1464-87

منوچهر از لس آنجلس:

درحالیکه 5 تن ازدوستان نزدیک من، با دختران جوان از ایران آمده ازدواج کرده و خوشبخت شده بودند و در ضمن 6 تن دیگر زندگی شان به بن بست هایی رسیده و گاه به جدایی پرتنش انجامیده بود، من در پی ازدواج با یک دختر ساده و مهربان واهل زندگی زناشویی از سرزمین خودم بودم، چرا که یک نامزدی نافرجام و دردسر دوست دختر بی مسئولیت، مرا تا حد زیادی منزوی کرده بود.
چند سال پیش در یک سیزده بدر نیمه بارانی لس آنجلس، من با سودابه آشنا شدم، که می گفت با گرین کارت قرعه کشی به امریکا آمده و در پی اقامت همیشگی است. آنروز من با دو سه دوست و آشنای سودابه هم آشنا شدم. تلفن و آدرس رد و بدل کردیم و یک هفته بعد به بهانه تولدم آنها را هم دعوت کردم و این برخوردها، سبب نزدیکی و صمیمیت هایی میان من وسودابه شد. من آنروزها در داون تاون لس آنجلس، یک فروشگاه لباس و تزئینات زنانه داشتم و در ضمن در یک کمپانی تهیه وسائل تلفن های دستی با برادر یکی از دوستانم تازه شریک شده بودم و در هر دو مورد بیزینس موفق، با درآمد خوبی بودم. در زندگی خصوصی ام، من مسئول زندگی مادرم نیز بودم، چون سالها پیش پدرم را از دست دادیم و تنها برادرم در استرالیا زندگی خود را داشت و مادرم همه امیدش به من بود. من هم کوتاهی نمی کردم و شب و روز مراقبش بودم.
من خیلی زود عاشق سودابه شدم، که می گفت بدون من زندگی برایش مفهومی ندارد و با من طعم خوشبختی را چشیده است و مرتب تکرار می کرد که امیدوارم ثابت نمایم عشق واقعی چیست و زن اصیل و وفادار و از جان گذشته چه معنایی دارد.
در تمام مدتی که من و سودابه بیرون می رفتیم، خانواده اش از ایران زنگ میزدند و تبریک می گفتند، برادران و خواهرانش اصرار داشتند من به ایران بروم و دو سه هفته ای مهمان شان باشم و مادرش مرا قسم داد در صورت ازدواج، مراسم را در ایران برگزار کنیم، بعد از 4 ماه که به سبک امریکایی ازدواج کردیم. راهی ایران شدیم تا به سبک ایرانی هم جشن بگیریم و سه روز بعد از ورودمان، خانواده سودابه جشن پرشوری برپا کردند و با حضور بیش از 200 فامیل و آشنا، ما را به عنوان زن و شوهر تازه خانواده معرفی کردند.
برادران سودابه هفته بعد مرا به کرج بردند و در آنجا یک شاپینگ سنتر نیمه کاره را نشان دادند، که به گفته خودشان با سرمایه فامیل ساخته و بزودی بنام خانواده افتتاح میشود و سرمایه ای برای آینده همه اعضای خانواده از جمله من و سودابه است. من دو سه بار به سر ساختمان رفتم در آنجا دو سه نفری بودند که مرتب با برادران سودابه حرف میزدند و مشورت می کردند، دستورالعمل هایی می گرفتند و در ضمن می گفتند حداقل 20 نفرآماده شراکت دارند، ولی هنوز به آنها جوابی نداده اند.
برادران سودابه یکی دو بار به آنها گفتند ما می خواهیم به منوچهر دامادمان، خواهرمان سودابه سهم بدهیم، ما نمی خواهیم این سرمایه گذاری خارج از خانواده باشد. بعد هم کم کم صحبت را به علاقمندی من برای سرمایه گذاری کشیدند وگفتند من هم میتوانم با سرمایه ای حدود یک میلیون و نیم (البته به دلار) برای خود و سودابه سهم بزرگی بخرم و آنها حاضرند حتی پیشاپیش سهم مرا بپردازند تا من بتوانم از امریکا، حواله هایی بیاورم. من خیلی جا خوردم، اولا بخاطر دست و دلبازی و اطمینانی که به من داشتند و بعد هم آینده آن شاپینگ سنتر، که نزدیک فری وی و ساختمان های اصلی و خلاصه مرکز منطقه بحساب می آمد. شبها سودابه مرا تشویق می کرد که باید به فکر آینده مان باشیم، اگر حتی دو دل هستم، تردید و شک دارم، اجازه بدهم بنام ما، برادرانم سرمایه بگذارند و بعد هم من رسما وارد میدان بشوم، درست هفته بعد آنها مدارکی را به خانه آوردند، که نشان میداد آن شاپینگ سنتر حداقل 6 میلیون دلار ارزش دارد و من و سودابه یک سوم در آن سهم داریم. با اصرار برادران سودابه من مدارکی را امضا کردم و قرار شد بعدا سهم خود را بپردازم!
