1464-87

مژگان از لس آنجلس:

من وشوهرم مازیار از همان سالهای اولیه سفرمان به امریکا، اصرار داشتیم همه بچه ها به دنبال تحصیلات دانشگاهی بروند، اصرار داشتیم همه دکتر ووکیل و استاد دانشگاه بشوند و در زمینه های مختلف دکترا بگیرند. به همین جهت وقتی دبستان و بعد هم دبیرستان میرفتند، ما در گوش شان می خواندیم، که اگر همه چیز یادتان رفت، دکترا گرفتن یادتان نرود. در این میان دخترم ناهید می گفت من می خواهم فشن دیزاینر بشوم و من می گفتم اول دکترا بگیر، بعد برو دنبال فشن. سال آخر دبیرستان، فشار ما به ناهید و پسرم بهزاد شروع شد، حتی آنها را واداشتیم، به کلاس های ویژه آمادگی دانشگاه بروند. من یکروز متوجه شدم دخترم بجای آن کلاسها، در حال گذراندن یک دوره فشن دیزاینر در کالج است. این مسئله به من خیلی گران آمد و یکروز که بحث مان بالا گرفته بود، من چون خیلی از پدر ومادرها، که به عواقب حرفهایی که میزنند آگاه نیستند، فریاد زدم اینجا خانه من است. هر چه من می گویم باید اجرا شود، وگرنه از این خانه برو و روی پای خودت بایست!
از دیدگاه من، این یک هشدار تکان دهنده بود، فکر می کردم ناهید می ترسد، جا میزند و می گوید باشد هرچه شما بگوئید انجام میدهم. ولی چنین نشد، یکروز صبح وقتی بیدار شدم، دیدم تخت ناهید خالی، کمدش خالی، کفش ها و کت چرمی اش هم توی رختکن نیست. با خودم گفتم لابد خواسته مرا بترساند، ولی غروب بر می گردد.
من در تمام روز با او هیچ تماسی نگرفتم، غروب که شد، ترسی توی دلم افتاد، که دخترم اگر واقعا از خانه رفته باشد، کجا می رود؟ چه می کند؟ چه کسی را دارد؟ اگر بلایی سرش آمد من چه کنم؟ در همین اندیشه ها غرق بودم که روی تلفن دستی ام یک پیام دیدم، از جا پریدم، پیام را گوش دادم، ناهید پیام گذاشته بود: مادرجان همانطور که دستور دادی من خانه را ترک گفتم، نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است، نمی دانم چگونه روزگارم را می گذرانم، ولی به راستی من اهل دکترا نبودم، من توانایی تحصیل در دانشگاه را ندارم، من هیچ رشته ای بجز فشن دیزاینری را دوست ندارم. مرا ببخش بی خبر رفتم، ولی قول میدهم به مجرد روبراه شدن شرایط زندگیم، با شما تماس می گیرم، لطفا شما و پدر و بهزاد، آبروی مرا نزد کوچک و بزرگ نبرید. بجای اینکه بگوئید فرار کرده، بگوئید رفته نیویورک رشته فشن را دنبال کند، من همین را می خواهم نه بیش و نه کم. دوست تان دارم، دلم برایتان تنگ شده ولی هرچه بود دستور شما بود و قابل اجرا. اگر تلفنم جواب نداد، علتش عوض کردن شماره است.
ناهید راست گفته بود، تلفن اش دیگر جواب نداد، من بهت زده و سرگشته برجای ماندم، شوهرم عقیده داشت، حتما از قبل با دوستان خود قرار ومداری گذاشته، حتما با یکی هم اتاق شده، اتفاقا بد نیست رسم زندگی را یاد می گیرد، سختی ها را درک می کند با تجربه و پر بار بر می گردد. هرچه سعی کردم بخودم بقبولانم که دخترم در جای امنی است، راحت شب را به صبح می گذراند، دلم راضی نشد، شب ها ده بار از جا می پریدم به اتاقش سر می زدم، از پشت پنجره بیرون را نگاه می کردم، تا اتومبیلی از جلوی خانه رد می شد، تا چراغش به درون خانه می افتاد، جلوی در می پریدم تا شاید ناهید را به بینم که پشیمان برگشته است.
