1464-87

ناناز از لس آنجلس:

پدر ومادر ما، به جرات از عاشق ترین و مهربان ترین والدین دنیا بودند. من و دو خواهر و دو برادرم در فضایی بزرگ شدیم، که پر از آرامش، مهر، نوازش و آموزش زندگی بود. پدرم در یک وزارتخانه کار می کرد، مادر ابتدا دبیر مدارس بود، ولی به دلیل 5 فرزند، همسر و مادر خانه شد.
ما احترام و عشق به انسانها را از آنها آموختیم، یادم هست من تازه بالغ شده بودم، فکر می کردم دنیا را فتح کرده ام، فکر می کردم خوشگل ترین دختر عالم هستم، از نگاه های عاشقانه بچه های محل، از زمزمه های پر وسوسه پسرهای فامیل، غرق غرور می شدم و در همان حال یکروز مادرم به آرایش موهای من و طرز لباس پوشیدنم ایراد گرفت، من عصبانی شدم و گفتم مادر! من دیگر بزرگ شده ام، حق انتخاب دارم. عجیب اینکه همان شب در یک فرصت کوتاه، پدرم مرا به گوشه ای برده و چنان از زحمات مادرم واز شخصیت فداکار او سخن گفت و بعد به من فهماند که همه دخترها، پسرها بالغ می شوند، ولی سرکش و مغرور و بی ادب نمیشوند، اگر همین امشب از مادرت عذرخواهی نکنی، دلش می شکند، شب را راحت نمی خوابد و از آن همه تلاش شبانه روزی اش نا امید میشود.
من با حرفهای پدر بخودآمدم، همان لحظه به سراغ مادرم رفتم، او را بغل کردم و ضمن پوزش از تندخویی خود، از او سپاسگزاری کردم. به چشمان مادرم اشک نشست، بغلم کرد، سرم را در آغوش خود فشرد و گفت می دانستم دختری را که بروی چشمانم بزرگ کردم، بداخلاق و پرخاشگر نیست، خوشحالم که در میان همه دخترهای فامیل وآشنا سرآمد هستی و سرافرازی من و پدرت را ببار می آوری. بعد از آن شب هیچگاه دچار غرور نشدم، از پدر درس بزرگی گرفتم و در ضمن فهمیدم، چقدر مادرم را دوست دارد و تحمل هیچ توهینی را به او ندارد. درست یکسال و نیم بعد که برادرم دوستان خود را به خانه آورده و تا ساعت 12 شب در اتاقش سروصدا می کرد. با اعتراض پدرم روبرو شد و برادرم که نمی خواست به دلیل 20 ساله شدن، کم بیاورد، به پدرم گفت اگر تحمل مرا نداری، از این خانه میروم!
پدرم سکوت کرد و دیگر سخنی نگفت. ولی من شاهد بودم، که مادرم نیمه شب به اتاق برادرم رفت و به گوش خود شنیدم، که می گفت تو انگار خبر نداشتی با پدری روبرو هستی که همه زندگی خود را به پای شما ریخته است، اگر خیلی به خود می نازی، چرا در دو سه سالگی، در 5 و 10 سالگی، در 12 و 14 سالگی خانه را ترک نگفتی؟ یادت رفته توی مدرسه وقتی یک معلم به تو توهین کرد، پدرت زمین و آسمان را به هم دوخت؟ یادت رفته این پدر فداکار و مهربان را وقتی در رامسر تو تا پای خفگی رفتی، تو را بر دوش خود تا بیمارستان برد و تا زمانی که تو دوباره به زندگی بازگشتی، از پای ننشست؟ حالا تو به چنین پدری پرخاش می کنی و خط و نشان می کشی؟ این پدر با قدرت و اختیاری که دارد می توانست جلوی دوستان تو بایستد و به تو با فریاد اعتراض کند و حتی با شنیدن آن جمله توهین آمیز تو، در خانه را باز کند و بگوید بفرمائید بروید! ولی باز هم حرمت تو را نزد دوستانت نگه داشت و خشم خود را فرو خورد و به اتاقش رفت و در را بست.
من آن شب دیدم که برادرم آنقدر پشت در اتاق خواب پدرم نشست. تا او خواب آلود بیرون آمد و برادرم بغض کرده عذرخواهی کرد. پدرم او را بغل کرده و تا درون اتاقش همراهی اش کرد و گفت می دانستم آن چهره، چهره پسر مؤدب و مهربان من نیست.
ما اینگونه بزرگ شدیم، تا روزی که پدر تصمیم گرفت ایران را ترک کند، مادرم علیرغم دلبستگی شدید به خانواده خود، سایه به سایه پدرم آمد تا بعد از دو سال به امریکا رسیدیم و از همان ماه های اول، پدرم کاری را شروع کرد، تا ما امکان ادامه تحصیل داشته باشیم و احساس کمبودی نکنیم. مادرم بارها خواست کاری را شروع کند، ولی پدرم اجازه نداد و مرتب می گفت تا من قدرت دارم کار می کنم، شما نگران نباشید.
