدم چه نوع قصاصی؟ گفت به چوبه دار سپرده شود. گفتم کجا؟ گفت توی زندان، جلوی چشم خانواده مهرداد، که بعد از چند سال غصه واندوه و کابوس، مجازات عامل این حادثه را ببینند.
نمی دانم چرا گفتم آیا من هم میتوانم بیایم؟ گفت دلت می آید شاهد بدارکشیدن کسی باشی؟ گفتم نه، فقط می خواهم بدانم این خانواده چه برخوردی دارند، مطمئن باش زمان اعدام من نخواهم ماند، چون طاقت دیدن آن منظره را ندارم. و وقتی دورادور می بینم عده ای به تماشا ایستاده اند، از خودم می پرسم اینها به راستی چگونه انسان هایی هستند؟ خواهرزاده ام گفت من ترتیب این دیدار را می دهم، ولی قبل از آن، یک روز مرا به دیدار پدر و مادر آن جوان برد. هر دو به شدت شکننده وغمگین و شکسته بودند، در تمام لحظات چشمان شان پر از اشک بود، مادر مهرداد دستهایش می لرزید هر بار نام پسرش می آمد، هق هق می زد. پدر خمیده و تکیده، پشت گردن همسرش را نوازش می داد و در سرسرای خانه، تصاویر بزرگ مهرداد قد کشیده بودند و من به چهره مهرداد نگاه می کردم و می دیدم چقدر آرزو در چشمان او دیده میشود، چه رویاهای شیرین را با خود به زیر خاک برده است.
من با مادر مهرداد صمیمی شدم، به دیدارش می رفتم، برایم می گفت روزی آرام می گیرم، که عامل این حادثه را بالای دار ببینم، آنروز پسرم از بند آزاد میشود، آنروز پسرم پرواز ابدی خود را شروع می کند و بعد از آن روز اگر من هم بمیرم، دیگر غصه ای ندارم.
خواهرزاده ام گفت یاسر خود همسر و فرزند دارد، او از دوستان صمیمی مهرداد بوده، آنها دوران مدرسه را باهم طی کردند، در روز حادثه نیز بدنبال یک درگیری لفظی تصمیم به یک نزاع تلافی جویانه می گیرند درواقع آنها نیت درگیری خونین نداشتند ولی متاسفانه به از پای در آمدن مهرداد می انجامد و بعد از ساعاتی، خود یاسر به مامورین مراجعه می کند و تسلیم می شود، ولی خانواده مهرداد معتقدند او چند ساعت دیر پلیس را خبر می کند، شاید هنوز امیدی به نجات پسرشان وجود داشته است. همین دو سه هفته قبل، خواهرزاده ام خبر داد، که اعدام یاسر نزدیک است. من می خواستم بدانم خانواده او چه می گویند؟ همسر و فرزندش درچه مرحله ای هستند؟
سرانجام آنروز ساعت 3 بامداد من با خواهرزاده ام و از سویی خانواده مهرداد به آن محل رفتیم، من قلبم به شدت میزد، راستش پشیمان شده بودم دو سه بار زیر لب گفتم بهتر است من برگردم، ولی دیگر دیر شده بود، به آن محل رسیدیم، هنوز کسی اجازه ورود نداشت من بیرون آن محل، پدر و مادر وهمسر و دختر 4 ساله یاسر را دیدم، همه شان به شدت گریه می کردند، همسر جوان یاسر مشت به زمین می کوبید، دخترک اش او را از پشت بغل کرده بود و پدر و مادر یاسر دست به دعا داشتند.
ما سرانجام بدرون رفتیم، در همان لحظه پدر ومادر مهرداد هم آمدند، همسر یاسر جلو رفت با گریه از آنها خواست شوهرش را ببخشند، ماموری او را کنار زد، خواست ساکت باشند، در همان لحظه یاسر را آوردند، رنگ پریده و لرزان، مثل یک شبح بود. اجازه ندادند خانواده به او نزدیک شوند. یک قاضی حکم را خواند. مراحل مجازات را توضیح داد. یاسر قدرت ایستادن نداشت، ماموران اجازه دادند او آخرین دیدار و حرفهایش را با پدر و مادر و همسر و دخترش بزند، دخترک اش به پدر چسبیده بود و جدا نمی شد ودر همان حال به پدر ومادر مهرداد چشم دوخته بود و با چشمانش التماس می کرد. من همه وجودم می لرزید، خواستم از آنجا بیرون بروم، خواهرزاده ام گفت صبر کن، شاید یک اتفاق، یک معجزه ای رخ بدهد. من برجای خشک شده بودم، درست در لحظه ای که یاسر را به سوی چوبه دار بردند، دخترک اش به پدر مهرداد نزدیک شد و گفت آقا! پدرم را ببخشید، به من ببخشید، من پدرم را دوست دارم، بخدا آدم خوبی است، پدر مهرداد دچار احساسات شده، دخترک را بغل کرد و نمی دانم در گوش او چه گفت، ولی دخترک هنوز می لرزید و هنوز اشک می ریخت.
وقتی طناب را به گردن یاسر انداختند، من روی برگردانده و به سوی در خروجی رفتم، ولی ناگهان صدای فریاد دخترک مرا برگرداند، پدر مهرداد جلوی در ایستاده بود و می خواست یاسر را رها کنند، می گفت من او را بخشیدم، امیدوارم خدا هم او را ببخشد و دخترک پاهای پدر مهرداد را بغل کرده بود و رها نمی کرد، پدر مهرداد دخترک را از روی زمین بلند کرده و در بغل گرفت و با او گریست. یاسر به سوی همسرش رفته بود، ولی من غرق آن منظره بودم، دخترک یاسر، که در آغوش پدر مهرداد غرق شده بود.

1464-88