1464-87

ویدا از لندن:

دو سال قبل از انقلاب با پیروز ازدواج کردم، هر دو عاشق هم بودیم، نقشه های زیادی برای آینده داشتیم، ولی در آخرین روزهای بارداری، در هیاهوی انقلاب، پیروز در یک حادثه رانندگی جان باخت.
من درست 2ماه اشک ریختم، دخترم شیده در آن روزهای اندوه و اشک به دنیا آمد، اگر خانواده مهربان و دوستان فداکار نبودند من هم از دست میرفتم، همه دورم را گرفتند، مرتب درخانه های خود گردهمائی برپا می داشتند، من و شیده را به سفر می بردند و بعد از یکسال ونیم، با اصرار مرا با یکی از مردان خوب و اصیل فامیل آشنا کردند و تا من بخود آمدم، تدارک ازدواج مان را دیدند. حمید عاشق خانواده بود، می گفت بخاطر شیده، بچه دار نمیشویم، تا او بزرگ شود و تصمیم بگیرد.
شیده دوستان بسیاری داشت که بیشترشان از خانواده های نوکیسه و ثروتمند بعد از انقلاب بودند، همه دوستانش اتومبیل داشتند، به راحتی خرج می کردند، همه ساله به خارج می رفتند و شیده در خانواده ای بزرگ می شد، که امکانات مالی متوسطی داشتیم و او همیشه حسرت بدل بود یکروز بغض کرده به خانه آمد و گفت با دوستانم به خرید رفته بودیم، همه شان کلی خرید کردند، دسته های اسکناس را از کیف شان بیرون می کشیدند و خرج می کردند ومن حتی قدرت خرید یک دستمال گردن و یک جوراب هم نداشتم. در همان حال به زمین و زمان فحش میداد. از آن روز دیگر به سراغ آن دوستان هم نرفت، درعوض منکر خدا شده بود، می گفت اگر خدایی وجود دارد، چرا صدای مرا نمی شنود؟ چرا گریه های پنهان شبانه مرا نمی بیند؟ اگر خدایی هست چرا فقط بچه های فقیر زیر بمباران ها خاک میشوند؟ چرا خانه کوچک خانواده یک تهیدست فرو می ریزد؟ چرا هیچ تلنگری به این همه آدم ثروتمند سوار بر اتومبیل های چند میلیونی نمیزند. چرا سرداران قلابی دین و خدا پرستان توخالی، شب و روز پول پارو می کنند؟ خوشحالم که همین ها ثابت کردند خدایی وجود ندارد. خیلی سعی می کردم به او بفهمانم، او هم می تواند با تلاش و با تحصیل و با مقاومت روزی صاحب همه چیز بشود، ولی خشم او بی پایان بود.
یکروز بخود آمدم، که شیده از خانه گریخته بود، همه ایران را گشتم و او را پیدا نکردم، از دوست و آشنا و غریبه سراغش را گرفتم، هیچ رد پائی از او نبود، خواهرم می گفت شیده را فراموش کن، یا رفته یک گوشه ایران با یکی ازدواج کرده یا خدای نکرده تصادف کرده و از دست رفته است. خودت را با نبودن او عادت بده.
بنظر شما یک مادر مگر می تواند تنها دخترش را به فراموشی بسپارد؟ مگر میتواند خود را با نبودن و ندیدن و رفتن اش عادت بدهد؟ من شب و روز چشمانم به در بود، به تلفن خانه بود، به دهان هر آدمی بود، که وارد خانه ما می شد. اغلب شبها خوابش را می دیدم، که مثل پرنده ای از دستم رها میشود و به آسمانها پرواز می کند و من تا چشمم کار می کند، او را دنبال می کنم و بعد نا امید روی زمین می نشینم. شوهرم مرد خوب و همیشه مهربانی بود، که حتی در آن سوی خانه کوچک مان، برای شیده، یک خانه کوچک مستقل ساخته بود، خانه ای که مثل خانه عروسک ها بود و من درون اش را پر از اثاثیه، لباس ها، تابلوها، اسباب بازیهای کودکی شیده کرده بودم. گاه به درون اتاقش میرفتم و با او حرف میزدم و همانجا می خوابیدم.
