1464-87

حسام از لس آنجلس:

با میترا در کلاس زبان انگلیسی در تهران آشنا شدم. میترا با وقار، مهربان، انساندوست و در ضمن در فراگیری زبان نابغه بود. میترا متولد اصفهان و مسلط به زبان ارمنی، عربی و تا حدی فرانسه بود.
در یک موسسه حسابداری در شمال تهران کار می کرد، لباس هایش همیشه حالت کت و شلوار داشت، ولی بلند و پوشیده بود، همیشه پیراهن صورتی و یا آبی می پوشید، که با آن کت و شلوار، او را شبیه مدیران تحصیلکرده می کرد. من از همان روزهای اول از او خوشم آمده بود، ولی میترا خیلی راحت به من فهماند که اهل دوستی های موقت و گذرا نیست. می گفت می خواهم ازدواج کنم، مادر بشوم وبهترین فرزندان را تربیت کنم.
من که قصد داشتم به خارج بیایم، دنبال ازدواج نبودم، ولی بعد از 4 ماه به خواستگاریش رفتم و با او ازدواج کردم، خانواده متوسط ولی آگاهی داشت، پدرش اهل مطالعه، مادرش قبلا معلم بوده و آنروزها فقط یک مادر و همسر مسئول بود.
به میترا گفتم قصد کوچ به امریکا را دارم، گفت من با خودم عهد کردم، وقتی شوهرکردم، هرجا که همسرم بخواهد میروم، فقط دورادور از پدر و مادر و خواهر کوچکم غافل نباشم. خواهر کوچک میترا بعد از یک تصادف تقریبا معلول شده بود. من بدلیل ارثیه پدرم، صاحب یک خانه و یک زمین بزرگ در اطراف کرج بودم، که همه را فروختم، دستمایه ای ساختم و با میترا به ترکیه، بعد آلمان و یکسال ونیم بعد به امریکا آمدیم و خیلی زود به کار ریمادلینگ خانه ها و آفیس ها پرداختم، از قبل تخصص و تجربه خوبی داشتم، جالب اینکه کارم خیلی زود گرفت، بیش از 40 کارمند و کارگر با من کار می کردند، بیشترشان اسپانیش زبان بودند و دستمزدهایشان نیز بالا نبود، ولی خوشبختانه همه کارآمد و فعال بودند. درجمع آنها دو زن جوان بودند، که الحق شبیه ستارگان سینما بودند، ولی بخاطر فقر خانواده و نداشتن فامیل و آشنا در امریکا، سخت ترین کارهای کمپانی را انجام می دادند، تا دستمزد کافی بگیرند و جالب اینکه 80 درصد حقوق خود را هم به مکزیک، کوبا، و نیکاراگوئه حواله می کردند.
میترا بعد از تولد یک دختر و پسر، بیشتر وقت اش در خانه می گذشت و من هم به راستی به او وفادار بودم. تا به مرور وسوسه های رزا یکی از آن زنهای جوان شدت گرفت، ابتدا به بهانه مرگ پدر، مرا به آپارتمان کوچک خود برد و کلی در آغوش من اشک ریخت و دستهایم را بوسید و تشکر کرد، بعد بیماری مادرش بهانه ای شد، تا در هفته دو شب با اصرار مرا دعوت می کرد به اتاقش بروم و پای درد دل و اشکهایش بنشینم، یک شب هم اعتراف کرد عاشق من شده و اگر به او اعتنا نکنم، خودش را می کشد! من قضیه را شوخی گرفتم و دو هفته ای هرچه اصرار کرد به آپارتمانش نرفتم، تا یکروز بچه ها خبر دادند که رزا دست به خودکشی زده و در بیمارستان است، من بلافاصله خودم را به بالین او رساندم، دکترها می گفتند تا پای مرگ رفته و یک معجزه او را نجات داده است. راستش نمی دانستم چکنم؟ سعی کردم با مهربانی و آرامش او را قانع کنم، که من همسر و دو فرزند دارم، او می گفت من کاری به آنها ندارم، فقط با من باش و مرا تنها نگذار، من هیچ توقع دیگری ندارم.
بعد از دو سه هفته نمی دانم به من چه گذشت، ولی به رابطه من و رزا انجامید و او سعی می کرد همه عشق خودش را به پای من بریزد. من تنها دو بار با او رابطه داشتم، ولی دچار عذاب وجدان شده بودم، از میترا خجالت می کشیدم، حتی از رابطه زناشویی با او پرهیز می کردم، همین سبب تردید میترا شد، ولی حرفی نزد، تا همان روزها رزا خبر داد برادرزاده اش می خواهد به امریکا بیاید، در گوش من خواند که بدلیل شباهت من به برادرزاده اش می توانم گرین کارت خود را به او بدهم، تا از مرز بگذرد! من ابتدا جا خوردم، اعتراض کردم، ولی رزا گفت چه عیبی دارد، یک خدمت انسانی می کنی، بعد که به امریکا آمد، خودش اقدام می کند، فقط او را از مرز بگذران. من زیر بار نرفتم، ولی یکروز متوجه شدم گرین کارت و کارت های شناسایی ام گم شده، درست سه روز بعد هم ظاهرا برادرزاده اش وارد دفتر شد و غروب آنروز همه مدارک در کشوی میزم پیدا شد!
