1464-87

فرزین از کالیفرنیای جنوبی:

درست یادم هست، 19 ساله بودم، که عاشق افسانه شدم، دختری که در 18 سالگی دهها خواستگار داشت، ولی او هم به من دل بسته بود. دور از چشم پدر و مادرها به سالن تاریک سینماها پناه می بردیم ودر هم غرق می شدیم. هر دو به کلاس زبان انگلیسی می رفتیم و هر دو قصدمان خروج از ایران بود، تا بدون دردسر با هم ازدواج کنیم.
من می دانستم پدر افسانه می خواهد هرچه زودتر، او را هم چون خواهرانش شوهر بدهد و بعد با خیال راحت با همسرش به کانادا نزد پسران شان بروند و سالهای بازنشستگی را در آرامش زندگی کنند.
من و افسانه دو سه بار نقشه فرار کشیدیم، اینکه در شهر دیگری ازدواج کنیم، بچه دار شویم و پدر و مادرها را در برابر عمل انجام شده ای قرار دهیم. ولی افسانه می گفت پدرم با شنیدن چنین خبری دق می کند، چون برای او آبرویش بیش از هرچیزی اهمیت دارد و بهمین جهت با خود گفتیم صبر می کنیم تا موقعیت خوبی پیش آید.
متاسفانه آن موقعیت خوب، با از راه رسیدن خواستگاری دلخواه از دیدگاه پدر افسانه، به کابوسی هولناک مبدل شد و من تا آمدم پدر و مادرم را روانه خانه آنها بکنم، افسانه خبر داد پدرش همه مراحل نامزدی را هم طی کرده و روز عروسی را هم تعیین کرده است.
من از آن روز ببعد امکان گفتگوی تلفنی و یا دیدار با افسانه را از دست دادم، تا دو هفته سرگشته و بیمار شدم، هیچکس از درون من خبر نداشت، برای پنهان کردن اندوه بزرگ خود به سراغ یکی از پسرخاله هایم در شیراز رفتم و دو هفته ای آنجا ماندم وغمگین تر به خانه بازگشتم. در لحظه ورود نامه ای از افسانه به دستم دادند، که عاشقانه ترین جملات را در آن جای داده و نوشته بود تا آخرین نفس عاشق من می ماند و روزی دوباره به سراغم می آید و با من ازدواج می کند.
یکسال بعد من با پذیرش یک دانشگاه، با کمک شوهرخواهرم که تنها رازدار من بود، به لندن رفتم و کوشیدم در تحصیل غرق شوم، در آن سالها که هم سن و سالان من عاشق می شدند و نامزد می کردند، تشکیل زندگی می دادند، من بکلی از آن عالم بدور بودم وهیچ دختری نظرم را جلب نمی کرد، با وجود توجه وعلاقه چند دختر همکلاسی و همسایه و آشنا، من بی تفاوت می گذشتم. شب و روز در ذهنم فقط افسانه نقش بسته بود.
دورادور می شنیدم که افسانه به امریکا رفته، صاحب دو فرزند شده وخواهرم که از ماجرای من خبر داشت، با او دو سه بار دیدار کرده و می گفت همیشه غمگین است و هیچگاه برچهره اش شادی واقعی را ندیدم.
من بعد از فارغ التحصیلی، با نیلوفر خواهر یکی از دوستانم خیلی نزدیک شدیم، تا آنجا که او به من پیشنهاد دوستی و حتی ازدواج داد. من خیلی راحت قصه زندگیم را برایش گفتم و نیلوفر با بزرگ منشی و مهر خاصی، پذیرفت که هیچگاه مرا بخاطر چنین عشقی سرزنش نکند و خاطره اش را ویران نسازد. نیلوفر دختر منطقی و عاقل وبسیار فهمیده ای بود، او مرا به مرور با زندگی عادی آشتی داد و بدون اینکه از من توقع عشق آتشین داشته باشد، با من وصلت کرد و درحالیکه خودش عاشق من بود.
نیلوفر همه کار می کرد، تا من راحت باشم. خلوت خود را داشته باشم و گاه درباره گذشته، با او درد دل کنم و تا زمانی که آمادگی ندارم بچه دار نشویم. نیلوفر مرا با خود به سراسرجهان برد، خودش ترتیب سفرها را می داد، درست مثل اینکه یک سازمان ما را با نظم خاصی به سفر برده است. از او خواسته بودم هیچگاه به ایران نرویم و او پذیرفته بود، از او تقاضا کرده بودم، مادرم را بعد از سفر ابدی پدرم به لندن بیاورد، که با تلاش بسیار این کار را کرد و با پیش آمدن انقلاب مسلما زندگی ما هم تغییر یافت، ولی نیلوفر همه فرازونشیب ها، همه تغییر و تحولات را با آرامش طی می کرد، تا سرانجام صاحب دختری شدیم دختری که بکلی حال وهوای زندگی مرا عوض کرد. احساس مسئولیت، عشق به دیدار همه روزه اش، تا حد زیادی مرا از آن پیله اندوه و حسرت گذشته بیرون آورد.
