1464-87

رکسانا از کالیفرنیا:

چون همیشه خسته از سرکارم برگشتم، می دانستم امید پشت در انتظار مرا می کشد، انتظار به آغوش کشیدن و بوسیدن من نبود، انتظار کوبیدن مشت به سر وصورت و گردنم بود، اوهر روز بهانه ای پیدا می کرد، او خوب می دانست من راهی به سوی خانه پدرم ندارم، فامیل و آشنای دلسوزی ندارم، من باید با هر شرایطی زیر دستهای خشن او تاب بیاورم و صدایم در نیاید.
نیم ساعت بعد گریان و لرزان، در اتاق خوابم، که پر از خاطره های اندوهگین بود، روی تخت می لرزیدم و از ترس حتی ناله هم نمی کردم. امید مردی عصبی، عقده ای، سنگدل و بی منطق بود، از پدرش آموخته بود که با زنان خشن باشد، آنها را کتک بزند، احترامی به آنها نگذارد و هرگاه دلش می خواهد، از آنها کام بگیرد.
من بدلیل همین کتک ها، دو بار سقط جنین کردم. سه بار در بیمارستان بستری شدم، یکبار که ماجرا را برای مادرم گفتم، در گوشم گفت صدایش را در نیاور، اگر طلاقت بدهد، پدرت راهت نمی دهد.
من همه وجودم پر از انتقام بود، وقتی در خیابان و گذر، زوجی را می دیدم، که عاشقانه دست دردست هم راه میروند، در درون نفرین شان می کردم. تابستان ها که می شد، امید با دوستان خود و گاه با خانواده خود به ترکیه میرفت، او هیچگاه مرا همراه نمی برد و من همین که در آن مدت از دست کتک هایش خلاص می شدم، دلم خوش بود و سکوت می کردم. تا یکی از همکارانم در خیاطخانه گفت با التماس هم شده با شوهرت برو ترکیه، آنجا برو پناهندگی بگیر، از دستش فرار کن. وگرنه یکروز زیرمشت و لگدهایش، یا ناقص میشوی و یا جان میدهی. من 6 ماه در این باره فکر کردم و نقشه کشیدم، تا مادرشوهرم را که زن زجرکشیده ای چون من بود، راضی کردم بهرطریقی شده، مرا هم با خود ببرد.
شبی که قرار بود راهی شویم، امید ضمن کتک جانانه ای، از من قول گرفت در ترکیه، هیچگاه از اتاق پانسیون بیرون نیایم و شب و روز برای خانواده غذا بپزم و مراقب شان باشم. من هم قسم خوردم و گفتم حتی اگر خواهرانت هم از من بخواهند، نمی پذیرم، کلفت شبانه روزی تان خواهم بود.
در دومین شب اقامت مان در آن پانسیون، وقتی زیر کتک های امید ناله میکردم، یکی دو تن از همسایه ها به در اتاق مان کوبیدند، به امید هشدار دادند پلیس را خبر می کنند و همین سبب شد، امید از کتک هایش دست بردارد. من بعد از مدتها تنم استراحتی کرد، دردهایم آرام شد و مغزم بکار افتاد، تا راه فرارم را پیدا کنم.
یکروز که امید و خواهران و مادرش برای دو روز راهی کنار دریا شدند، به من دستور داد از اتاق خارج نشوم، اگر کسی گزارش بدهد من حتی یک لحظه بیرون آمده ام، فردایش مرا به ایران بر می گرداند، من هم طبق معمول به همه جد وآبادم قسم خوردم.
آنها رفتند و من از همان فردا صبح بیرون پریدم، از هر ایرانی رهگذری درباره پناهندگی پرسیدم، یک خانواده از امریکا آمده بودند گفتند چرا می خواهی پناهنده بشوی؟ من همه قصه زندگیم را بازگو کرده و بدن کبود و مجروحم را نشان شان دادم. مهرانا خانم خانواده گفت من کمکت می کنم. من وکیل هستم، بعد از خانواده خداحافظی کرده و مرا با خود برد. سر از یک مرکز پناهندگی در آوردیم، مهرانا با ارائه مدارک خود، با یکی دو تن از مسئولان آن محل حرف زد، آنها گفتند باید پرسشنامه هایی را پر کنم و حدود دو ماه صبر کنم، تا جواب بیاید، مهرانا گفت تا 2ماه دیگر این طفلک به ایران برگردانده میشود. او دیگر نمی خواهد به پانسیون محل اقامت شان برگردد، او می خواهد به یک مرکز، به یک بنیاد، به یک سفارت، هر جا که ممکن باشد پناه ببرد. من حاضرم اسپانسرش بشوم. آنها گفتند حتی در چنین شرایطی دو سه هفته وقت لازم است. مهرانا مرا با خود به هتل شان برد و گفت ترتیبی میدهم در همین استانبول، درخانه یک دوست قدیمی، دو سه هفته ای بمانی و من از امریکا ترتیب کارهایت را میدهم.
