1464-87

لیدا از نیویورک:

اوایل انقلاب بود، من به اتفاق پدر ومادر و برادر بزرگم، کنار استخر خانه بزرگ و زیبایمان، در شمال تهران، بی خبر نشسته بودیم، من آنروزها 5 ساله بودم، من خبر نداشتم که پدرم یک وابسته نظامی زمان شاه بوده است. به همین خاطر وقتی غروب در خانه ما را زدند و سراغ پدرم را گرفتند مادرم به دروغ گفت رفته اصفهان دیدار مادرش! باز هم من چیزی نفهمیدم و نیمه شب که پدرم در بستر خود دچار سکته قلبی شد و قبل از رسیدن به بیمارستان ازدست رفت. باز هم من بی خبر از همه حوادث، فقط سراغ پدرم را می گرفتم، که گاه بعد از ظهرها روی مبل چرت میزد و مرا کنار خود می خواباند و من عمیق ترین خواب را می کردم.
تا دو هفته خانه پر از فامیل سیاهپوش بود و من چنان مورد نوازش عموها وعمه ها و خاله ها بودم، که نمی دانستم در اطرافم چه می گذرد، تنها مادرم گاه مرا بغل می کرد و می بوسید و می گفت بابا بر می گردد، رفته سفر، یک سفر دور.
من تا 10 سالگی همچنان چشم به در داشتم، که پدرم برگردد، ولی هرگز بازنگشت و من هم به مرور به نبودن اش عادت کردم. در تمام آن سالها من حتی یکبار هم چشمان مادرم را بدون اشک ندیدم، گاه با من به خرید می آمد، برایم همه چیز می خرید، مرا تشویق به تحصیل می کرد و می گفت تو باید روی پای خودت بایستی، من منتظر بزرگ شدن و به ثمر رسیدن تو هستم. من نمی فهمیدم چرا مرتب آن جمله را تکرار میکند. تا روزی که من دیپلم گرفتم و با دعوتنامه یک دانشگاه و مدارک حمایت مالی دایی ام در نیویورک راهی امریکا شدم و زمان خداحافظی مادر مرا بغل کرد و گفت شاید هرگز تو را نبینم، ولی بدان که همیشه عاشق تو بودم، اگر تا امروز زنده ماندم فقط بخاطر تو بوده است، او راست می گفت چون 6ماه بعد از ورود من به دانشگاه خبر رفتن مادرم را شنیدم که می گفتند بیمار شده، ولی بعدها فهمیدم خود را خلاص کرده، وقتی فهمیده من مسیرم را پیدا کردم، به پدرم پیوسته است.
من خیلی غصه خوردم، غصه هایم وقتی بیشتر شد، که دایی ام نیز از دست رفت و همسرش عذر مرا خواست و اگر الیزابت همسایه مهربان امریکایی شان نبود، من نمی دانم چه می کردم؟ کجا می رفتم و چه سرنوشتی انتظارم را می کشید. من از روز اول دیدار الیزابت به او علاقمند شدم. وقتی عکس های پدرم را زمان خدمات نظامی نشان اش می دادم و اینکه یک دوره در امریکا گذرانده، خیلی کنجکاو می شد، من دو سه بار برایش در آشپزخانه خودش، غذای ایرانی پختم، برایش از مغازه های ایرانی شیرینی ایرانی و مجله جوانان بردم و نشان دادم، که ایرانیان در همه زمینه ها فعال هستند واو با مهر و حوصله به من گوش می داد.
راستش را بخواهید من هیچگاه دختر خوشگلی نبودم، در دوران دبیرستان در ایران و بعد هم کالج در نیویورک، هیچ پسری به سراغم نمی آمد، چون نه چهره دلپذیری داشتم و نه اندام شکیلی، خصوصا که لباس هایم نیز به قول الیزابت مال صد سال پیش بود. الیزابت بعد از رانده شدن از خانه دایی ام، مهربانانه یک گوشه گاراژ خانه اش را به صورت اتاقی آماده ساخته و مرا در آن جای داد و گفت نگران نباش، من همیشه آرزوی دختر داشتم، حالا تو جای اون نشستی. الیزابت پسر تحصیلکرده شاغل و خوش تیپی بنام برایان داشت، که هر روز با دختری به خانه می آمد و دو سه بار شنیدم که به مادرش می گفت این دختره زشت و بدقواره را از کجا پیدا کردی؟! و الیزابت می گفت دختر خوبی است، پر ازعشق و مهر و وفاداری است، قول میدهم در آینده یک دخترسربلند و موفق بشود.
من دورا دور می شنیدم که عموها، دایی ها، خاله ها و عمه ها همه در ایران به سفر ابدی رفتند، بچه هایشان هم با من کاری نداشتند، درواقع همه پل های پشت سر من ویران بود، در امریکا هم بجز الیزابت هیچکس را نداشتم، زنی که معرفت و صفای خاصی داشت، یاد جوانمردان قدیم در قصه ها می افتادم. من یک ناراحتی قلبی هم داشتم، که سعی می کردم پنهان اش کنم، ولی سرانجام روزی الیزابت فهمید، بلافاصله برایم یک بیمه خوب گرفت و به دنبال درمان من رفت و خوشبختانه یکی از برجسته ترین جراحان دانشگاه کلمبیا، مرا عمل کرد و سلامت کامل را به من برگرداند. من سخت به تحصیل مشغول بودم، الیزابت اصرار داشت من رشته های مربوط به زیبایی و جراحی پلاستیک و ترمیمی را دنبال کنم. الیزابت برای من شغل نیمه وقتی در یک کمپانی آشنا پیدا کرد و بعد هم یاریم داد، تحصیلاتم را ادامه بدهم و روزی که فارغ التحصیل شدم، در یک رستوران برایم جشنی گرفت، که البته برایان پسرش نیامد، اصولا به من محلی نمی گذاشت.
