1464-87

پروانه از شمال کالیفرنیا:

شاید خیلی ها ندانند سرگشتگی درکودکی می تواند گاه تا 3 نسل بعد هم ویران کند، شاید خیلی ها ندانند تعصبات مذهبی، می تواند ریشه های اعتقاد و باور به خدا و کائنات را بسوزاند، شاید خیلی ها ندانند درگیریهای خانوادگی، می تواند همه آرزوها و رویاهای نوجوانان و جوانان بسیاری را نابود کند. چرا که من شاهد همه این تاثیرات و ویرانی ها و بی اعتقادی ها و اندوه و افسردگی و سرگشتگی فرزندان این گونه خانواده ها بودم.
من در یک خانواده مرفه و روشنفکر، در فضایی پر از تفاهم و عشق و مهر بزرگ شدم. من از پدر ومادرم آموختم در خدمت مردم باشم، دلها را شاد کنم و به نژاد و رنگ وباورهای مذهبی کاری نداشته باشم. من بدلیل عشق به پرستاری، این رشته را دنبال کردم و اولین خدمت اجتماعی، سفر با خدمتگزاران شیرو خورشید سرخ به ویتنام بود، درواقع این خدمت داوطلبانه بود و من با همه قلبم راهی شدم. در آنجا شب و روز به یاری سربازان مجروح و حتی مردم عادی میرفتم، یادم هست علیرغم مخالفت ها، به درون زندان ها هم راه یافتیم و ویت کنگ ها را هم پانسمان و درمان کردیم. پای درد دل، فریاد درون شان نشستیم و بسیاری از سربازان نوجوان امریکایی را از مرگ نجات دادیم و روانه خانه و کاشانه شان کردیم.
من در ویتنام بسیار آموختم، سختی ها، دردها، تاثیرات جنگ برجامعه، بر مردم و بخصوص نسل جوان را احساس کردم و با کوله باری ازتجربه های تلخ و شیرین به ایران بازگشتیم و مدتی بعد به اردن رفتیم، به طریقی در آنجا هم خدمت کردیم و من در بازگشت به ایران، با دریافت 100 هزار دلار پاداش، برای خود خانه ای زیبا خریدم و اتومبیل تهیه کردم، به زندگیم شکل دادم. همان روزها مرتب در ورزش های مختلف غرق بودم، به کوهنوردی می رفتم، در جمع دوستان کوهنورد، امید هم بود، او با یکی دو تا از فامیل و دوستان من می آمد، من خبر نداشتم که او مرتب درحال تحقیق درباره شرایط زندگی من است، نمی دانستم او برای آینده خود نقشه می کشد. کم کم به هر بهانه ای پشت در خانه ام، دسته های گل می گذاشت، در روزهای کوهنوردی به پایم گل می ریخت واز شیوه لباس پوشیدن مدرن وهماهنگ و زیبای من تعریف و ستایش می کرد. من نمی دانستم او حتی از پس انداز بانکی من هم خبر دارد.
امید آنقدر آمد و رفت، آنقدر دور و برم چرخید و ستایشم کرد، از آینده پر از عشق برایم گفت، اینکه من دختر آرزوهای او هستم و اگر نتواند با من ازدواج کند، همه آرزوهایش ویران می شود و گفت و گفت… تا من که کلی خواستگار داشتم، سختگیر و مشکل پسند بودم، کوتاه آمدم و خود راه خواستگاری او را هموار کردم، درحالیکه هنوز کاره ای نبود و حتی تحصیلاتش را هم تمام نکرده بود.
من از روشنفکری، از مدرن بودن، از اجتماعی بودن و از ابراز عشق و ستایش های پایان ناپذیرش خوشم آمده بود و سرانجام با اوازدواج کردم و او به خانه من آمد و مرد خانه من شد.
عجیب اینکه خیلی زودچهره عوض کرد، ابتدا از اینکه من زن با شخصیتی هستم و باید لباسهایم سنگین و با وقار باشد حرف زد بعد هم اینکه مرا در خانه حبس کرد و خود به دنبال خوشی هایش رفت. من قبل از آنکه بتوانم اعتراضی بکنم و خود را از آن دام بیرون بکشم، مادر دو فرزند شدم. من می خواستم ادامه تحصیل بدهم، می خواستم کار بکنم، درخدمت مردم باشم، ولی امید اجازه نمی داد.
بعد از چند سال که من واقعا احساس می کردم یک زندانی هستم، تا تصمیم گرفت به امریکا بیائیم، خواهرانش توصیه کرده بودند، هرچه زودتر کوچ کنیم. با هم به سیاتل رفتیم، تا تحت حمایت خانواده اش باشیم، من تا چشم باز کردم، امید همه پس انداز من، پول خانه وهرچه در ایران داشتیم را به امریکا و به حساب خودش و خواهرش واریز کرد، بلافاصله خانه ای بنام خود خرید و بقیه پول را که به صدها هزار دلار میرسید، در بانک گذاشت، به او گفتم بیا ساختمان بخریم، رستوران بخریم، سرمایه گذاری کنیم، گفت من میخواهم از این ببعد پایم را دراز کنم و از زندگیم لذت ببرم. او اگر هم بیزینسی راه می انداخت موقتی بود و تنها برای شکار دختران و زنان بود. بطوری که گاه حتی شبها به خانه نمی آمد و می گفت سفر بیزینسی داشتم، در همین فاصله مرا در یک لباس پوشیده و کاملا فناتیک جای داد و گفت ما را از ایران تماشا می کنند. من در زمینه مذهبی فعال هستم و تو هم باید با من هماهنگ باشی. جالب اینکه خودش مرتب معشوقه عوض می کرد و با آنها به سفر می رفت. دو سه بار با او درگیر شدم، از او خواستم بخشی از سرمایه را به من برگرداند، ولی خیلی راحت گفت چه پولی؟ چه سرمایه ای؟ تو با دست خالی آمدی، حالا هم اگر نیاز به پول داری برو کلفتی کن و پرستاری بیماران و بچه ها را بکن. گفتم به من اجازه بده دنبال تحصیل خود را بگیرم، فریاد میزد تو زن یک مرد معتقد و باورمند هستی، تو باید یک زن با حجاب و کاملا مذهبی باشی.