حدود یک هفته غصه خوردم، کلی لاغر و تکیده شدم، به اتفاق بهزاد به پلیس مراجعه کردیم، وقتی جزئیات را شنیدند، گفتند بهتر است صبر کنیم، کار را خراب تر نکنیم، گاه پیگیری و هیاهو بپا کردن، سبب فرار اینگونه دخترها میشود، تحمل داشته باشید، بنظر می آید دختر عاقل و فهمیده ای است، فقط با دوستانش رابطه تان را حفظ کنید، تا اگر آنها خبری بدست آوردند به شما هم اطلاع بدهند.
با خصوصیاتی که در ناهید سراغ داشتم، صلاح نمی دیدم ماجرا را بیشتر از این دنبال کنم، ولی امیدوار بودم که بزودی خبری از او می آید، حداقل به مناسبت تولد من، کریسمس و سال نو و در نهایت نوروز پیدایش می شود، او دختر با احساسی است و با وجود سختگیریهای من، همیشه دوستم داشته است. در فاصله 6 ماه، من تقریبا به بهانه هایی که دوستانش نفهمند، بدنبال ردیابی از ناهید بودم، ولی عجیب اینکه دوستانش سراغ او را از من می گرفتند، با هیچکدام شان در تماس نبود، به هیچکدام زنگ نزده بود، بهزاد حتی به یکی دو کالج که رشته فشن دیزاین داشتند، سر زد و پرسید، ولی هیچکس خبری از ناهید نداشت.
من خیلی غصه می خوردم، به کلی از دل و دماغ افتاده بودم، دور همه رفت وآمدها و دوستی ها را خط کشیده بودم، شوهرم زیاد غصه می خورد. بهزاد وارد دانشگاه شد و تهمینه خواهرش هم تازه به کالج رفته بود، از مرز یکسال گذشتم، ماهها را به کندی و با دلواپسی پشت سر می گذاشتم. دوری از دخترم به 3 سال کشید، تا خانمی از دوستان قدیمی ام تلفن کرد و گفت ناهید را در پاسادینا در لباس کولی ها و هیپی ها دیده، جلو رفته و با او حرف بزند، ولی حاضر نشده جوابش را بدهد.
من بلافاصله به آدرسی که داده بود مراجعه کردم، همه آن منطقه و اطراف را زیر پا گذاشتم و حتی عکس هایی از ناهید را به مغازه ها و فست فودها نشان دادم، یکی از آنها گفت دختری با این مشخصات را دو سه بار در فست فود دیده، برای دو سه هوم لس غذای گرم خرید و با هم نشستند و خوردند و بعد هم او رفته است. این مسئله با روحیه ناهید هماهنگ بود، من بدنبال هوم لس های منطقه رفتم، با دو سه نفری حرف زدم، عکس ناهید را نشان شان دادم، همه شان ابتدا سرتاپای مرا نگاه می کردند، بعد هم می گفتند چنین شخصی را ندیده اند.
دیدن هوم لس ها، نشستن پای حرفها و درد دل هایشان به من فهماند در جمع آنها، انسانهای تحصیلکرده، با سابقه درخشان شغلی و خانوادگی وجود دارد و نباید همه را از یک نظرگاه دید و درهمین رابطه بود که چند سال پیش وقتی در مجله جوانان خواندم که گروهی از ایرانیان با کمک شهرداری لس آنجلس، در شب تنکس گیوینگ به دیدار هوم لس ها میروند، برایشان غذای گرم و لباس هدیه می برند، خودم را به آنها رسانده و یک خانم مهربان بنام مریم مروتی هم در میان شان بود، که پا به پای من برای آنها اشک می ریخت و گروه را هدایت می کرد.
