1464-87

تارا از جنوب کالیفرنیا:

توی لابی یک هتل در آلانیا ترکیه نشسته بودیم، جمع 6 نفره دخترانه ای که برای حضور در یک کنسرت و گردش 6 روزه آمده بودیم. بیشتر حرف ما درباره پیدا کردن راهی به سوی امریکا بود. یکی از نامزدی، دیگری از ازدواج و خلاصه هرکدام به راهی می اندیشیدیم. در همان حال من روی برگرداندم، مردی را دیدم، که خیره به اندام من گوشه ای ایستاده و با نگاه من جا خورد و روی برگرداند، ولی یک ساعت بعد به بهانه ای سر صحبت را باز کردو گفت شما اهل ازدواج هستید؟ گفتم همه دخترهایی که در اطراف خود می بینی اهل ازدواج هستند. گفت من به بقیه کاری ندارم. من مشتاق وصلت با شما هستم! گفتم به همین سهل و آسانی؟ گفت چه چیز برای شما مهم است؟ گفتم شخصیت، خانواده، تحصیلات، شغل و علاقمندی به زندگی مشترک. گفت من همه این امتیازات را دارم. اولا تحصیلکرده امریکا و شاغل در کالیفرنیا و بعد از یک خانواده اصیل و ریشه در قاجار دارم وهمه افکارم در تشکیل یک خانواده خلاصه شده است. گفتم برایتان مهم نیست من چه خصوصیاتی دارم؟ گفت حدود یک ساعت از دور نگاهت می کردم، دیروز و پریروز هم زیرنظرت داشتم، خوش اندام و زیبا هستی، بسیار نجیب و با وقارهستی، تنها دختری در جمع بودی که چشمت به دنبال مردها نبود، نوع آرایش و لباست، قابل احترام و درعین حال زیباست. من فکر می کنم باید تو را خوب شناخته باشم. گفتم ممنونم، ولی باید با پدر ومادرم حرف بزنی، گفت تلفنی حرف میزنم، من فقط 5 روز مهلت دارم، باید زودتر برگردم امریکا سر کار وزندگیم. بعد خودش را معرفی کرد من: فرامرز. گفتم من هم تارا. گفت اشکال دارد همین الان شماره پدر و مادرت را بگیری تا با آنها حرف بزنم؟ گفتم اشکالی ندارد، درست در همان لحظه بچه ها به ما پیوستند و هرکدام با چشم و ابرو و اشاره می پرسیدند چه خبره؟ من توضیح مختصری دادم، بچه ها هورا کشیدند و نیمساعت بعد فرامرز با پدرم حرف میزد، خیلی آرام توضیح می داد… بعد از حدود نیم ساعت، من گوشی را گرفتم، پدرم گفت بنظر مرد خوبی می آید، گفتم اصرار دارد از همین جا من با او همراه شوم، بعنوان نامزد وارد امریکا شوم و بعد ازدواج کنیم. پدرم گفت تا آنجا که من خبر دارم، نامزدی هم مراحلی دارد، باید چند ماه سابقه دوستی و آشنایی داشته باشید، مدارکی ارائه بدهید، گفتم فرامرز می گوید وکیل اش ترتیب این کارها را میدهد. پدرم گفت این یک وصلت غیرعادی است. یک ریسک به حساب می آید، ولی اگر خودت احساس می کنی به بن بستی نمی رسی، عاقبت خوبی دارد، اختیار داری بهرحال ما خودمان را به تو میرسانیم، دیر یا زود، کنارت خواهیم بود.
طی دو روز، باز هم میان پدر ومادرم و فرامرز گفتگوهای تلفنی انجام شد وعاقبت قرار بر این پایه گذاشته شد که به اتفاق فرامرز به مکزیک برویم، در آنجا برای ویزا اقدام کنیم و ما این کار را کردیم، من از اینکه می دیدم فرامرز با وجود بودن در یک اتاق در هتل، از من توقعی ندارد، خیالم راحت شد، با خود گفتم با یک مرد منطقی با وجدان روبرو هستم. من نمیدانم در پشت پرده چه گذشت، فقط یکروز غروب فرامرز گفت آماده شو همین امشب راهی میشویم، گفتم ویزا گرفتی؟ گفت دوستان کمک می کنند. بعد من به درون یک اتومبیل شیک آخرین مدل رفتم، که دو خانم و آقای دیگر هم بودند. ظاهرا بهم معرفی شدیم و اتومبیل حرکت کرد، من کاملا گیج بودم، نمی دانستم چه می گذرد، ولی سر مرز احساس کردم فرامرز دستش می لرزد، ولی وقتی ماموری ظاهرا مدارک را دید و نگاهی به ما انداخت، اجازه عبور داد و چند لحظه بعد صدای هورای جمع گوش مرا کر کرد. من تازه فهمیدم از مرز گذشتیم و وارد امریکا شدیم، از خودم پرسیدم به همین آسانی؟! فرامرز مرا بغل کرد و بوسید و گفت شما حالا درخاک امریکا هستید خانم! 4 ساعت بعد، من و فرامرز جلوی یک ساختمان پیاده شدیم و وارد یک آپارتمان تقریبا شیک شدیم. تصاویر روی دیوارها خبر می داد آپارتمان فرامرز است. من رسیدنم را به امریکا به پدر ومادرم خبردادم، خیلی خوشحال شدند و فرامرز گفت بزودی بساط عروسی را راه می اندازیم.
