1464-87

1606-154

پیام از اورنج کانتی:

با ناهید که آشنا شدم، 22 ساله بود و من 34 ساله. من در همسایگی خواهرش زندگی می کردم. در دیدارهای کوتاه مدت، به شدت از او خوشم آمده بود، بطوری که مادرم یکروز گفت مثل اینکه ناهید بدجوری دل تو را برده است؟ من با خجالت گفتم دختر خوبی است، بدرد زندگی می خورد.
دو ماه بعد مادرم خبر داد، با خانواده ناهید حرف زده و قرار است پنجشنبه شب به خواستگاری برویم! من جا خوردم، خبر خوبی بود، ولی از خودم پرسیدم آیا آمادگی ازدواج داری؟ احساس کردم اگر دیر بجنبم، ناهید را سیل خواستگاران می برند. خوشبختانه جلسه خوبی داشتیم، پدر ناهید گفت اگر از شغل ات راضی نیستی، بیا به من در کار تجارت کمک کن، شاید سفرهای خارج وخریدها را تو انجام بدهی. پیشنهاد جالبی بود. پذیرفتم و قبل از ازدواج، من کارمند پدر ناهید شدم، که به جرات یکی از با شخصیت ترین آدم هایی بود که می شناختم. کار من پر از تنوع و سفر و برخورد با آدمهای مختلف بود، خود ناهید هم در حسابداری شرکت پدرش کار می کرد. ازدواج ما با شکوه و با احترام برگزار شد، پدر ناهید اجازه نداد، من بقولی دست به جیب ببرم.
با کمک پدر ناهید و پدر خودم، ما یک آپارتمان کوچک خریدیم، زندگی مشترک مان با عشق و مهر فراوان همراه بود. صاحب یک پسر شدیم، که رنگ تازه ای به زندگی مان زد. بعد از دو سال به دلیل یک سرطان ناگهانی، ناهید تن به عمل جراحی داد و برای همیشه از بچه دار شدن محروم شد، ولی برای ما مهم نبود، چون یک پسر پرانرژی داشتیم که خانه را به سرش می کشید وگاه رام شدنی نبود، ولی از سویی راهنمایان خوبی داشت، از همان کودکی بعد نوجوانی، او را به ورزش و موسیقی کشاندیم. همین سرگرمی ها، او را از هرگونه آلودگی دور ساخت.
بعد از حدود 15 سال، پدر ناهید تصمیم به بازنشستگی گرفت و شرکت را با همه سابقه اش فروخت، چون عقیده داشت بعد از او، میان من و برادران ناهید و شرکا، اختلافاتی پیش خواهد آمد، با فروش سهم پدر ناهید، همه ما نیز صاحب سرمایه شدیم، من در آستانه خرید یک کارخانه در جاده کرج بودم، که پدر ناهید بیمار و زیر عمل جراحی رفت و بعد هم از دست رفت، این رویداد همه ما را به شدت غمگین کرد، چون پیوند دهنده همه فامیل و دوستان بود و حضورش با صلح وعشق و دوستی و آرامش همراه بود.
بعد از این حادثه، من و ناهید تصمیم گرفتیم به امریکا بیائیم، چون خواهر بزرگ ناهید وعموی بزرگ من در امریکا بودند، البته آنها کمک زیادی به ما نکردند، ولی خواهر ناهید ما را به خانه خود برد، تا به مرور مسیر خود را پیدا کنیم، این کمک نقش مهمی در زندگی ما داشت چون هم در «گست هاوس» ترو تمیز مبله شان احساس راحتی و استقلال می کردیم و هم در مورد همه چیز با آنها مشورت می کردیم ومورد حمایت شان بودیم. ناهید زودتر از من کاری پیدا کرد، بعد هم من در یک کمپانی ایرانی امریکایی، مشغول شدم، هر دو شب و روز زحمت می کشیدیم. من همیشه زودتر از همه سرکارم حاضر می شدم و دیرتر از همه به خانه بر می گشتم. همین دلسوزی و احساس مسئولیت سبب شد به من شغل و مقام بهتری پیشنهاد کنند و درآمدم نیز بیشتر شد و پس از 3 سال روزی که بیژن پسرمان به کالج پا گذاشت، ما یک خانه کوچک خریدیم و زندگی تازه ای را بنیان نهادیم.
مهم ترین اصل در زندگی ما، وفاداری و عشق به هم وحمایت همه جانبه از یکدیگر بود. بطوری که در میان جمع فامیل و آشنا، ما زبانزد بودیم و بیژن نیز در چنین فضائی بزرگ شده و پر از سخاوت و مهر و دوستی بود. تا آنجا که خیلی از پدر ومادرهای دوستانش، اصرار داشتند بیژن به خانه هایشان برود با بچه هایشان دوست باشد، با راهنمایی او حتی به کلاب و تفریح بروند، چون می دانستند بیژن حد همه چیز را نگه می دارد.