در یک برخورد کوتاه، دختری که لباس تر و تمیزی به تن داشت و روی لباس اش تصویری از میدان شهیاد بود، جلویم سبز شد، بی اختیار گفتم شما ایرانی هستید؟ گفت نه من یک خواهر ایرانی دارم، گفتم منظورت چیه؟ گفت یک فرشته ایرانی برایم لباس می دوزد، با من اینجا زندگی می کند، با من غذا می خورد و من هم بادی گاردش هستم، گفتم چرا بادی گارد؟ گفت از بس خوشگله، بارها مردها مزاحم اش شدند و من همه را ادب کردم. نمی دانم چرا احساس می کردم آن دختر، ناهید من است، گفتم حالا کجاست؟ گفت فهمید امروز گروهی ایرانی می آیند اینجا، رفت توی یک انبار در خیابان روبرویی، جعبه ها را جابجا کند و دستمزدی بگیرد، تا برای من یک تلفن دستی بخرد. گفتم کدام انبار؟ گفت همان که در بزرگ و سفید دارد. هرچه پول درکیفم بود، به او دادم به سرعت به آن خیابان فرعی رفتم، درون آن انبار نیمه تاریک بود، جلو رفتم، در میان جمعی زن و مرد که به زبان اسپانیش حرف میزدند، ناهیدم را دیدم. باورم نمی شد، جلو رفتم و از پشت بغلش کردم، برگشت و مرا دید و توی آغوشم گم شد، چقدر هر دو گریستیم، بعد گفت مادر برو، ترا خدا از این جا برو! گفتم با تو میروم، وگرنه همین جا می مانم، همین جا شب می خوابم. گفت صبر کن کارم تمام شود، گفتم مگر چقدر دستمزد می گیری؟ گفت 20 دلار. گفتم من می پردازم، گفت ولی من قول دادم کار را تمام کنم و باید تمام کنم.
بعد از نیم ساعت کنارم آمد، گفت از من سئوال نکن. گفتم نه هیچ نمی پرسم، من عذر میخواهم، که مادری یک بعدی و ظالم بودم، گفت حالا آمدی چه بکنی؟ گفتم آمدم تو را به خانه برگردانم سالهاست بدنبال تو می گردم، خودم کمکت می کنم بروی کالج، رشته فشن دیزاینری… بتو افتخار می کنم، می دانم طراح معروف و بزرگی می شوی. همانطور که با من حرف میزد، به آن روبرو نگاه می کرد. آنقدر صبر کرد تا آن گروه یاری رسان ایرانی کارشان تمام شد و رفتند، بعد دست مرا گرفت و به سراغ آن دختر رفتیم، ناهید گفت این دختر مرا از بسیاری خطرها نجات داده نمی خواهم بگویم بر من چه گذشته؟ چرا کارم به اینجا کشیده، چون هولناک تر از آن است که دیگران بشنوند.
من روزها در انبارها، در خیاطخانه کار می کنم، ولی شب ها را با این خواهر مهربانم همین جا توی خیابان ها می خوابیم. گفتم ترا بخدا با من بیا، برگرد خانه و ادامه دادم در خانه ما جایی برای این دختر هم هست شری هم به خانه ما خوش آمده.
آنقدر صبر کردیم تا هوا تاریک شد، بعد هر دو را به خانه بردم و به درون حمام فرستادم، شب که مازیار برگشت، همه دور میز شام نشسته بودیم. مازیار نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و مرتب پیشانی ناهید را می بوسید می گفت چقدر جایت خالی بود دخترم و من شری را در آغوش می فشردم و از مراقبت های ویژه اش از ناهید تشکر می کردم. او زیر لب می گفت از 7 سالگی، گرمای خانه را نچشیده بودم. و من او را بیشتر بخود فشردم و گفتم دخترم، اینجا خانه توست.

1464-88