1464-87

نوشین از سانفرانسیسکو:

آشنایی وازدواج با فیروز، از آغاز اشتباه بود، چون یکبار برای دفاع از من، با پسری درگیر شد و من برق تیغه یک چاقو را در دستش دیدم و اگر پسرک فرار نمی کرد، خون راه می افتاد. فیروز عاشق من بود، من ابتدا توجهی به او نداشتم، ولی وقتی هر روز جلوی مدرسه، توی محله و هر گوشه ای با او ربرو شدم، کم کم به او عادت کردم. بعد هم پای خانواده اش به میان آمد و پدرم که دلش نمی خواست من به دانشگاه بروم و یا دیر شوهر کنم، با آنها کنار آمد و من و فیروز ازدواج کردیم.
درست 6 ماه بعد از ازدواج من فهمیدم فیروز اهل کتک زدن است و به بهانه اینکه من جلوی دوستانش خواب آلود بودم و به گرمی پذیرایی نکردم، همان شب مرا کتک زد، که البته در دو سیلی آتشین خلاصه شد.
این حرکت به من خیلی برخورد، احساس کوچکی و خواری کردم، انگار مرا جلوی صد نفر کتک زده بود. فردا صبح سر میز صبحانه به او اعتراض کردم گفت این هم نوعی چاشنی زندگی زن وشوهر است. درعوض امروز برایت یک هدیه می آورم! من گفتم نه به من هدیه بده، نه هرگز مرا بزن. خندید و گفت زیاد سخت نگیر، کم کم عادت می کنی.
من همان هفته با مادر و خواهرش حرف زدم، هر دو گفتند ما هم کتک خورده ایم، این نوعی غیرت، نوعی عشق، نوعی اهمیت دادن است. اگر شوهرت بی احساس و بیحال، بی توجه و بی تفاوت باشد چه می کنی؟ من گفتم ولی درخانه ما هیچگاه کتکی درکار نبود، ما هیچکدام کتک نخوردیم.
دومین بار که فیروز مرا به بهانه آرایش صورتم بخاطر یک عروسی کتک زد، من به آن عروسی نرفتم و یکسره به مادرم پناه بردم، مادرم کلی مرا نوازش کرد و گفت سعی کن جلوی شوهرت آفتابی نشوی و بهانه دستش ندهی و به هر دلیلی او را عصبانی نکنی، بهرحال تو با یک بچه که نمی توانی طلاق بگیری. من بعد از آن کتکها، همچنان به بهانه های مختلف کتک خوردم، در درون گریستم، فریاد زدم و هیچکس صدایم را نشنید.
یکبار که فیروز انگشت دستم را با ضربه ای شکست، من به بیمارستان رفتم، با برادرم به کلانتری رفتم و شکایت کردم، فیروز را به کلانتری آوردند او را به درون یک اتاقک انداختند تا فردا صبح به دادسرا برویم، ولی آن شب همه فامیل اش به سراغ من آمدند، هر کدام به نوعی یا مرا ترساندند و یا خواهش کردند شوهرم را ببخشم، وگرنه به زندان می افتد و آبروی فامیل می رود. من ناچار رضایت دادم و معاون کلانتری که افسر فهمیده ای بود، گفت دختر! طلاق بگیر و برو، این شوهر به درد تو نمی خورد، عاقبت تو را ناقص می کند.
ما صاحب 2 فرزند شدیم. همزمان من با مصی همسر پیروز برادر فیروز که شیراز زندگی می کرد آشنا شدم، او هم از کتک زدن شوهرش گفت و اینکه یکبار دو دندان اش را شکسته است. همدردی ما سبب دوستی ما شد و هر دو تصمیم گرفتیم راه حلی برای این زورگویی ها پیدا کنیم. خوشبختانه با انتقال پیروز به تهران، من دوستی ام با مصی جدی تر و نزدیک تر شد. هر دو می کوشیدیم تا حد امکان، بهانه ای به دست شوهران خود ندهیم، ولی متاسفانه آنها بهرحال هرچندگاه یکبار بهانه ای می یافتند.
من دو سه بار قصد طلاق کردم، ولی چون بچه ها خیلی کوچک بودند، صرفنظر کردم، تا مصی پیشنهاد داد، به طریقی از ایران خارج شویم و دیگر هرگز باز نگردیم، من می گفتم چطور ممکن است، ایندو شب و روز مراقب ما هستند، در ضمن در سفر همه مدارک مان در دست آنهاست و ما پولی هم نداریم که بدنبال راه فراری برویم.
قرارشد بهرحال، شوهران مان را به ترکیه و دبی بکشیم، اوضاع را بررسی کنیم و در پی راه های فرار باشیم. یکسال و نیم بعد به ترکیه رفتیم، پیروز یکبار گفت مبادا فکر فرار به سرتان بزند، همین جا سرتان را زیر آب می کنیم و بر می گردیم می گوئیم گم شدند، خیانت کردند، فراری شدند! ما هم خندیدیم و گفتیم ما عرضه این کارها را نداریم، از اینها گذشته کی پناهمان میدهد؟ چه کسانی بهتر از شما پیدا کنیم؟
