1464-87

کیان از لوس آنجلس:

شمیم تنها دختری بود که در آن مهمانی بزرگ، در آن شهرک اعیان نشین غرب تهران، لباس بسیار شیک و خانمانه ای پوشیده بود، رفتاری با وقار و حساب شده داشت. من از دور شیفته اش شده بودم، می خواستم او را بیشتر بشناسم، دختردایی ام فقط گفت شمیم دوست دوران کودکی من است، خیلی خانم و خیلی فهمیده است.
من با کمک دختردایی ام، با شمیم بیشتر آشنا شدم، او را به جشن تولد خودم دعوت کردم، از همان آغاز به او گفتم البته خانه ما درویشی است، ما در قصر زندگی نمی کنیم، شمیم خندید و گفت همین که زیرسقف خانه تان، صفا و عشق و مهر باشد کافی است. من او را به مادرم معرفی کردم، مادرم که زن خوش سر و زبانی بود، چنان او را در برگرفت و با او صمیمی شد که زمان خداحافظی همه آدرس و تلفن و نام پدر و مادر وخواهرش را هم می دانست.
در راه بازگشت به خانه، من حرف شمیم را پیش کشیدم، مادرم گفت من آرزوی چنین عروسی دارم، این شانس را از دست نده. در شب تولدم شمیم مثل یک ستاره می درخشید، من همان شب تصمیم خودم را گرفتم، مادرم دست بالا کرد و ترتیب خواستگاری را داد و هر دو خانواده با شناخت عمیق همدیگر با وصلت ما موافقت کردند. شیوه احترام و قدرشناسی شمیم نسبت به خانواده اش، بعد هم برخورد شیرین و مهربانانه اش با مادر وخواهران من، به من فهماند که من خوشبخت ترین شوهر دنیا هستم.
من بخاطر تحصیلات دانشگاهی و تجربه کاری در زمینه کامپیوتر و برنامه ریزی های آن، شغل پردرآمدی داشتم و نکته مهم اینکه شمیم هم به دنبال رشته تعمیر کامپیوتر رفت و بعد از یکسال و نیم شروع به کار کرد و درواقع شغل مرا تکمیل نمود، تا آنجا که پدرش سرمایه ای دراختیار ما گذاشت تا بیزینس خود را دایر کنیم و در زیرساختمان چند طبقه شان، این کسب و کار را شروع کردیم، یکی دو تا از دوستان قدیمی من که در اصل از همان قماش تازه بدوران رسیده ها و نوکیسه های پرمدعا بودند، بعد از سالها به سراغ من آمدند و گفتند می خواهند با من شریک شوند، من میلی نداشتم، ولی آنها اصرار داشتند و می گفتند می خواهند وسایل و لوازم کامپیوتری، تلفن های دستی و لپ تاپ وارد کنند و باید یک کمپانی دست اندرکار داشته باشند، تا ورود این وسایل منطقی باشد و به من هم سود قابل توجهی برسانند، جالب این که هر دو می گفتند اصلا با درآمد من کاری ندارند و فقط در زمینه واردات با من شریک هستند. من شک کردم، ولی دیگر دیرشده بود،چون دوماه بعد، این محموله ها از راه رسید و ظاهرا سهم من هم خیلی بالا بود ولی من به آنها اطلاع دادم خودشان شرکت را ادامه بدهند و بگذارند تا من به همان کسب و کار همیشگی خود بپردازم، ولی آنها نه تنها نپذیرفتند، بلکه یک شب انبار ما آتش گرفت و من فهمیدم وارد یک معرکه پردردسر شده ام، با شمیم حرف زدم و قرار شد بار سفر ببندیم و هرچه زودتر از ایران خارج شویم.
خیلی بی سروصدا، با کمک پدر شمیم، ما ایران را ترک گفته و بعد از 8ماه انتظار، عاقبت به امریکا وارد شدیم و بدلیل تجربه و تحصیل خود، در یک کمپانی بزرگ بکار مشغول شده و آنها ترتیب گرین کارت ما را هم دادند و ما دوباره به زندگی آرام وعاشقانه خود بازگشتیم.در طی 6 سال صاحب 3 فرزند شدیم و با از راه رسیدن خواهر ومادر شمیم، هر دو با خیال راحت، بیزینس خود را راه انداختیم و رونق آن سبب شد خانه ای بخریم و بخشی از خانه را بطور مستقل در اختیار مادر وخواهر شمیم گذاشتیم. با تشویق و راهنمایی شمیم، حتی مادر و خواهرش هم با گذراندن دوره هایی به جمع ما پیوستند و البته بیشتر روزرا با بچه ها بودند و بعد از ظهرها، با بازگشت ما به خانه، آنها کار را شروع می کردند. من روزی صد بار خدایم را شکر می کردم که چنین همسری کارآمد، عاشق و مهربان وفداکار دارم که به من انرژی و امید می داد، او یاور شبانه روزی من و بچه هایم بود، او با شیوه حرف زدن، پذیرایی کردن، ساختن فضای پر از آرامش، مرا سرشار از راحتی خیال می کرد. هر روز زودتر از همه ما بیدار می شد، برای همه صبحانه آماده می کرد، بچه ها را به آغوش می کشید، حمام شان می کرد، و بعد از صبحانه، آماده مدرسه شان می کرد و بعد نوبت من ومادر و خواهرش میرسید، گاه با خودم فکر میکردم، این شمیم یک زن معمولی نیست، که در خانه جاری است، او یک فرشته است که خدا برای همه ما از آسمان ها فرستاده است، هیچگاه در چهره اش خستگی ندیدم، هیچگاه گله و شکایتی نشنیدم.