بعد از یکسال ونیم الیزابت مرا تشویق کرد، بیشتر به ظاهرم، به اندام و چهره ام برسم، یک جراح با سابقه را که قبلا همکلاسی خودش بود، با من آشنا کرد تا هم در کلینیک او کار کنم وهم من به مرور تحت چند عمل زیبایی قرار بگیرم، بعد از دو سال چهره ام بکلی عوض شد، ورزش سخت زیرنظر یک مربی، اندامی دور از انتظار بمن بخشید، بطوری که هیچکس از گذشته ها مرا نمی شناخت. جالب اینکه وقتی به عروسی یک همکلاسی سابق خود در دانشگاه دعوت شدم، هیچکدام مرا در نگاه اول بجا نیاوردند و وقتی من گفتم تن به عمل زیبایی داده ام، همه آدرس پزشکم را خواستند، ولی در این میان با سفر برایان به سانفرانسیسکو، او چهره جدید مرا ندیده بود و حتی خبری از فارغ التحصیلی من هم نداشت.
6 ماه بعد الیزابت برای عمل جراحی سرطان سینه بستری شد، برایان به من زنگ زد و سفارش کرد، از مادرش مراقبت کنم و حاضر است مبلغی هم بپردازد! من گفتم نیازی به پرداخت نیست، الیزابت مادر من هم هست و برایان که همیشه حرفهایش با نیش همراه بود، گفت خدا نکند مادرم دختری مثل تو داشته باشد، آیا توی آینه خودت را دیده ای؟ من جوابی ندادم و فقط گفتم شما نگران نباشید، من شب و روز مراقب الیزابت هستم، گفت پس برایش یک سبد گل هم بنام من ببر! من حتی از ساعات کارم در کلینیک کم کرده بودم تا بیشتر به الیزابت برسم و همین توجه من سبب شد، الیزابت زودتر از آنچه تصور میرفت، به خانه برگردد و بعد هم به دیدار پسرش در سانفرانسیسکو رفت.
یک ماه بعد الیزابت زنگ زد و گفت بخاطر تولد برایان به سانفرانسیسکو بروم، بعد هم اضافه کرد، که اصلا در برخورد اول خودت را معرفی نکن، چون من می خواهم تورا بعنوان خواهر کوچکترت معرفی کنم! خنده ام گرفت ولی هرچه الیزابت گفت عمل کردم، جالب اینکه برایان با دیدن من کاملا جا خورد و به شوخی گفت تو مطمئن هستی مادر تو و خواهرت لیدا یکی بوده؟ من هم می خندیدم و می گفتم نمیدانم، شاید اشتباهی رخ داده است.
در تمام مدتی که آنجا بودم، برایان دست از سر من بر نمی داشت، بقول الیزابت دور همه دوست دخترهایش را خط کشیده بود و می گفت چقدر تو شبیه امل همسر جورج کلونی هستی، شما دخترهای شرقی گاه چشمان جادویی عجیبی دارید!
برایان کوشید مرا به کلاب ها ببرد، مرا مست کند، ولی فایده نداشت، من به او فهماندم که تا رسما نامزد نکنم، ازدواج نکنم تن به هیچ رابطه ای نمی دهم.
روزی که برمی گشتیم، علیرغم خواسته الیزابت، واقعیت را به برایان گفتم، خیلی جا خورد، حتی عصبانی شد، ولی با اینحال دو سه جمله نیشدار بار من کرد و گفت تو انگار بدنبال یک شوهر فناتیک و مردسالار هستی!
یک هفته بعد از بازگشت، برایان تلفن هایش شروع شد، او اصرار داشت من به سانفرانسیسکو بروم و در یک کلینیک آشنای او بکار مشغول شوم ولی من نپذیرفتم، تا یکروز غروب در خانه الیزابت باز شد و خودش و برایان جلوی در ظاهر شدند.
برایان دست از کارش در سانفرانسیسکو کشید و به نیویورک آمده بود، تا هم درکنار مادرش باشد و هم نظر مرا به ازدواج جلب کند و هم در پی کاری تازه باشد و بعد از دو ماه که من رضایت دادم، الیزابت با حضور دوستان و فامیل جشنی برپا داشت روی دیوار خانه اش تصویری بزرگ از پدر و مادرم جای داده بود و خود با شوق به هر سویی می دوید، آخر شب، در اوج عروسی، در گوش من گفت لیدا جان، من امروز خوشحالم که دختر نازنینم را شوهر میدهم، دختری که همه عمر آرزویش را داشتم، امشب عروسی پسرم نیست، عروسی دخترم است و مرا در آغوش خود فرو برد.

1464-88