من کاملا جا خورده بودم. به رزا اعتراض کردم، گفت اگر خطایی، گناهی، اشتباهی وجود دارد، بر گردن من، تو که دخالت نداشتی. بعد از یک ماه رزا گفت برای برادرزاده ام وکیل بگیر تا از راه پناهندگی اقدام کند، چون او در کوبا فعالیت سیاسی داشته است. من باز هم زیر بار نرفتم، ولی یکروز رزا گفت حامله است، به او فشار آوردم تا کورتاژ کند، ولی قبول نکرد ویکروز که به خانه رفتم، میترا را دیدم که سرش را میان دستهایش گرفته و هق هق گریه می کند، پرسیدم چه شده؟ گفت تو با کارمند خود رابطه داشتی و او را حامله کردی، حالا می خواهی او را از امریکا بیرون کنی؟ گفتم من به گناهم اعتراف می کنم من زبانم بسته است، من حرفی برای گفتن ندارم، گفت بهتر است نداشته باشی، چون من و بچه ها، راهی لندن می شویم، به خواهرم پناه می بریم و هرگز سراغی از تو نمی گیریم. اما اگر حتی در این شرایط نیاز به کمک داشتی، غیر مستقیم با من تماس بگیر و من همسر بیوفا و نمک نشناسی چون تو نیستم. تو دیگر شوهر من نیستی، ولی پدر بچه هایم خواهی بود.
میترا و بچه ها به لندن رفتند، من کاملا تنها شدم، از سویی رزا از طریق یک وکیل اقدام کرد، شیرازه کار و زندگیم از هم پاشید کارمندان خوب و کارآمدم، یکی یکی رفتند، من شب و روز دلهره دادگاه شکایت و هزینه های وکیل داشتم و همزمان دو سه شکایت هم از سوی کارگران وکارمندان علیه من آمد، بکلی از پای افتاده بودم.
بعد از 6 ماه رزا از سویی بیشتر سرمایه زندگی مرا صاحب شد و به کوبا بازگشت، ناچار شدم کمپانی را ببندم، خانه را بفروشم، بقیه را هم به شاکیان کوچک و بزرگ کمپانی دادم و هنوز 10 ماه از این رویدادها نگذشته بود، بدرون یک آپارتمان یک خوابه اجاره ای نقل مکان کردم و در تنهایی و افسردگی خود فرو رفتم. در این مدت با عکس ها و فیلم ها و خاطره های میترا و بچه ها دلم خوش بود، دوستان وآشنایان هم دورم را خط کشیده بودند، بقول یکی از دوستانم انگار من جذامی شده بودم، همه از من فرار می کردند.
دورادور می شنیدم، که میترا بدلیل تسلط به زبان فارسی، انگلیسی و عربی، ارمنی، فرانسوی و اسپانیش، در یک از موسسات بزرگ انگلیسی استخدام شده و خانه ای خریده و یاور همه فامیل و آشنایان شده است و در برخورد با یکی از فامیل، فهمیدم میترا هیچ سخنی درباره رویدادهای زندگی ما نگفته و مصلحت درگیری قانونی من با یکی دو تن از همکارانم در چین را عنوان کرده، که بعد از مراجعات چند ساله به دادگاهها، در شرف پایان است! از خودم خجالت کشیدم، که حتی گذشت، فداکاری، انصاف و عشق و به روایتی جوانمردی زنی اصیل چون میترا را نداشتم.
تلفن جدید میترا را پیدا کردم و برایش یک پیام گذاشتم، اینکه اگر امکان دارد، من شکسته، ویران شده، پشیمان و تشنه محبت و عشق خانواده را ببخشد. مرا دوباره به خانواده برگرداند، اجازه بدهد بعد از سالها بچه هایم را بغل کنم، دوباره طعم پدر بودن را بچشم، غرور شکسته را بازیابم.
تا یک ماه خبری از میترا نشد، تا یکروز که تلفنم را چک کردم، صدای مهربان او را شنیدم که گفته بود: من تو را همان روزها بخشیدم، چون ذات تو را می شناختم، تو ذات خیانتکار، بیوفا، نا اهل نداشتی، من حتی خودم را سرزنش کردم، که چرا تو را دو سه سالی غرق در کارت گذاشتم، حتی نخواستم بدانم با چه کسانی کار می کنی؟ شاید ندانی، درتمام این چند سال دورادور در جریان زندگیت بودم. الان که این پیام را برایت می گذارم، من و بچه ها در راه هستیم، به دیدارت می آئیم، تا تو را قبل از پای افتادن کامل، به خانه برگردانیم.من درنهایت موفقیت شغلی، مالی و رفاه هستم، تو را به خانه تازه مان در لندن بر می گردانیم، تا جبران سالها دوری از بچه ها را بکنی، به آنها ثابت کن آنچه من درباره پدرشان گفته ام صحت دارد، چراکه من هیچگاه درباره تو به آنها بد نگفته ام.
حالا من شرمنده چشم به در دارم، تا میترا و بچه ها، مهمان خانه کوچک من بشوند و من از همین فاصله دور، بوی عطر همیشگی میترا را به مشام می کشم و هیجان آغوش گرم اش.

1464-88