نمیدانم چرا ناگهان یک بیماری مرموز و تاحدی ناشناخته، سبب شد، من دچار عدم تعادل زمان راه رفتن و ایستادن بشوم، این مسئله مرا خیلی ترسانده بود، چون وقتی سر کارم میرفتم، تا غروب سعی می کردم راه نروم و روی صندلی ام ثابت بنشینم، مدیران کمپانی به دلیل صداقت و تلاش همیشگی من، ترتیب دیدار با چند پزشک متخصص را دادند، حتی به من دو هفته مرخصی دادند تا من استراحت کنم و دنبال درمان خود را بگیرم.
در تمام این مدت ناهید شب و روز مراقب من بود و اصرار داشت من اقلا تا سلامت کامل، دست از کار بکشم، می گفت من دو شیفت کار می کنم تا کمبودی نباشد. ولی من راضی نمی شدم. در آن روزهای سخت یکی دو تا از دوستان گاه دور وبرم می آمدند، رها یکی از آنها گاه حرفهای دو پهلویی میزد. از جمله اینکه خانم در دوران بیماری تو چه می کند؟ زنها نیاز به محبت و توجه دارند و من به چشم دیده ام که بعضی از همکارانش مرتب دور و برش می پلکند. باید مراقب باشی! من با شنیدن این حرفها، ناراحت می شدم و حتی به تحریک همان دوست، به اطراف محل کار ناهید رفتم. دیدم که ناهید به اتفاق آقایی به رستوران روبرویی رفتند. شب که ازناهید پرسیدم کمی جا خورد، ولی گفت امروز با همکاران یک میتینگ اداری داشتیم!
من کم کم حساس شدم، آنروزها تحت تاثیر قرص های مختلف هم بودم، با کمترین مسئله ای به شدت قلبم میزد، بدنم می لرزید و عصبانی می شدم و خود بخود به جان ناهید افتادم، او را بی وفا و بی جنبه و بی ریشه خطاب می کردم و او تاب می آورد و سکوت می کرد، تا من دیگر دو سه بار به او حمله کردم، می دانستم داروها و تحریک دوستان ظاهری، مرا به آن روز انداخته، ولی هرچه بود، تا آنجا رفتم که او را متهم به خیانت و رابطه با همکاران اش کردم و به باور من، ادعایم درست بود.
ناهید یکروز به تنگ آمد و درحالیکه ترتیب یک پرستار خانگی را برایم داده بود، چمدان هایش را بست و به ایران رفت. دوستان به ظاهر دلسوز ناگهان غیب شان زد، فامیل و آشنایان بدلیل این اقدام دور مرا خط کشیدند، ولی من همچنان به حرف وادعای خود در مورد خیانت ناهید ایستاده بودم و در این میان بیژن پسرم نیز به شدت ناراحت و غمگین بود و بلاتکلیف مانده بود که چه کند.
حدود 4 ماه قبل، من خوشبختانه با یک شیوه جدید، رو به آرامش و بهبودی رفتم و مدیران کمپانی نیز کمکم کردند و من به سرکار بازگشتم. همان روزها بود که بیژن مرا با اصرار به دیدار همکاران سابق مادرش برد، تا من پی به واقعیت هایی ببرم. آنها برایم توضیح دادند، هفته ای سه بار دیدارهای اداری شان در آن رستوران روبروی کمپانی انجام می شد، ناهید مسئول برگزاری آنها بود و تصاویری به من نشان دادند، که همه دور و اطراف میز کار ناهید، پر از تصاویر خاطره انگیز گذشته مان بود و اینکه او شب و روز از عشق به من و پسرمان با همه حرف میزده و نگران سلامتی من بوده است.
می گفتند ناهید گاه دو شیفت از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر کار می کرد، در آن فاصله اجازه می گرفت تا به خانه بیاید و به من غذا و داروهایم را بدهد. مرتب با پزشکان مختلف در ارتباط بود و کلینیکی را که درواقع مرا نجات دادند، ناهید پیدا کرده بود و پیشاپیش به آنها مبلغی پرداخته و حتی اقدام به اخذ وام کرده بود. تا این کلینیک هرچه ازدستش بر می آید انجام بدهد. شنیدن این حرفها تکانم داد، آن شب تا صبح در اتاق ها راه می رفتم و سرانجام با موافقت مدیران کمپانی، ترتیب سفری را به ایران دادم. یکسره به خانه مادرش رفتم، سرو صداهایی از درون خانه می آمد. فهمیدم سالگرد پدرش را برگزار کرده اند. به درون رفتم، همه با خشم نگاهم می کردند. ولی ناهید مرا روی مبلی نشاند و شروع به پذیرایی کرد و من جلوی جمع، در برابر ناهید زانو زدم و بغض کرده گفتم مرا ببخش که به نجابت و پاکی و صداقت تو شک کردم، مرا ببخش که با تورفتاری غیرانسانی داشتم. فقط به من بگو که به خانه برمی گردی، ناهید بغلم کرد و گفت همین فردا با تو بر می گردم. تا نوروز را با پسرمان جشن بگیریم.