من واقعا از آن عشق و مهر و پذیرایی سودابه و خانواده اش، از آن همه اطمینان و اعتماد و از خودگذشتگی و آقامنشی برادران اش شرمنده شده بودم، به همین جهت بعد از یک ماه تصمیم گرفتم به امریکا برگردم، همه آنچه دارم را بفروشم و بمرور به ایران انتقال بدهم و در این فاصله یک کپی از مدارک شاپینگ سنتر وسهم خودم را به یک وکیل جوان و آشنا نشان دادم، گفت من زیاد از قوانین ایران اطلاعی ندارم، ولی این همه اعتماد و دست و دلبازی از سوی فامیل، برایم حیرت آور است، باید قدر چنین فامیلی را دانست!
در فاصله ای که من درحال فروش مغازه و انبار قدیمی اش در دان تاون و بعد هم انتقال و فروش سهم خود در آن کمپانی تلفن بودم، خانه را در مارکت گذاشتم و از مادرم خواستم موقتا در یک آپارتمان اجاره ای زندگی کند، تا من به بیزینس تازه خود در ایران سر و سامان بدهم و در مورد بازگشت او به ایران و یا ماندن در امریکا تصمیم بگیرم.
مادرم با دل شکستگی و اندوه پذیرفت، او مرتب می گفت من بدون تو دق می کنم. فقط زودتر برو و زودتر برگرد. من هم ظاهرا قول می دادم، ولی می دانستم شدیدا گرفتار بیزینس جدید خواهم شد. سودابه مرتب زنگ میزد و عکس هایی از پیشرفت ساختمان شاپینگ سنتر می فرستاد، من هم از طریق یکی دو تا از دوستان خودم و دوستان خانوادگی سودابه و برادرانش، پولهایی حواله می کردم. تا خانه هم فروش رفت و بخشی از آنرا به طریقی به حساب سودابه در ایران انتقال دادم و بقیه راهم به دایی ام سپردم تا بمرور بفرستد.
من در سر هزاران رویا داشتم، اینکه یک بیزینس خانوادگی می تواند خیلی زود موفق و پولساز بشود، به شاپینگ سنتر دوم و سوم هم برسد، از میان خانه های شیک و خوش منظره، یک خانه هم برای مادرم کاندید کردم و گفتم او راهم می آورم ایران، تا سالهای آخر عمرش را در آرامش و در کنار آشنایان بگذراند.
یادم هست یک شب که به یک عروسی در یک منطقه دور رفته بودیم، من با تعجب شاهد پذیرایی با انواع مشروبات بودم و رقصنده های نیمه عریان، دو سه خواننده و دی جی و زنان با آرایش تند و لباسهای نیمه عریان، مرا کاملا حیران کرده بود. در نیمه های مجلس وقتی از دور دیدم سودابه در حال نوشیدن مشروب است، ناراحت شدم و به سراغش رفتم، خیلی راحت دست به سینه ام کوبید و گفت دست از امل بازی بردار، مگر تو در لس آنجلس زندگی نمی کردی؟ چرا اینقدر عقب افتاده ای؟
کار من و سودابه آن شب در خانه به جر و بحث و بعد هم کتک کاری کشید و در اوج این درگیری برادران او به جان من افتادند و تا مرز بیهوشی مرا کتک زدند و بعد هم گفتند دو سه روز وقت داری تا به امریکا برگردی! فریاد زدم چرا برگردم؟ من اینجا شریک شما هستم، فریاد زدند شریک؟ شریک چه چیزی؟ گفتم شاپینگ سنتر، گفتند شاپینگ سنتری در کار نیست!
من آن شب تا صبح از ترس و اندوه در اتاقم راه رفتم و فردا صبح اولین کارم رفتن به کرج و سر زدن به آن شاپینگ سنتر بود و در آنجا بودکه فهمیدم این شاپینگ سنتر به یک کمپانی بزرگ تعلق دارد و اصلا ربطی به برادران سودابه ندارد. در آن لحظه بدنم یخ کرد و سرگشته به خانه برگشتم تا مدارک امضا شده را پیدا کنم، ولی اثری از آنها نبود، از طریق یکی از فامیل های خود با یک وکیل حرف زدم. خیلی راحت گفت شما هم گول خوردید؟ گفتم یعنی چه؟ گفت در ایران حداقل در روز صدها هزار، شاید یک میلیون آدم سر هم شیره می مالند، شما با توجه به گفته هایتان، همه سرمایه زندگی تان را راحت از دست داده اید. شکایت هم بکنید به جایی نمی رسید، چون ابتدا باید جواب بدهید، پولها را چگونه وارد کردید و چرا اطلاع ندادید؟ در امریکا هم با چنین مشکلی روبرو هستید، پس بهتر است جان خود را بردارید و بروید. تا سه شب تا صبح نخوابیدم، فقط یک شانس آوردم، بلافاصله به امریکا زنگ زدم و جلوی انتقال بخش مهم پولم را گرفتم و فردا صبح بی خبر از همه فامیل مهربان و جوانمرد و همسر عاشق ام، به سوی امریکا پرواز کردم . وقتی وارد لوس آنجلس شدم، دوستی خبر داد مادرم در بیمارستان است، یکسره به سراغش رفتم، با دیدن من بغض اش ترکید، بغل اش کردم، پرسید کجا بودی؟ گفتم رفتم به یک سفر پرتجربه و بسیار ارزشمند. سرم را به آغوش فشرد و گفت ترا بخدا دیگر به این سفرها نرو…

1464-88