1464-87

لاله از ساکرامنتو:

با ارسلان در عروسی دوستم مینا آشنا شدم، در یک فرصت کوتاه در گوش من خواند: دختر! من در یک نگاه عاشقت شدم، حاضری با من ازدواج کنی؟ من تا آنروز چنین حرفهایی از هیچکس نشنیده بودم، کمی دستپاچه شدم، خندیدم و وقتی دستم را فشرد، دستم را رها کردم.
وقتی تقریبا عروسی تمام شد، ارسلان یک نامه کوتاه در جیب من جای داد و رفت و من با عجله به گوشه ای رفتم ونامه را خواندم که نوشته بود، فردا به این شماره زنگ بزن. من فردا به ارسلان زنگ زدم و با من قرار دیداری درون یک سینما گذاشت در تاریکی سینما مرا بوسید و اولین بوسه یک مرد بود. من عرق کرده بودم. در ضمن می ترسیدم، وقت خداحافظی گفت هفته ای دو بار بیا سینما. قرار و مدار را تلفنی می گذاریم، گفتم واقعا قصد ازدواج داری؟ گفت من خیلی شانس آوردم تو را پیدا کردم. همه عمرم بگردم، دیگر دختری به خوشگلی تو پیدا نمی کنم، امیدوارم پدر ومادرت مرا قابل بدانند.
ارسلان بعد از 4 ماه، مرا یکروز بعد از ظهر به خانه خواهرش برد، که به سفر رفته بود، تا آمدم بخودم بجنبم، مرا عریان کرد و نفهمیدم چگونه مرا فریفت و به من تجاوز کرد و بعد هم گفت حالا پدر و مادرت مخالفت نمی کنند!
2ماه بعد من به ارسلان خبر دادم حامله هستم، دستپاچه شد، گفت به این زودی نباید حامله می شدی، گفتم دست من که نبود. گفت جرات داری از پله ها خودت را به پائین پرت کنی تا سقط جنین بکنی؟ گفتم از من چنین کاری طلب نکن. گفت پس با مادرم می آیم خواستگاری، که البته آمد، چون می دانست پدرم آدم پرقدرت و به وقت خودش خطرناک است.
وقتی مادر ارسلان واقعیت را پیشاپیش به مادرم گفت، مادرم چشمانش پر از اشک شد و پدرم را وادار کرد رضایت بدهد و ما زن و شوهر شدیم. من که تازه دوره پرستاری را گذرانده بودم، بلافاصله در یک بیمارستان مشغول شدم، ارسلان هم در تعمیرگاه عمویش کار می کرد. من درآمدم بیشتر بود و به مرور فهمیدم ارسلان بیشتر درآمدش را خرج اعتیاد می کند، اعتراض کردم، گفت پدر و پدر بزرگم هم معتاد بودند، ولی من هر لحظه تصمیم بگیرم ترک می کنم. گفتم اگر پدرم بفهمد دمار از روزگارت در می آورد، گفت قسم میخورم ترک کنم.
وقتی دخترم به دنیا آمد، پدرم به دلیل سکته مغزی بیمارستان بود، 20 روز بعد هم رفت و من احساس کردم یک پناه قدرتمند را از دست دادم، مرتب سرم با کار و مسافر تازه ام گرم بود و یکروز به خود آمدم دیدم دوباره حامله هستم و بعد هم پسری به دنیا آوردم، طفلک مادرم از بچه ها پرستاری می کرد تا من به کارم برسم، ارسلان هم بیکار شده و توی خانه مرتب می خوابید. من خوب می دانستم معتاد است چون هر شب پول های پنهان شده مرا در گوشه وکنار خانه می دزدید، دو سه بار از کیفم پول برداشت و بعد از مدتی گفت شغلی پیدا کرده و ظاهرا درآمدی داشت. تا یک شب گفت قرار است به دبی برود و کلی جنس های سفارشی برای صاحب کارش بیاورد، پیشنهاد داد با هم برویم، می گفت بچه ها را به مادرت بسپار ولی من حاضر نشدم و با بچه ها رفتیم دبی.
یکروز که در لابی هتل نشسته بودیم، آقایی وارد شد، ارسلان به سویش رفت و سلام و علیکی کرد، آن آقا نگاهی به سراپای من انداخت و درگوش ارسلان حرفی زد و رفت و من از ارسلان پرسیدم این آقا کی بود؟ گفت دوست صاحب کارم بود، خیلی پولدار است، دو سه تا هتل دارد، هرکسی با اینها دوست بشود، نونش توی روغن است! گفتم چه کسانی؟ گفت دخترها و زنها، چون مثل ریگ به پای زنها پول می ریزد.
گفتم منظورت چیه؟ گفت هر زنی با این آقا دو سه بار خوش اخلاق باشد، پول یک آپارتمان گیرش می آید! من که گیج شده بودم، دیگر دنباله حرف را نگرفتم، اما ارسلان مرتب شب و روز درباره پولدار شدن سریع، خرید آپارتمان و اتومبیل و ساختن آینده بچه ها حرف میزد، من هم می گفتم نگران نباش. من دو شیفت کار می کنم، حتی شیفت شب کار میکنم، قول میدهم خیلی زود پولدار بشویم، او هم می خندید و می گفت با این پولها به جایی نمیرسیم.