در بازگشت من و مصی با دوستان خود در امریکا تماس گرفتیم، یکی از آنها گفت این بار به ترکیه رفتید، تقاضای پناهندگی انسانی بکنید. مدارک کتک خوردن ها و شکستن دست و پا و دندان و دنده تان و کپی شکایت، خلاصه هرچه دارید با خود ببرید، من هم کمک تان می کنم. دو سال طول کشید تا فیروز و پیروز، دوباره ما را به ترکیه بردند، این بار به بهانه بیزینس با یک تور راهی گرجستان و قزاقستان شدند و به ما پول کافی دادند که هزینه روزانه و حتی خرید داشته باشیم و این شانس بزرگ ما بود.
هر دو با دوستانمان در امریکا تماس گرفتیم، مینا همان دوست قدیمی با ایمیل و تلفن، آدرس مرکزی را که ما می توانستیم اقدام کنیم تهیه کرده و ما یکروز صبح با بچه ها رفتیم و هر دو کلی گریه کردیم و مدارک را ارائه دادیم و گفتیم هر لحظه آنها برگردند ما را می کشند! مسئولان آن مرکز ما را در کلیسایی جای دادند، بعد هم گفتند به اطرافیان خود بگوئیم که به بلغارستان رفته ایم! تا شوهران مان بدنبال ما به آن کشور بروند. درواقع زندانی بودیم، چون از ترس فیروز و پیروز، حتی از محوطه کلیسا هم بیرون نمی رفتیم. ما بکلی ارتباط مان با ایران و با شوهران مان قطع شده بود، تا من تلفنی با ایران فهمیدم، هر دو برگشته و به همه گفته اند که ما با دو مرد از ترکیه به بلغارستان گریخته ایم!
بعد از 8 ماه، ما بعنوان دو خانواده پناهنده به اروپا و بعد به امریکا آمدیم و در سانفرانسیسکو ساکن شدیم. تا ما بخود بیائیم، تا اطراف مان را بشناسیم تا آن ترس کهنه و ریشه دار را از ذهن مان پاک کنیم، ماهها طول کشید، ولی سرانجام هر دو بکار مشغول شدیم، بچه ها را روانه مدرسه کردیم و من یکبار به مادرم زنگ زدم و گفتم خیالت راحت باشد، ما زنده ایم، با هیچ مردی فرار نکردیم، بلکه پناهنده امریکا شده ایم.
دو سال و نیم بعد، نمی دانم چگونه رد پای ما را پیدا کردند، یکروز با یکی از دوستان فیروز جلوی محل کار روبرو شدیم، گفت آنها قصد جان تان را کرده اند، هر طوری شده خودشان را به اینجا می رسانند. من و مصی کلی ترسیدیم، ولی یک نقشه حساب شده کشیدیم. ابتدا به مرکز پناهندگان رفتیم و خواستار گفتگو با یک وکیل شدیم، بعد برایش توضیح دادیم که شوهران مان قصد جان ما را کرده اند، آقای وکیل گفت نگران نباشید. در این سرزمین چنین امکانی ندارند.
مدتها گذشت و خبری از آنها نشد، ولی ماهنوز داغ آن کتک ها، توهین ها در وجودمان ریشه داشت، گاه شبها کابوس می دیدیم و بهمین جهت تصمیم گرفتیم به آنها زنگ بزنیم، من سر و زبان بهتری داشتم، به فیروز زنگ زدم. با شنیدن صدای من، فریادش را رها کرد، ولی من گفتم داد نزن، من زنگ زدم بگویم دلم برایت تنگ شده، برای کتک هایت، نوازش هایت، بدی ها و خوبی هایت!
چند لحظه ساکت شد و گفت یعنی تو و مصی حاضرید آشتی کنید، دوباره با ما زندگی کنید؟ گفتم البته که حاضریم، ما به راحتی می توانستیم غیابی طلاق بگیریم و برویم بدنبال یک زندگی دیگر، ولی دلمان راضی نشد، ما شما را با همه بدی ها، خوبی ها، حتی کتک هایتان می خواهیم. ما از شما بچه داریم، اینها گناه دارند، فیروز گفت ما تدارک سفر دیده ایم، من گفتم خانه ها و رستوران و بوتیک را بفروشید و بیائید، باور کنید اینجا بهشت است، بچه ها هم دلتنگ تان هستند. فیروز و پیروز از فردا مرتب زنگ می زدند و ما هم قربان صدقه شان میرفتیم. تا عاقبت آنها با انتقال همه سرمایه خود، از راه رسیدند، با تشویق شوهر یکی از دوستان تازه مان، دو خانه شیک و بزرگ و نوساز کنار هم خریدند، دو فست فود هم در بهترین محله پیدا کردند و بقولی آینده را تدارک دیدند.
همان روزها بود، که یک شب آنقدر به پرو پای هر دو پیچیدیم، آنها را ظالم و بیسواد و بی ریشه خطاب کردیم، که به جان ما افتادند و این بار بچه ها پلیس را خبر کردند و هر دو را با دستبند بردند و ما را هم با آمبولانس روانه بیمارستان کردند.
این بار یک وکیل با تجربه وارد میدان شد، مسئولان پناهندگان دو انجمن و بنیاد کمک به زنان در سانفرانسیسکو به یاری ما آمدند و نتیجه اش بعد از 3 ماه زندان، طلاق رسمی به حکم دادگاه، نیمی از خانه ها و فست فودها را بنام ما و بچه ها کردند و به سرعت دیپورت شدند.
در فرودگاه، آنها با دست هایشان برای ما خط و نشان می کشیدند و ما بای بای می کردیم و بچه ها هم بالا و پائین می پریدند.

1464-88