1464-87

مهتاب از تگزاس:

آن روز که شاهرخ برای خواستگاری درخانه ما را زد، من با خود گفتم سرانجام درهای خوشبختی بروی من هم باز شد و من به آرزوی بزرگم، سفر به امریکا میرسم و در برابر دختران فامیل، سری در می آورم.
شاهرخ از طریق خاله بزرگم مرا پیدا کرده بود. به قول خودش با دیدن ویدیوی عروسی دخترخاله ام، رقص من، حرکات و چهره من او را چنان شیفته کرده بود، که به خاله ام گفته بود هرچه بخواهد به او می پردازد به شرط اینکه نامزدی من با پسر همسایه مان را بهم بزند و ترتیب ازدواج ما را بدهد. خاله ام نیز در جواب گفته بود، من هیچ نمی خواهم فقط قسم بخور او را خوشبخت کنی، ولی در نهایت خود مهتاب باید تصمیم آخر را بگیرد.
جالب اینکه درست 3 روز بود که من نامزدی خود را بخاطر اعتیاد نامزدم بهم زده بودم و همان شب خواب دیدم، که در خیابانهای لس آنجلس قدم میزنم و دست یک کودک را هم در دست دارم.
شاهرخ بظاهر بسیار جنتلمن و با محبت می آمد، می گفت تنها آرزویش یک زندگی آرام و بی دغدغه و چند فرزند است. وقتی درباره شغل خود، زندگی راحت خود برای پدر و مادرم گفت، آنها همه چیز را به من سپردند. من که از همان برخورد اول، شاهرخ به دلم نشسته بود، رضایت دادم و در یک گفتگوی نیم ساعته با شاهرخ، فهمیدم که او از طریق فیلم عروسی مرا پسندیده است. شاهرخ در مدت یک ماه، همه کارها را انجام داده وجشن کوچکی هم برپا ساختیم و قرار شد، با ترتیب ویزای من، جشنی هم در امریکا بگیریم. درست شب عید آن سال به تگزاس آمدم و درخانه شیک و نوساز شاهرخ در دالاس سکنی گرفتم.
در جشن کوچکی که شاهرخ برپا داشت، من متوجه شدم، که تقریبا 90 درصد از مدعوین مسن هستند و به جرات شاید هفت هشت نفر جوان بودند. با خود گفتم لابد ایرانیان این منطقه در سن و سال بالایی به امریکا آمده اند.
بعد از مراسم نیز ما به خانه هایی رفت وآمد می کردیم، که بیشتر بازنشسته، خانه نشین و یا در سنین بالای 70 و 80 بودند و من یکی دو بار هم از شاهرخ پرسیدم دور و بر ما زوج های جوان نیستند؟ گفت جوان ها به دلیل کار و مشغله و قاطی شدن با جامعه امریکایی، اهل رفت وآمد نیستند و البته چه بهتر که زیاد با آنها نزدیک نشویم، چون بیشترشان خیلی مدرن وبی خیال و تا حدی فاسد هستند! من بهرحال چون محیط را نمی شناختم، با این حرفها قانع می شدم، از سویی با وجود اصرار من برای ادامه تحصیل و یا شروع یک شغل، شوهرم مخالف می کرد و می گفت نیازی به کارکردن تو نیست، در ضمن فهمیدم همه کانال های پخش فیلم، سریال ها و شوهای معروف تلویزیونی را بسته است.
در این فاصله من با شارلوت یک خانم امریکایی که در دفتر حقوقی پدرشوهرش کار می کرد، آشنا شدم، شارلوت زن فهمیده و با شعور و مطلع درباره همه چیز بود. او حتی درباره ایران، مردم، فرهنگ و آداب و سنن ما می دانست و می گفت درسالهای 70، یک همکلاسی ایرانی داشته، به خانه آنها میرفته، عاشق مادرش بوده که حتی مهربان تر از مادر خودش بوده است.
من برای شارلوت خصوصیات شوهرم را توضیح دادم، او گفت شوهرت مرد حسودی است، او دو سه بار دوست دختر و نامزد امریکایی، چینی و اسپانیش گرفت، ولی همه را به همین دلیل کنار گذاشت، بهرحال او نمی خواهد با هیچکس رفت وآمد و دوستی داشته باشد. چون اینگونه مردها کمی هم خطرناک هستند، تو باید مراقب باشی، در هرصورت به دامی افتاده ای، که نمی توان به آسان از آن خلاص شد.
شارلوت بعضی روزها که پیش از آمدن شاهرخ به خانه ما می آمد، برای من پناه وهمدم خوبی بود، یکی دو بار شاهرخ متوجه دوستی ما شد، خیلی با احتیاط گفت از شارلوت پرهیز کن، این خانم ها بیشتر زن سالار هستند. من با تولد دخترم، دلم میخواست برای او همبازی پیدا کنم، با دیگر مادران حرف بزنم، ولی محدودیت های شاهرخ هر روز بیشتر می شد، بطوری که حتی به من اجازه نمی داد برای خرید و تهیه یک قهوه از خانه بیرون بروم.