من با نبودن شیده عادت نکردم و عمر انتظارم به 7 سال کشید. موهایم سپید شده بود، ولی هنوز نا امید نبودم. تا یک شب ساعت 2 نیمه شب تلفن زنگ زد، احساس کردم شیده است، به سوی تلفن پریدم، خودش بود، با صدای لرزان و گرفته ای گفت مامان جان به دادم برس. من بیمارم، در یک بیمارستان انتظار مرگم را می کشم. بغض آلود فریاد زدم کجائی؟ گفت ترکیه هستم، آنکارا در یک بیمارستان و سرطان دارم. نفهمیدم چگونه چمدانم را بستم و گذرنامه ام را گرفتم و با اولین هواپیما راهی ترکیه شدم و شوهرم اصرار داشت با من بیاید، ولی من موافقت نکردم، چون شیده گفته بود نمی خواهد با هیچکس روبرو شود. غروب رسیدم آنکارا و چمدانم را در یک هتل گذاشته و خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی پرسان پرسان وارد اتاق دخترم شدم، شیده را نشناختم، لاغر و تکیده و شکسته، انگار سایه ای از شیده بود، توی بغلم گم شد، سبک و استخوانی شده بود. می ترسیدم او را به خود بفشارم و بشکند. هر دو با هم اشک ریختیم، اشکهایی که 7 سال بود در دلم انبار شده بود، شیده برایم گفت پزشکان نا امید شده اند، می گویند باید این زمان کوتاه باقیمانده را با خانواده بگذرانم، من آن شب تا صبح کنارش روی یک صندلی نشستم، چشم از او بر نداشتم و دو روز بعد، او را با یک جعبه پر از دارو، به هتل بردم و ازهمان لحظه کوشیدم راهی برای نجات این پرنده بال شکسته ام پیدا کنم.
با کمک خودش به بیمارستان ها و کلینیک های مخصوص سرطان، به دانشگاه ها ایمیل فرستادیم، بعضی جواب دادند وبرخی اعتنایی نکردند. ده روز بعد، یک جراح اسرائیلی از یک مرکز پژوهشی با ما تماس گرفت و گفت بدلیل نادربودن سرطان شیده، حاضر است او را با هزینه مرکز دانشگاهی به لندن ببرد و بطور رایگان تحت عمل و درمان قرار بدهد، ولی تضمینی ندارد. با نامه ای که آن پزشک انساندوست ایمیل کرده بود، به سفارت انگلیس رفتیم، ولی بدلیلی یک هفته تعطیل بود. هر دو کلافه بودیم، با نگهبان سفارت حرف زدیم، شیده با آن رنگ پریده و دستهای لرزان، به او توضیح داد که روزهای آخر زندگیش را می گذراند، نگهبان جوان که متاثر شده بود، گفت اجازه بدهید بپرسم درست چه روزی سفارت باز میشود، بعد از 20 دقیقه گفت تا دوشنبه آینده تعطیل است ولی دو کارمند برای مورد اضطراری کار می کنند و من با آنها حرف میزنم، می گویم شما از همسایه های من هستید، شاید اجازه ورود بگیرم. من و شیده همدیگر را بغل کردیم و روی یک صندلی سنگی نشستیم. درست 2 ساعت بعد نگهبان جوان بیرون آمد و گفت مدارک تان آماده است؟ گفتم بله همه چیز داریم، گفت بدنبال من بیائید و ما درحالیکه از شوق می لرزیدیم، بدرون سفارت رفتیم.
تازه درون اتاق ها فهمیدیم، حدود 20 نفر دیگر هم آنجا انتظار می کشند ولی دیگر مهم نبود چقدر باید صبر کنیم، چون 4 ساعت انتظار برایمان به سرعت گذشت و درست یک ساعت بعد ویزای انگلیس برایمان صادر شد و هر دو بی اختیار نگهبان جوان را بغل کردیم و من پیشانی بلندش را بوسیدم و گفتم تو یک ناجی هستی. خندید و گفت خدمت کوچکی برای همسایه خوب مان!
طی دو روز بلیط تهیه کردیم، شوهرم از طریق دوستی برایمان پولی حواله کرد و هر دو به سوی لندن پرواز کردیم. فردا ظهر هر دو به آن مرکز دانشگاهی رفتیم، آن جراح اسرائیلی ما را با خوشرویی استقبال کرد و یک مرد میانسال، ما را به یک سوئیت هدایت کرد و گفت تا پایان عمل و درمان، در اینجا اقامت می کنید و همه هزینه هایتان را بیمارستان دانشگاهی می پردازد چون این نوع سرطان، یک بورد پژوهشی و تحقیقاتی است.
شیده دوبار تحت عمل قرار گرفت و بعد شیمی درمانی شروع شد، روزهای طولانی و سختی بود، ولی درست چند ماه بعد آن جراح مهربان و تیم همراهش خبر دادند، پژوهش 5 ساله شان امروز به ثمر رسیده و شیده از سرطان آزاد شده است. من باورم نمی شد، قدرت سخن گفتن نداشتم، بغض گلویم را گرفته بود و وقتی وارد اتاق شیده شدم. او را دیدم دستهایش رو به آسمان است. برای من دعا می کند اینکه :خدایا این مادر را برای من حفظ کن، مرا ببخش بخاطر سوزاندن همه باورهایم نسبت به تو. از پشت بغل اش کردم و هر دو بغض مان ترکید.

1464-88