زندگی مشترک ما از همان شب شروع شد. من دیگر هرچه فرامرز می گفت بدون چون وچرا می پذیرفتم، چراکه دیدم او خیلی آسان مرا به امریکا آورد و درحال تهیه امکانات تازه است.
بعد از 3 ماه، درحالیکه پدر ومادرم مرتب می پرسیدند پس ازدواج چه شد؟ من به فرامرز روی آوردم، گفت عجله نکن، چون ما ظاهرا نامزد هستیم و باید مدارک نامزدی کامل شود، بعد نوبت زن و شوهری میرسد، پرسیدم چقدرطول می کشد؟ برای اولین بار صدایش را بلند کرد و گفت تو چقدر پرتوقع هستی؟ آمدی توی امریکا، داری زندگی می کنی، دیگر چه می خواهی؟ من سکوت کردم. کم کم فرامرز هر شب کلی لباس به خانه می آورد تا من که خیاطی بلد بودم، آنها را ترمیم و تعمیر کنم، بنظرم آمد، لباسها نو نیستند و احتمالا به یک خشک شویی تعلق دارد ووقتی کنجکاوی کردم گفت من یک خشک شویی دارم، تو هم باید یک گوشه کار را بگیری. زندگی مشترک همین معنا را می دهد.
در طی 3 ماه، فرامرز دو سه بار مرا با خود بیرون برد، یک رستوران، یک سینما، یک فروشگاه بزرگ که حراج کرده بود و یک آرایشگاه که من به موهایم برسم. وقتی می گفتم چرامرابه اماکن دیدنی نمی بری؟ می گفت تو هنوز اقامت قانونی نداری. می ترسم ماموری به تو شک کند و دستگیرت کند. من با ترس گفتم مگر مرا قانونی وارد امریکا نکردی؟ گفت نه، من درواقع تو را با مدارک قلابی به اینجا آوردم، اگر این مسئله لو برود، بلافاصله تو را به ایران دیپورت می کنند. من از شنیدن کلمه دیپورت همه وجودم لرزید، چون شنیده بودم با خشونت آدم های غیرقانونی را دستگیر می کنند، مدتی به زندان می اندازند بعد هم دیپورت می کنند. من از آبروریزی های بعدی، از کوچک شدن در برابر خانواده واهمه داشتم، گفتم اگر چنین است، من صبر می کنم. فرامرز کم کم مرا از ساعت 8 صبح تا نیمه شب به کار گرفته و من فقط در فاصله کار، غذای مختصری می خوردم و به امید روزی بودم که ویزایم درست شود. من در مدت 8 ماه با هیچکس تماس نداشتم، تنها گاه تلفنی، آنهم با کارت تلفن، به پدر و مادرم زنگ میزدم و بدون اینکه درباره مشکل خود حرف بزنم، وعده روزهای خوشی را می دادم.
کم کم به خود آمدم، من در اصل برده ای بودم، که از صبح بیدار شده و سخت به بیگاری کشیده می شدم، همه روز وحتی شب ها گاه 14 و 16 ساعت مشغول بودم. باور کنید گاه دستهایم بی حس می شد و فرامرز می گفت مشتریان فردا می آیند و باید لباسشان آماده باشد من شک داشتم که همه آن لباسها به یک خشک شویی تعلق داشته باشد.
همزمان با این کار سخت، فرامرز از من انتظار داشت یک زن کامل سکسی و هیجان انگیز هم باشم. برای فرامرز خستگی و حتی بیماری من اهمیتی نداشت. یک شب به تنگ آمدم و فریاد زدم من حاضرم به ایران برگردم، برایم یک بلیط یکسره بگیر و مرا از این زندان رها کن! فرامرز گفت این چنین آسان هم نیست، اگر روزی کار به آنجا بکشد، من به پلیس می گویم تو به من پناه آوردی و گفتی گرین کارت داری!
درست 2 سال درزندان فرامرز اسیر بودم، تا بدنبال یک سرماخوردگی شدید، نه تنها از کارکردن بازماندم، بلکه در خانه بستری شدم، فرامرز حاضر نبود مرا نزد پزشک ببرد، من ناچار بودم انواع آنتی بیوتیک ها و قرصهایی را که بدستم می داد بخورم و حتی یک شب به دلیل تب شدید در خواب بودم، مرا بیدار کرد تا با من عشقبازی کند، که یک شکنجه کامل بود. من همان نیمه شب وقتی فرامرز در خواب بود، از خانه بیرون پریدم و دو سه چهارراه پائین تر از خانه، یک اتومبیل پلیس کنارم ایستاد و من بغض کرده بدرون اتومبیل پریدم و ساعتی بعد درحالیکه چند افسر زن دورم را گرفته بودند و آرامم می کردند، خود را در مرکز پلیس دیدم.
باور کنید اشکهایم بند نمی آمد، همه آنها با مهربانی حرف میزدند و ساعتی بعد فرامرز را دیدم که با دستبند وارد شد و یکسره روانه زندان شد و من بعد از دو سال نفسی به راحت کشیدم وهمانجا روی یک مبل چرمی به خواب رفتم.
3ماه بعد که فرامرز به زندان طولانی محکوم شده بود، ناچار شد آپارتمان اش را بمن که حالا یک پناهنده انسانی بودم واگذار کند و من چشم به در دارم که پدر و مادرم از راه برسند و من یکبار دیگر در آغوش مادرم آرام بگیرم.

 1464-88