بارها نیمه های شب بیدار می شدم و در اتاق نیمه تاریک به چهره اش خیره می شدم، چهره ای که از معصومیت موج میزد، مثل یک بچه بیگناه خوابیده بود و نیمه شبهای بسیاری از خواب پریدم، چون او به رویم پتو می کشید، دلواپس می پرسید داشتی کابوس می دیدی چرا؟ نگران هیچ چیز نباش، من همیشه پشت تو ایستاده ام. درست می گفت چون او همیشه پشت من ایستاده بود، او حتی از هزینه های روزانه زندگی مان، پس انداز می کرد و در تنگناها، به دست من میرساند. خوب تصور کنید، زنی با چنین منش فداکاری، کمک و مهر، ناگهان به یک بن بست برسد! یکروز من متوجه شدم شمیم اغلب بعد از ظهرها به پزشک زنان مراجعه می کند. متوجه شدم لاغرو رنگ پریده شده، متوجه شدم آن انرژی سابق را ندارد، وقتی با کنجکاوی ماجرا را دنبال کردم، فهمیدم شمیم درگیر بیماری سرطان است، او 4 ماه است دور از چشم ما، مرتب تحت عکسبرداری ها و آزمایشات گوناگون است، گاه شبها تا صبح در اتاق ها راه میرود، ولی ما خبر نداریم.
وقتی فهمید ما از همه چیز خبر داریم عصبانی شد، که چرا دکتر به ما گفته است؟ مسئله اصلا اهمیت ندارد، یک ناراحتی گذراست. من دیگر رهایش نکردم، با اصرار او را به دنبال معالجه اش فرستادم، خواهرش را مامور پیگیری کردم، بچه ها را خود به مدرسه بردم و بازگرداندم و تازه فهمیدم، چقدر بچه ها خواسته و آرزو دارند، چقدر من از دنیای آنها دور شده ام، چقدر آنها با من غریبه اند و چقدر شمیم برایشان زحمت کشیده، چقدر خواهرش پرستار مهربان اینها بوده و چقدر مادر بزرگ شان، همه بعد از ظهرها و بعضی شب ها دور از من و شمیم قصه گوی فارسی زبان برای بچه ها بوده است.
شمیم دوبار تحت عمل جراحی قرارگرفت، خود را به شیمی درمانی سپرد، حال و احوال خوبی نداشت، ولی هنوز نگران شام و ناهار ما بود، هنوز نگران بیزنس مان بود و احساس می کردم، خواهرش نسیم را به عناوین مختلف با من همراه میکند تا بچه ها را به رستوران و سینما ببریم، می گفت بچه ها نیاز به محبت بیشتر دارند با اصرار شمیم، در هفته من و نسیم و بچه ها، حداقل سه بار به سینما، 4 بار به رستوران و خرید می رفتیم، من یکروز بخود آمدم دیدم شمیم درواقع می خواهد برای خود جانشینی بسازد. برای من یک همدم و برای بچه ها یک مادر نوازشگر و دلسوز برجای بگذارد.
نیمه شب ببالین اش رفتم. دستهایش را گرفتم و بوسیدم و گفتم من یکبار عاشق شدم و با تو ازدواج کردم و سالها خوشبخت بودم، اگر هر اتفاقی برای تو بیفتد، من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم درهای قلبم را بروی هیچکس باز کنم، حتی اگر خواهر نازنین تو باشد، هیچکس حق ندارد بربستر تو، سر ببالین بگذارد، اگر هر اتفاقی برای تو بیفتد، یا من دق میکنم و یا همه عمر دست از کار می کشم، پرستار و رفیق بچه ها میشوم. شمیم مرا به آغوش خود فشرد و گفت ولی من نگران تو و بچه ها هستم، گفتم اگر نگران ما هستی دوباره سر پا بایست و دوباره سایه پر مهرت را برسر ما بیانداز.
عجیب اینکه از همان هفته، شمیم عوض شد، پر از انرژی شد، معالجه اش با معجزه همراه بود، پزشکان هم درمانده بودند سه ماه بعد پزشکان خبر دادند، شمیم بطور اعجازآمیزی رو به بهبودی است سلول های سرطانی به مرور از وجود او فرار می کنند، هر نوع معالجه ای برای او تاثیری عمیق دارد.
باورم کنید معجزه عشق دوباره خود را نشان داد، یکسال بعد شمیم خود جشن عروسی خواهرش نسیم را با یک انسان خوب برگزار کرد و آن شب تا سپیده دم با من رقصید و من بعد از سالها احساس کردم، این شمیم، همان دخترک با وقار و مهربان سالهای دور در ایران است که با عشق من، دوباره سرپا ایستاده است و خود درگوشم گفت دیدی عشق تو چگونه نجاتم داد؟

1464-88