بعد از یک هفته، یک شب ارسلان گفت به سرو صورت خودت برس، برو طبقه چهارم، اتاق 412، زنگ بزن، همان آقا در را باز می کند. قرار است 300 دلار بتو بدهد، گفتم پول چیه؟ گفت چقدر سئوال می کنی، فقط برو و خیلی خوش برخورد، مهربان، اگر تعارف کرد بنشین کمی گپ بزن. من درحالیکه قلبم به شدت می زد، رفتم و در زدم، همان آقا با پیژامه در را باز کرد و با لبخند گفت بفرمائید تو، بفرمائید توی اتاق خواب! من هاج و واج پرسیدم چرا اتاق خواب؟ رفتم روی یک مبل کوچک نشستم، گفتم قرار است شما مبلغی بدهید من ببرم برای ارسلان. گفت عجله دارید؟ گفتم نه، گفت پس راحت باش، 300 دلار را هم میدهم، شاید هم بیشتر، به خودت ارتباط دارد.
دقایقی بعد یک نوشابه به دستم داد، راستش تشنه بودم آنرا یک باره نوشیدم، در یک لحظه سرم گیج رفت و هیچ نفهمیدم، چشم باز کردم، عریان زیر یک ملافه بودم، از جا پریدم، گفت چیه کوچولو؟ چرا ترسیدی؟ گفتم من در اینجا، و با شما؟ گفت چه اشکالی دارد؟ من از تو خوشم آمده، می توانی هر روز بیایی. بعد یک پاکت به دستم داد، من سریع لباس پوشیدم و آمدم توی لابی هتل، ارسلان از دور پیدایش شد، وقتی با او روبرو شدم، چنان به صورتش سیلی زدم، که صدایش همه جا پیچید. فریاد زدم بی غیرت، مرا فروختی؟ همان موقع یک آقایی میانسال و یک جوان حدود 30ساله به من نزدیک شد و گفتند خانم چه شده؟ گفتم شوهرم امشب مرا به 300 دلار فروخت. گفتند می خواهی پلیس خبرکنیم؟ گفتم چه فایده دارد؟ گفتند دستگیرش می کنند و اگر زندانش نکنند، بلافاصله به ایران دیپورت اش می کنند و به ایران هم خبرمیدهند که به چه شغلی مشغول بوده، در اونجا خدمتش می رسند. گفتم سر من هم بلا می آورند، من چکنم؟ گفتند ما با پلیس حرف میزنیم شما را برنگردانند. گفتم بچه هایم؟ گفتند با پلیس حرف میزنیم، پدرم اینجا تجارت می کند. بین اینجا و امریکا در رفت وآمد است. گفتم یعنی به داد من میرسید؟ هر دو گفتند تا حد امکان و از مسیر قانونی.
ارسلان در جریان این فریادها و دخالت اطرافیان، از هتل فرار کرد و آندو من و بچه ها را همان شب به مرکز پلیس بردند و من همه چیز را توضیح دادم، پلیس همان شب آن آقای پولدار را در هتل دستگیر کرده و مدیر هتل را برای بازجویی فرا خواند. آن پدر و پسر به دنبال کار من رفتند و در طی چند روز با کمک پلیس و یک وکیل هندی، ارسلان را وادار به طلاق، واگذاری سرپرستی بچه ها به من و سپس به ایران دیپورت کردند.
پلیس با کمک آن پدر و پسر که در دبی شناخته شده بودند، مرا بیک مجموعه آپارتمانی که گروهی زن و بچه زندگی می کردند انتقال دادند در جریان این رفت و آمدها، ایرج یکی از دوستان آن پدر و پسر مرتب از آنها می پرسید چرا چشم این زن و بچه هایش پر از غم است؟ و پدر و پسر بدون توضیح درباره جزئیات، به او گفتند که شوهرم مرا برای فروش به دبی آورده بود، که من مقاومت کردم.
ایرج در یک جلسه دو ساعت با من حرف زد، گفت من تحت تاثیر شرایط تو قرار گرفتم و در ضمن شباهت عجیب تو به همسر اولم که چند سال پیش او را از دست دادم، مرا مشتاق کرده تو را بیشتر بشناسم، بعد از ده روز از طریق آن پدر و پسر پیشنهاد ازدواج داد و در یک جلسه دیگر از من قول گرفت پرستار مادر تنهایش باشم و من پذیرفتم و 3 ماه بعد من در ساکرامنتو هم همسر ایرج بودم و هم پرستار و به روایتی دختر دلسوز مادرش.
بعد از سالها من طعم آرامش را چشیدم وهمین امروز که به شما زنگ می زنم، بچه های معصوم خودم را می بینم که چون دو پرنده کوچولو به دنبال مادر ایرج راه میروند و او را مامان بزرگ صدا میزنند و من بغضم را فرو میدهم.

1464-88