1464-87

فرناز از ونکوور:

بابا سعید، بابا بزرگ سعید، برای همه فامیل، بچه ها و نوه ها، یک انسان مهربان وصبور و در عین حال فهمیده و روشنفکر بود، از بزرگترها با افکار خاص خود، تا کوچکترها با اندیشه های مدرن، با این انسان استثنایی رابطه ای نزدیک و حرفی برای گفتن داشتند و همه شاهد شدیم که او آخرین ماموریت خود را هم در نهایت کمال انجام داد.
بابا سعید 22 سال پیش خود را در آغاز 60 سالگی بازنشسته کرد، تا به دو نوه تازه از راه رسیده اش برسد، آنها را همه روزه بیدار کند، صبحانه بدهد، با آنها به تماشای تلویزیون بنشیند، با آنها کتاب بخواند و در حیاط خانه بدنبال شان بدود. آنروزها همه در ایران زندگی می کردیم، ولی به مرور فکر کوچ در سر جوانترها آمده بود، حرف از امریکا، اروپا و کانادا میزدند. یادم هست آنروزها که اولین نوه های خانواده دوقلوهای 5 ساله ای بودند، برای دیدار از شهرهای غرب ایران، غارهای اسرارآمیز و دریاچه های زیبا در دل کوه ها و غارها، راهی آن منطقه شدیم.
بابا سعید از همان لحظه اول سفر، چون سایه بدنبال نوه هایش بود، نوه های خوشگل و شیرینی که چشم ها را بدنبال خود می کشیدند، یک پسر بنام رشید و یک دختر بنام مهشید. در سفر به غرب ایران، همه چیز برایمان تازگی داشت. ما در طی آن همه سال از این اماکن دیدنی و اسرارآمیز خبر نداشتیم، در آنجا بود که با توریست های اروپایی روبرو شدیم. با جوانهای ایرانی که با کنجکاوی همه جا را زیر و رو می کردند. عکس و فیلم می گرفتند و خاطره می ساختند ویکی از آنها از دوقلوها هم کلی فیلم گرفت و قول داد برای بابا سعید بفرستد.
روز پنجم سفرمان، در یک لحظه رشید گم شد، همه دستپاچه به هر سویی می دویدیم، بابا سعید هراسان سر به هرجایی می زد، از هر کسی می پرسید، برای اولین بار صورت مهربان بابا سعید از اشک خیس شد، بابا سعید به راستی اشک می ریخت. 2 شبانه روز، همه جا را گشتیم، از همه کس پرسیدیم، ولی انگار قطره ای در دریا شده بود. بابا سعید بدنبال آن جوانی که فیلم می گرفت رفت، ولی او به تهران برگشته بود. از اطرافیان نام آن جوان را پرسید و می گفت شاید او به ما کمک کند.
همه گریان و نا امید به خانه برگشتیم، مهشید کوچولو بدنبال همزاد خود می گشت، درون اتاقش، همه چیز را همچنان قسمت می کرد. گاه در عالم خودش با رشید حرف میزد، خواهرم که همه امیدش دوقلوها بودند، حال خوبی نداشت. اغلب اوقات به نقطه ای خیره می ماند و دیگر اشک هایش هم خشک شده بود.
در مدت 4 ماه، بیش از 6 بار بابا سعید به شهرهای غرب رفت، از پلیس و مردم محلی، کردهای منطقه کمک طلبید. عکس های رشید را همه جا پخش کرد، حتی جایزه برای یافتن اش تعیین کرد، ولی همچنان بی نتیجه ماند. در خانواده به مرور عادت جای اندوه را گرفت، ولی بابا سعید دست بردار نبود. تا 12 سال پیش کوچ فامیل شروع شد. آخرین نفری که به ما پیوست بابا سعید بود. در ونکوور مستقر شدیم، هرگروه زندگی تازه خود را شروع کرد، جوان ترها به تحصیل پرداختند، بزرگترها بدنبال کسب و کار و خرید خانه، ساختن آینده رفتند و بابا سعید همچنان از طریق تلفن با دوستان و فامیل در ایران در تماس بود، تا شاید رد پائی از رشید به دست آورد.