مهرانا مرا نزد یک پزشک برد، از بدن سیاه و کبود و مجروح من عکس و فیلم گرفتند، شکستگی و جوش خوردگی یکی دو استخوان بدنم را تائید کردند. از دندانهای شکسته ام، از گوش پاره شده ام نیز عکس گرفتند، من دو سه ورقه بیمارستان را هم که با خود آورده بودم، به آنها دادم. من دیگر به آن پانسیون برنگشتم و برای گمراه کردن امید و خانواده اش، تلفنی به خواهرش گفتم من الان نزدیک مرز هستم، دارم با اتوبوس برمی گردم ایران و یکسره میروم تقاضای طلاق می کنم!
مهرانا با مهر خاصی، مرا زیر چتر حمایت خود گرفته بود و من در آن شرایط از عشق و احترامی که شوهرش به او می گذاشت، عصبانی می شدم، حسادت می کردم و با خود می گفتم چرا خدا به این زن و شوهرها، چنین عشق و آرامشی داده و مرا از همه چیز محروم ساخته؟
من با بازگشت مهرانا، در خانه دوستش ماندگار شدم، ولی چون آشپز و خیاط خوبی بودم، به خدمت شان در آمدم، آنها باورشان نمی شد من چنین توانایی هایی داشته باشم، چند بار به مهرانا زنگ زدند و گفتند ما با میل و اشتیاق رکسانا را در خانه خود می پذیریم، او می تواند برای همیشه اینجا بماند، ولی مهرانا توضیح داد که با توجه به گشایش پرونده پناهندگی انسانی، امکان اقامت در ترکیه را ندارد.
بعد از سالها در کنار آن خانواده احساس آرامش کردم، گرچه هنوز شبها با کابوس از خواب می پریدم، هر شب دراوج خواب، امید را می دیدم که با کمربند خود به جان من افتاده و حتی بارها با صدای جیغ وناله ام، آن خانواده به سراغم آمدند ودخترشان برای تسکین من کنارم تا صبح ماند.
بعد از حدود 4 ماه من عاقبت راهی امریکا شدم، مهرانا در فرودگاه انتظارم را می کشید، مرا به خانه گرم و صمیمی خود برد و گفت حالا نفسی به راحت بکش، دیگر هیچکس نمی تواند تو را بیازارد، کتک بزند و خواب شب را از تو بگیرد.
با تشویق مهرانا، من برای فراگیری زبان و بعد هم رشته فشن دیزاین به کالج رفتم، با سرعت و موفقیت پیش میرفتم، تا مهرانا برای دیدار خواهرش به کانادا رفت و به من سفارش کرد مراقب شوهرش ناصر باشم. من با همه وجود کوشیدم ناصر از جهت غذا و حتی پذیرایی از دوستان اش دچارکمبودی نباشد. و یک شب که درحمام خانه دوش می گرفتم، ناگهان ناصر عریان وارد حمام شد. من جیغی کشیدم، او از ترس بیرون رفت و من در را از پشت بستم، اصلا انتظار چنین رویدادی را نداشتم.
ناصر دو سه روزی با من حرف نمیزد، من هم از خجالت حتی سرم را بالانمی کردم، تا یک شب مرا به حرف کشید و گفت که عاشق من شده است. من گفتم ولی شما با داشتن چنین همسر کامل، زیبا و مهربانی چگونه عاشق من شده اید؟
گفت من همه عمر زنی چون تو در رویاهایم می دیدم، گفتم ولی من به دلیل عشق و احترام بی پایان به مهرانا، این حرفها را نشنیده می گیرم، گفت من و مهرانا سالهاست مثل دو ربات هستیم، اگر تو هم به عشق من جواب ندهی، از مهرانا جدا میشوم، گفتم به من وقت بده، گفت چند روز؟ گفتم یک هفته، یعنی درست همزمان با بازگشت مهرانا، گفت می پذیرم.
هفته بعد مهرانا از سفر بازگشت، من به اندازه چند ماه برایشان غذا در فریزر و یخچال جای داده بودم، همه اتاق ها را از تمیزی برق انداخته بودم و بعد از 24 ساعت به مهرانا گفتم من عاشق آقایی شده ام، اگر اجازه بدهی، از این ببعد با او زندگیم را ادامه بدهم، ولی هرگاه به من نیاز داشتی، من در خدمت تان خواهم بود.
با تردید نگاهم کرد، بغلم کرد و قول گرفت مرتب به سراغش بروم.من هم گفتم مرتب سر کارت می آیم، دوری ات را نمی توانم تحمل کنم. نگاهم کرد و گفت چرا به خانه نمی آیی ؟ سرم را زیر انداختم درواقع در سکوت با هم حرف زدیم، دوباره بغلم کرد و گفت تو زن مهربان، حق شناسی، نجیب و در عین حال زجرکشیده ای هستی.من به دوستی ات، به خواهری ات افتخار می کنم، در همان حال چشمانش پر از اشک شد و گفت شاید روزی من بتو پناه آوردم و من بغل اش کردم و گفتم جای تو همیشه روی چشمان من است.

1464-88