درگیری ما هر روز بالا می گرفت، او علنا به من خیانت میکرد و بچه ها هم آنرا تائید می کردند ومن هر بار اعتراض می کردم، به من حمله می کرد و من می دیدم که بچه ها از این درگیریها رنج می برند. گاه شبها دچار کابوس میشوند و با وجود اینکه من همچنان کوتاه می آمدم، امید دست بردار نبود. من نگران بچه ها بودم، در این فاصله بیشتر پس اندازمان را خرج کرد و حتی روی خانه مان هم وام گرفت. به او پیشنهاد دادم از هم جدا بشویم، همه خانه و زندگی مال او باشد و او فقط بچه ها را به من بسپارد، ولی او چنان بچه ها را تحت تاثیر قرار داده بود که در روز دادگاه بچه ها به خیال اینکه زندگی با من پر از دردسر و سختی و تنهایی و تنگدستی است، پدر را انتخاب کردند. من دل شکسته از امید جدا شدم، بعد از ماهها که به مرور خود را بازیافتم، به دنبال کار پرستاری رفتم، رشته پرستاری و مامایی را در آنجا هم گذراندم و در بهترین بیمارستان و کلینیک ها مشغول شدم و دوباره روی پای خود ایستادم، دوباره خانه خریدم، زندگی مرفه و خوبی برای خود ساختم. بچه ها خیلی زود چهره واقعی پدر را شناختند، آنها دوباره به سوی من آمدند، در این فاصله هر دو پسرها بدنبال تحصیل رفتند و در رشته های مختلف فارغ التحصیل شدند و هر دو مشاغل خوبی را صاحب شدند، با اینحال من با همه وجود دو شیفت کار می کردم تا برای پسر بزرگم خانه خریدم، برای دومی اتومبیل خریدم. پسر بزرگم با من رابطه بهتری داشت چون کمتر صدمه روحی دیده بود، ولی پسر کوچکترم چون از همان کودکی شاهد تبعیض پدرش در خانه بود، احساس خوبی نداشت، گاه با یادآوری آن روزها به شدت ناراحت می شد و من غم او را می خوردم. در حالیکه عاشق هر دوی آنها بودم و هستم.
دورادور می دیدم که امید همه سرمایه و پس انداز مرا برباد میدهد. کار به جایی رسید که خانه و زندگیش را هم فروخت مدتها آواره شهرها شد و من همچنان تلاش میکردم، بارها برایم امکان ازدواج دوم پیش آمد، ولی من با خود عهد کرده بودم، دیگر هیچگاه تن به وصلت با مردی ندهم، از سویی نیز دلم میخواست بچه هایم به ثمر برسند، ازدواج کنند و صاحب فرزند بشوند و من دلم به نوه هایم خوش باشد و آرامش را در چهره آنها ببینم، چرا که پسرانم در تمام دوران نوجوانی شاهد برخوردهای تند و توهین آمیز پدرشان بودند و حتی محبت او هم ساختگی بود.
من با وجود آن گذشته سخت و اندوهبار، هیچگاه جلوی ارتباط بچه ها را با پدرشان نگرفتم، وقتی امید بیمار و بستری شد، وقتی همه زندگیش را از دست داد، وقتی در گوشه یک مرکز دور افتاده بیماران و پیران بی سرانجام، سکنی گرفت و دست به سوی بچه ها دراز کرد، من حتی تشویق شان کردم تا به سراغ اش بروند.
من یکروز از سر کنجکاوی در ساکرامنتو به سراغش رفتم، او را که شاید 30 سال پیرتر بنظر می آمد، شکسته و خورد شده و نحیف روی صندلی چرخدار نشسته بود، از دور دیدم، همه آن سالهای درد و رنج به خاطرم آمد، سحرگاهان که مرا به زور بیدار می کرد تا نماز بخوانم، وادارم می کرد لباسهای کلفت و پوشیده حتی در تابستان پیراهن تیره و بلند بپوشم، نهایت توهین را در حق من روا می داشت و سرانجام مرا بدون پول و سرمایه از خانه اش راند، همه و همه جلوی چشمانم زنده شد. با اینحال دلم نیامد در جلویش ظاهر شوم و ببیند که من هنوز سرحال و پر انرژی هستم و او افتاده و شکسته است. یک بغل گلی را که برایش برده بودم، به پرستار دادم تا بدستش برساند، از دور دیدم که گلها را گرفت و با چشمان بی رمق اش همه جا را پائید تا بداند چه کسی آنها را آورده است، برای من دیگر مهم نبود، فقط دعا کردم این سالهای آخر عمرش را با درد طی نکند و همه آن ظلم ها که درحق ما کرده، از ذهن اش پاک شود.

1464-88