یک حادثه رانندگی بسیار هولناک سبب گردید، من دچارضربه مغزی بشوم، فراموشی به سراغم آمد، از کار و فعالیت بازماندم و یکروز که در بیمارستان بستری بودم، افسانه را دیدم، که بر بالین من آمد، دستهایم را به آغوش گرفته بود و می پرسید و اشک می ریخت. لحظاتی بعد وقتی دوباره به خودآمدم، افسانه رفته بود، جرات نداشتم از اطرافیانم بپرسم، آیا براستی این افسانه بود، که به عیادت من آمده بود؟ آن شب تا صبح بیدار ماندم، عجیب اینکه تا حد زیادی اطرافیان خود را می شناختم. خاطره هایی در ذهنم زنده می شد. فردا که نیلوفر به سراغم آمد، دو سه بار خواستم از دیدار با افسانه بگویم، ولی ترسیدم دل او را بشکنم، اما از دیدن تغییرات تازه در من، حیرت کرده بود و مرتب می گفت چه شده؟ انگار معجزه ای رخ داده است. من بعد از مدتها سرش را به آغوش گرفتم و بوسیدم و گفتم تا فرشته ای چون تو را دارم، در زندگیم معجزه رخ میدهد.
بعد از ماهها من به زندگی بازگشتم، انگار آن دیدارعجیب با افسانه، مرا نجات داد و من هیچگاه جرات نکردم درباره واقعیت آن از اطرافیانم بپرسم، ولی هرچه بود، من به خانه برگشتم و بعد از مدتها کارم را شروع کردم. در این فاصله به خواهرم که به نوعی با افسانه در تماس بود، زنگ زدم، منتظر بودم او بپرسد افسانه به دیدارت آمد؟ درعوض گفت به افسانه درباره بستری شدن ات گفتم، خیلی ناراحت شد، مرتب از حالت می پرسید. گفتم چه می کند؟ گفت نمی دانم، فقط می دانم که همیشه بغض در گلو دارد.
آن رویای شیرین، آن دیدارکوتاه و همیشه ماندنی در ذهنم با افسانه، هیچگاه مرا رها نمی کرد. تا یکروز خواهرم زنگ زد و گفت نمی دانم برای افسانه چه پیش آمده که بکلی همه تلفن هاش قطع است، نامه ای به آدرس اش نوشتم برگشت، حتی برادرش در کانادا هم از او خبری ندارد. اخیرا از طریق سوشیال میدیا هم پیدایش نکردم.
این تلفن خیلی اذیتم کرد، ولی با خود گفتم افسانه بهرحال به دیگری تعلق دارد، زندگی خود را دارد، او حالا یک همسر و یک مادر است، من نباید پا به این حریم بگذارم، نباید حتی به او بیاندیشم. با همین افکار سعی کردم با نیلوفر و دخترم به سفر بروم، بعد نیلوفر که سابقه بیماری قلبی داشت. دوبار تحت عمل جراحی قرار گرفت، من کوشیدم با پرستاری و مراقبت و توجه همه جانبه، همه محبت ها و فداکاریهای او را در طی چند سال گذشته جبران کنم. ولی متاسفانه بدنبال یک عمل حساس دیگر، نیلوفر را از دست دادم. آن هم نیلوفری که همه تکیه گاه روحی من بود، به قول خواهرم مرا سالها دردانه بار آورده بود. من حتی از هزینه های زندگی، از قسط های ماهانه، از هیچ چیز خبر نداشتم، من حتی نمی دانستم چگونه سفر کنم، چگونه از مهمانان پذیرایی کنم، من بدون نیلوفر، یک بچه دبستانی کم هوش وبی دست و پا بودم.
خواهر و شوهرخواهرم به سراغم آمدند، سرانجام من و دخترم را با خود به امریکا آوردند، درواقع من در دوران بازنشستگی به این سرزمین آمدم و حسرت می خوردم که چرا در این روزها، نیلوفر با من نبود که بدون هیچ دغدغه ای زندگی آرامی داشته باشم.
خواهرم سرانجام خبرداد، که افسانه بعد از درگذشت همسرش با دو فرزند خود مدتی به ایران رفته و بکلی با همه دوستان ارتباط اش را قطع کرده است. خواهرم گفت کوشیدم او را دوباره پیدا کنم ولی هیچ رد پایی ندیدم. حرفهای خواهرم، مرا دوباره به آن سالهای دور برد. به اینکه افسانه قول داده بود، دوباره به سراغ من می آید با من ازدواج می کند و بعد خودم زیرلب می گفتم چه آرزوهای کودکانه ای.
درست یادم هست، یکروز که با دخترم از سفر دو روزه ای بازگشته بودیم، روی در خانه یک یادداشت کوچک پیدا کردم. خط خود من بود، نوشته بودم افسانه جان، بعد از ظهر دم سینما سرهمان ساعت. دستم لرزید و قلبم لرزید با خودم گفتم این یک رویای دیگر است؟ یک رویای تمام نشده؟ نیرویی مرا واداشت با دخترم به سوی سینمای محله برویم، تقریبا همان ساعتی بود که من و افسانه به سینما می رفتیم، در یک لحظه برجای خشک شدم. افسانه روبرویم ایستاده بود، موهایش چون موهای من خاکستری بود، چون من عینکی به چشم داشت، ولی هنوز چشمانش زیبا و درخشان بود. جلو رفتم، بدون توجه به حضور دخترم، او را بغل کردم، در آغوشم فرو رفت، بغض کرده گفتم کدام فیلم را دوست داری؟ گفت اون فیلم عاشقانه را. دخترم نگاه معناداری به من کرد و گفت پدرجان من بلیط می خرم و در تاریکی سالن سینما، افسانه به من تکیه داده بود و در تمام مدت اشک می ریخت. من هم در تمام آن لحظات، اشک هایش را پاک می کردم.

1464-88