1464-87

آرزو، مسافرتازه رسیده از ایران:

فرشید شوهرم از روز اول زندگی مشترک مان، خود را روشنفکر و قابل انعطاف و مهربان نشان داد و اینکه عاشقانه مرا دوست دارد. من این انعطاف و مهربانی را در همه اعضای خانواده او هم دیدم و روزی که ما زن و شوهر شدیم، مادرش گفت تو نجات بخش زندگی فرشید بودی، گفتم چرا؟ گفت چون نزدیک بود با دختری از یک خانواده سطح پائین، که پدرش کارگری ساده بود ازدواج کند. گفتم عاشق هم بودند؟ گفت شاید دختره عاشق بود، ولی فرشید نشان نمی داد.
فرشید کارمند یکی از کمپانی های تولید وسائل و لوازم کامپیوتری بود و در ضمن در ساخت وب سایت و برنامه ریزی های کامپیوتری ماهر بود. من هم بروی تی شرت های زنانه و مردانه، نقاشی میکردم، درکار تتوهم مهارت داشتم، درآمدم خوب بود. یکی از دلایلی که من خیلی زود به خواستگاری فرشید جواب مثبت دادم، تنهایی ام بود، چون خواهران و برادرانم ازدواج کرده و مقیم کانادا، آلمان و فرانسه بودند. مادرم پیر و خانه نشین بود و زیاد اهل رفت وآمد هم نبود، همین که سالی یکبار دو ماهی به دیدار فرزندان و نوه هایش می رفت دلش شاد بود. ازدواج با فرشید زندگی مرا بکلی عوض کرد، یکی دو سفر هم به ترکیه و چین کردیم، که من خیلی لذت بردم، از فرشید خواستم در آینده به دیدار خواهران و برادران من هم برویم، قول داد و گفت حداقل ترتیب سفرهای تورا میدهم.
در دومین سال زندگی مشترک مان، فرشید برای من بلیط سفر به پاریس، هامبورگ و تورنتو را گرفت و گفت میدانم که نیاز به هتل نداری، بهمین جهت هر چقدر دلت خواست بمان و نگران من هم نباش، هر زمانی دلت خواست به من زنگ بزن، من هم تماسم را قطع نمی کنم. من بخاطر چنین سفری، تا یک هفته آرام و قرار نداشتم، کلی هم سوقات گرفتم و راه افتادم.
من غرق این سفر رویایی و دیدار عزیزانم بودم، گاه فکر می کردم خواب می بینم، حتی چشمانم را می مالیدم تا مطمئن شوم، چون سالها در آرزوی چنین سفری بودم. به مجرد رسیدن به خانه خواهرم در پاریس، فرشید زنگ زد و گفت جای من خالی است، ولی بخاطر خوشحالی من، حاضر به فداکاری است. من نه تنها مرتب از فرشید پیام های تلفنی می گرفتم، بلکه خودم هم به او زنگ می زدم و یا سرکارش بود، یا درخانه به تماشای تلویزیون نشسته بود، یکی دو بار هم با دوستان خود به رستوران و سینما میرفت.
چه آنروزها که در پاریس بودم، چه روزهایی که در هامبورگ با خواهر بزرگم بودم، قلبم پر از شادی بود. مرتب عکس هایی را که می گرفتم برای فرشید ایمیل می کردم، او هم عکس هایی از گردهمایی با دوستان خود را می فرستاد، دو سه بار هم قبل از سفر مادرم، به دیدارش رفته و او را به رستوران و خرید برده بود.
وقتی به کانادا رفتم، به فرشید خبر دادم زودتر بر می گردم، ولی او اصرار کرد بمانم، خوش باشم و از زندگیم لذت ببرم، او هم سخت کار می کند تا در دو سه سال آینده خانه بزرگتری بخرد و در ضمن پیام های ایمیلی، عکس هایی که رد و بدل میکردیم. ارتباط ما را حفظ کرده بود دو سه بار هم بصورت اسکایپ با هم تصویری حرف زدیم و من خیالم راحت شد که فرشید بیشتر وقت خود را در خانه به کارهای کامپیوتری و برنامه ریزی و ساخت وب سایت مشغول است.
در تورنتو همسر برادرم می گفت تو چگونه جرات می کنی همسرت را در ایران تنها بگذاری و چند ماه از او دور باشی؟ من می گفتم ما عاشق هم هستیم و شب و روز با لپ تاپ و تلفن، ارتباط داریم، انگار کنار هم هستیم فقط همدیگر را لمس نمی کنیم. بهرحال حرفهای او مرا تا حدی منقلب کرد ولی شور و حال سفر و ارتباطات پراحساس فرشید همه چیز را از ذهنم پاک می کرد.
بعد از 4 ماه و نیم وقتی برگشتم، فرشید صدها بار مرا بوسید و بعد هم سفری به شمال کردیم و تقریبا هر شب به خانه دوست و آشنایی میرفتیم و هر دو بدلیل کار روزانه، از ساعت 8 صبح تا 8 شب سرگرم بودیم و من تقریبا بی تاب سفر بعدی بودم، فرشید هم سربسرم می گذاشت و می گفت دیگر اجازه سفر نمی دهم، دوری ات قابل تحمل نیست و هر دو می خندیدیم.