تا 5 سال پیش ما گرم ترین و خوشبخت ترین خانواده بودیم. ولی متاسفانه طوفانی، همه آرامش ما را برهم زد، مادرم دچار سرطان شد، تا مدتها خود نیز بی خبر بود. همین پیشرفت بیماری را سریع کرد و یکروز به خودآمدیم، که مادر نازنین مان بکلی امیدهایش از دست رفته بود. پزشکان به پدرم گفته بودند، مادرمان حتی یکسال دیگر هم زنده نیست. ولی عجیب اینکه مادر پرانرژی و خستگی ناپذیر، نه تنها زندگی ما را اداره می کرد، بلکه در پی ساختن آینده ما بود. در همین رابطه خواهر بزرگم را شوهر داد، مرا تشویق کرد به دانشگاه بروم، خواهر دیگرم را که عاشق فشن بود به یک کالج فرستاد، چپ و راست به برادرانم می گفت مرا به آرزویم برسانید، بگذارید لباس دامادی را بر تن یکایک شما ببینم.
یکی از برادرانم ازدواج کرد و در یک کمپانی بزرگ بکار پرداخت و برادر دیگرم عاشق شد و شب و روز خود را با نامزدش می گذراند و در ضمن هردو به کالج میرفتند و مادرم می گفت احساس می کنم که خانواده بعد از سالها دوباره شکل می گیرد. پدرم که نگران حال مادرم بود سفارش می کرد بیشتر استراحت کند و مادرم تصمیم گرفت یک خانم را بعنوان همدم استخدام کند، با بیش از 20 خانم گفتگو و دیدار کرد و در میان آنها، خانمی بنام پریوش را انتخاب کرد که چهره دلپذیری داشت، تحصیلات دانشگاهی خود را در ایران نیمه کاره گذاشته، از شوهر شکنجه گرش طلاق گرفته و از ایران درواقع گریخته بود. شیوه برخوردش، ادب و نزاکت اش، مهربانی و سیاستمدار بودنش، تجربه هایی که در هر زمینه ای داشت، از او شخصیتی ساخته بود، که در طی 3 ماه، همه ما را شیفته او کرد، حتی پدرم نیز او را مناسب ترین فرد برای همدمی مادرم تشخیص داد.
مادرم در طی یکسال، دوبار تن به عمل جراحی داد و درواقع نظریه بعضی پزشکان در مورد کوتاه بودن عمرش را باطل کرد. ما شب و روز مراقبش بودیم، شاید هیچگاه در گذشته، تا آن حد به مادرم نزدیک و صمیمی نبودیم، تا آن حد با او به رستوران و سینما و تفریح نمی رفتیم و پدرم حتی بارها و بارها از کارش مرخصی گرفته و مادرم را به بهانه های مختلف به شهرها، به مناطق دیدنی، به دیدار دوستان و آشنایانی می برد که مادرم سالها آرزوی دیدارشان را داشت.
آخرین آرزوی او سفر به ایران بود. که پدرم با او همراه شد، به همه خاطره های کودکی و نوجوانی مادر سفر کرد، با او به اصفهان، شیراز، مشهد و رامسر و بابلسر و اهواز و آبادان رفت ونکته مهم اینکه از همه آن سفرها، عکس وفیلم می گرفت و برای ما می فرستاد و ما می دیدیم، که پدرم چگونه از مادر چون کودکی مراقبت و مواظبت و پذیرایی می کند.
مادرم دربازگشت، از پریوش خواست، مراقب پدرم باشد، در شرایطی که او صبح ها در خواب است برایش صبحانه تهیه کند، در شرایطی که او میلی به غذا نداشت، برای پدرم غذاهای دلخواهش را آماده نماید، او را که سخت غصه دار مادر است، با حرف و سخن از ایران سرگرم کند و نگذارد پدرم دچار اندوه و افسردگی شود.
چند ماه قبل، درست 5 سال بعد از آن نظرگاه پزشک معالج مادر، مادر برای آخرین عمل جراحی آماده شد ودرحالیکه همه دورش جمع شده بودیم، درمیان حیرت همه ما به پدرم گفت اگر می خواهی من در آن دنیا راحت زندگی کنم، هرگاه به سراغ تان می آیم دلم شاد شود، اگر می خواهی بچه ها، یک پناه مهربان داشته باشند، بعد از رفتن من، با پریوش ازدواج کن.
این حرف ابتدا پدرم را شوکه کرد، بعد پریوش را تکان داد و بعد ما را حیرت زده کرد، ولی مادرم گفت من میدانم که از این عمل جان سالم بدر نمی برم، من می دانم که بیهوشی این عمل، خواب ابدی من است، ولی اگر حرف، سفارش مرا نپذیرید، با دل شکسته میروم، درحقیقت من خودم پریوش را از میان آن همه خانم برگزیدم، او سایه ای از خود من است، من برای پدری استثنایی، شوهری بی همتا چون پدرتان، آرزویی جز این ندارم.
در شب وداع با مادر، همه دورش بودیم، همه شب را می خندید و جوک می گفت و گاه پرستاران حیران می ماندند، که به راستی چه بر ما می گذرد؟ ولی وقتی مادرم دست پدرم را در دست پریوش گذاشت. همه بغض کردیم و مادر درحالیکه لبخند زیبای همیشگی اش را به چهره داشت، بروی تخت اتاق عمل، توی راهروی بیمارستان دستهایش را بعنوان خداحافظی تکان داد و رفت.

1464-88