بارها در چهره شکسته و پرچین و چروک اش نگاه می کردم، هر سال بیشتر در هم می شکست، ولی سرسختانه به دنبال نوه گمشده خود بود. بیماری سرطان یکباره بابا سعید را روانه بیمارستان و عمل جراحی و شیمی درمانی کرد، پزشکان عقیده داشتند، او بیش از دو سال دوام نمی آورد، ولی همه دیدیم، که همه مراحل درمانی را پشت سر گذاشت، با وجود ضعف شدید، صبح ها به ورزش و پیاده روی می پرداخت. هر روز صبح برای اهل خانه صبحانه آماده می کرد، برای خرید مایحتاج خانه پیشقدم می شد.
یکسال بعد، دوباره سر پا ایستاده بود، پزشکان را متحیر کرده بود و ما همه برایش دعا می کردیم، که سالم بماند و سایه اش برسر ما باشد. بعد از گذر از تمامی مراحل، بابا سعید به بهانه فروش یک آپارتمان قدیمی به ایران رفت و دورادور شنیدیم آپارتمان را فروخته و برای مدتی به کرمانشاه و شهرهای اطراف رفته، از جستجو برای یافتن رشید دست نکشیده و جالب اینکه حتی خواهرم زنگ زد و گفت پدرجان، دیگر فایده ندارد! پسر گم شده ام زیر خروارها خاک آرمیده است، بگذار روح اش آرام باشد.
بدنبال این حرفها، بابا سعید هرگز درباره رشید و جستجوهای پایان ناپذیر خود حرفی نزد و در بازگشت به کانادا، یک آپارتمان کوچک بنام رشید و مهشید خرید، ثبت نام رشید در سند خانه ابتدا ممکن نبود، ولی وقتی بابا سعید با آنها حرف زد، آنها قانون خود را شکستند.
8 ماه قبل بدنبال یک گفتگوی تلفنی بابا سعید با یک دوست کرد در کرمانشاه دوباره راهی ایران شد، فقط من خبر داشتم هنوز دست نکشیده و ناامید نشده و هنوز آرزوی بزرگش یافتن نوه گمشده اش است.
وقتی بابا سعید رفت، دکتر معالج اش گفت سرطان دوباره پیدایش شده، پدرتان نباید به سفرمیرفت، او اگر برای معالجه می ماند، هنوز امیدهایی بود، گفتم شما هنوز بابا سعید را نمی شناسید، او یک موجود استثنایی و یک انسان با قلبی طلایی است .
من گاه به عموهایم زنگ می زدم، تا حال پدرم را بپرسم، می گفتند رفته نزدیکای مرز و این بار خیلی انرژی دارد، خوشحال و هیجان زده است. و درست دو ماه بعد یکی از عمه ها خبر داد، پدرت رد پای رشید را پیدا کرده است. از من خواست برایش مبلغی پول فرستادم، تا به یکی دو نفر بپردازد.
یک ماه قبل زنگ زد و گفت دارد بر می گردد، من پرسیدم با دست پرمی آیی؟ گفت بله! ولی با هیچکس حرفی نزن، من تا آخر هفته برمی گردم. من ازشدت هیجان گریه ام گرفت، بابا سعید نا امید نشد، سالها دوید تا به سرانجام خوشی رسید، البته من هنوز نمی دانستم به راستی چه خبر است. من غروب جمعه بود که به فرودگاه رفتم، از دور بابا سعید را دیدم با یک نوجوان بلند قامت، مثل خودش. جلو پریدم هر دو را بغل کردم، بابا گفت این رشید گمشده من است، رشید کمی مات و مبهوت بود، حق هم داشت. بابا سعید گفت در آن زمان زن و شوهری رشید را پیدا کرده و با خود می برند و آنقدر به او محبت می کنند، که رشید فراموش می کند خانواده و همزادی دارد. حالا هم که پیدایش کردم، بدلیل مرگ آن زن و شوهر حاضر شد با من بیاید، ولی من قصه جستجوهایم را برایش گفتم و قصه همزادش را، قصه فامیلی که انتظارش را می کشند. آن شب وقتی رشید و بابا سعید وارد خانه شدند، هیاهویی برپا شد، همه اشک می ریختند، جیغ میزدند، مهشید هاج و واج برادر دوقلوی خود را نگاه می کرد. خواهرم چهره شکسته بابا سعید را غرق بوسه می کرد.
فردا غروب بابا سعید به بیمارستان انتقال یافت و نیمه شب در نهایت آرامش رفت، وقتی آخرین لحظات را می گذراند. دست های رشید را گرفته بود و بغض کرده می گفت تو آخرین ماموریت زندگی من بودی، خوشحالم که سربلند تو را تحویل دادم…

1464-88