بدلیل اینکه تا سفر بعدی، تقریبا شب و روز من با فرشید بودم و از عشق اش هیچ کم نشده و حتی بیشتر هم شده بود، خودبخود من سایه آن تردید و شک را از ذهنم پاک کردم و بخود قبولاندم بهترین و روشنفکرترین شوهر دنیا را دارم و خودبخود سفرهای سالانه من ادامه داشت، یکی دو بار هم فرشید ده روزی با من همسفر شد و من به او حق دادم که باید به کار و زندگی مان برسد.
چند سالی این روند زندگی ما ادامه داشت، ضمن اینکه من بدلیل یک ناراحتی امکان حامله شدن نداشتم و باید مدتها تحت درمان می ماندم، که خوشبختانه در ایران دوست صمیمی فرشید و در کانادا شوهر خواهران زن برادرم که از بهترین پزشکان بودند، مرا تحت درمان داشتند و قول دادند به زودی من می توانم حتی صاحب دو قلو بشوم در آخرین سفری که به اروپا داشتم، با یکی از دوستان قدیمی ام برخوردم، وقتی عکس عروسی خودم و فرشید را نشان اش دادم کلی جا خورد و گفت من این آقا را جایی دیده ام، باید خوب فکر کنم.
دو روز بعد دوستم گفت راستش من شاید اشتباه می کنم، ولی من فرشیدخان را در خانه یکی از دوستانم، با خانمی دیگر و 2 بچه دیدم. گفتم شاید خواهرانش بودند؟ گفت شاید، من حتما اشتباه می کنم. این حرف هرچه بود تا مغز استخوان من اثر گذاشت و بی تاب بازگشت بودم، ولی ناچار به آلمان و بعد کانادا رفتم. خصوصا که مادرم نیز با من بود. از آنجا مرتب به فرشید زنگ میزدم و میخواستم تصویری با هم حرف بزنیم تا من فضای اطراف را ببینم و عجیب اینکه هر بار یا درخانه بود یا در محل کارش.
بهرحال من برگشتم و این بار با کنجکاوی در پی کشف این معما رفتم، اتفاقا دو هفته بعد بطور اتفاقی حدود ساعت 12 ظهر، فرشید را دیدم با اتومبیل خود به سویی میرود. من هم به دنبال او رفتم تا جلوی یک ساختمان پارک کرد و به درون رفت. من هم پارک کردم و جلوی ساختمان با یک آقایی برخوردم که فهمیدم منیجر ساختمان است عکس فرشید را نشان اش دادم و گفتم بدنبال برادرم می گردم که قهر کرده و دو هفته است به خانه مادرم نمی رود. سرتاپای مرا نگاه کرد و گفت خانم اشتباه آمده اید، من چنین شخصی را نمی شناسم، گفتم اتومبیل اش جلوی در پارک شده گفت شاید مهمان کسی باشد. گفتم میتوانم اینجا بنشینم تا بیرون بیاید، گفت نه خانم، من از دردسر می ترسم، اگر تشریف نبرید پلیس را صدا می زنم.
من ناچار شدم بیرون بیایم، ولی آن سوی خیابان انتظار کشیدم تا دو ساعت بعد فرشید بیرون آمد و به سرعت سوار اتومبیل شد ورفت. من درمانده بودم که چکنم؟ بهرحال باید صبر می کردم، فردا دوباره رفتم جلوی ساختمان، یک زن و شوهر را که تازه بیرون آمده بودند به حرف کشیدم و گفتم بدنبال برادرم آمده ام، هر دو گفتند این آقا را همیشه در این ساختمان می بینند طبقه سوم شماره 310. من دیگر صبر نکردم، خودم را به آسانسور رساندم و رفتم طبقه سوم و زنگ در 310 را زدم. یک دختر بچه 5 ساله و یک پسر 8 ساله در را باز کردند، گفتم منزل فرشید خان است گفتند نه گفتم شما کی هستید؟ گفتند ما بچه هایش هستیم. گفتم مادرتان خانه است؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که خانمی جلویم ظاهر شد و گفت بفرمائید. کاری از دستم بر می آید؟ گفتم شما خانم فرشید خان هستید؟ گفت بله! زانوانم قدرت ایستادن نداشت روی مبل جلوی در نشستم وهمه قصه ام را گفتم و بعد قصه اش را شنیدم، همان نامزد سابق فرشید بود که زمان ازدواج ما، حامله بوده است، دلم گرفت. عصبانی شدم، برپاهای خودم مشت کوبیدم، پسرک 8 ساله برایم نوشابه آورد و گفت دهن تان خشک شده بخورید حالتان بهتر میشود من و آن خانم اشک می ریختیم بچه ها نمی دانستند ماجرا چیست. آن خانم گفت من خودم را کنار می کشم! گفتم نه، من خودم را کنار می کشم. من فرشید را به تو و بچه هایت می بخشم، بغلم کرد هق هق گریه کرد، نوازشش کردم و گفتم فرشید دیگر به درد زندگی من نمی خورد، ولی برای تو و بچه هایت می تواند شوهر و پدر خوبی باشد. تصمیم خودم را گرفته بودم، وقتی از در بیرون آمدم، پسرک یک نوشابه دیگر دستم داد، خاله جان همین الان بنوشید. رنگ تان پریده است!

1464-88