یکی دو بار به او گفتم دلم برای خانواده تنگ شده، می خواهم سری به ایران بزنم، گفت هنوز گرین کارت تو آماده نشده، اگر پایت را بیرون بگذاری، دیگر امکان بازگشت نداری! من کم کم کلافه شدم، بدون خبر برای خرید، حتی رستوران بیرون رفتم، شاهرخ معمولا به من پولی نمی داد و من هنوز از دستمایه ای که از ایران آورده بودم، بهره می بردم و یکبار که رسید یک رستوران را در آشپزخانه پیدا کرد فریاد برآورد، که تو داری به من خیانت میکنی؟ تو شرم نمی کنی؟ من در برابرش ایستادم، گفتم تو مرا در این خانه زندانی کرده ای، تو اجازه رفت و آمد و دوستی با هیچکس را نمی دهی، من خسته شدم، من دارم دیوانه می شوم، من حتی حق ندارم با دخترم به یک رستوران بروم؟ رفتن به یک رستوران هم خیانت به حساب می آید؟ اصلا چرا مرا طلاق نمیدهی؟ چرا مرا به ایران برنمی گردانی؟
شاهرخ به صورتم سیلی زد، بطوری که صورتم آتش گرفت، ولی صدایم در نیامد، ولی فردا با شارلوت حرف زدم او گفت باید شکایت کنی، باید خودت را از این حبس 4 ساله نجات بدهی، ولی من می ترسیدم، از آبرویم، از اینکه به ایران برگردانده شوم، از اینکه دخترم را از من بگیرد و مرا سرگردان رها کند. شارلوت مرتب می گفت من پشت تو ایستاده ام، من اجازه نمی دهم بیشتر از این زجر بکشی، تو زن مهربان، نجیب و جوانی هستی. خصوصا که به من پختن غذاهای ایرانی را هم یاد دادی.
چند ماه بعد دوباره شاهرخ مرا کتک زد، به او گفتم این بار اگر دست بروی من بلند کنی، پلیس را خبر می کنم، شاهرخ خیلی جا خورد و عجیب اینکه از فردا مهربان و مودب شد و دو ماه بعد پیشنهاد داد سری به ایران بزنیم، من گفتم گرین کارتم چه میشود؟ گفت ترتیب اش را داده ام. نگران نباش و مرا دو هفته بعد به ایران برد، من از این دیدار پر از شور و هیجان و شادی شدم و بعد از سالها فامیل و آشنا را دور و برخود دیدم، شام و ناهار دستجمعی می خوردیم، برای خرید میرفتیم، روزهای خوشی بود. ولی متاسفانه یکروز بخود آمدم، که شاهرخ و نسیم دخترمان ایران را ترک کرده بودند و شاهرخ برایم پیغام داده بود، در ایران بمان تا بپوسی. من از ایران به شارلوت تلفن زدم، خیلی ناراحت شد، ولی قول داد برای من اقدامی جدی می کند. شارلوت مرتب به من زنگ میزد و می گفت نگران نباش، درحال انجام برنامه ای هستم، به زودی خبرت می کنم. من که بکلی امیدهایم بر باد رفته بود و دلتنگی از دخترم مرا بیمار و منزوی کرده بود، جلوی فامیل سرافکنده شده بودم، فقط چشم به تلفن داشتم تا شاید روزی شارلوت برایم کاری بکند.
یکروز ساعت 4 بعد از ظهر زنگ درخانه را زدند، من با بی تفاوتی در را گشودم، جلوی چشمانم شارلوت را دیدم، ولی باورم نمی شد. فریاد زدم شارلوت! خودت هستی؟ یا من خواب می بینم؟ گفت خودم هستم، آمده ام تا تو را با خود ببرم.
همه فامیل شارلوت را در بر گرفتند. هر کس در فامیل به انگلیسی سخن می گفت شارلوت را تنها نمی گذاشت، شارلوت با مدارکی که در دست داشت، با من و یک وکیل ایرانی – امریکایی که برای انجام کاری به ایران آمده بود و با شارلوت آشنایی قدیمی داشت، به دادگستری رفتیم و شارلوت با ارائه مدارک، نامه هایی از یک قاضی آشنا در تگزاس، تصویری از نشانه های کتک های شاهرخ، روی دست و پای من، فیلمی از گریه های بی امان دخترم بسبب دوری از من، نامه هایی از همسایه ها در مورد زندانی بودن من در خانه، پرده های سیاه پنجره ها واینکه گرین کارت من صادر شده ولی شاهرخ پنهان کرده، خلاصه همه مدارک و شواهد به قاضی سبب شد تا بعد از ده روز، قاضی حکم داد من بدون مانع می توانم ایران را ترک کنم. بعد طی نامه ای شاهرخ را از بازگشت به ایران منع کرد. هفته قبل غروب وقتی من در خانه را زدم، دخترم نسیم بدون اینکه از ورود من خبر داشته باشد چون پرنده ای به سوی من پرواز کرد و در آغوشم جای گرفت و شاهرخ که میدانست حالا پشت من قانون ایستاده، هاج وواج ما را تماشا می کرد.

1464-88